غزل شمارهٔ ۳۱۷

ای همه دلبری و زیبایی بر دلم هیچ می‌نبخشایی دل مسکین فدای رنج تو باد شاید اندی که تو برآسایی ای سرم را ز دیده لایق‌تر خونم از دیده چند پالایی کارم از دست چرخ پرگرهست چرخ را دستبرد ننمایی گر بخواهی به حکم یک فرمان گره هفت چرخ بگشایی دل به تو دادم و […]

غزل شمارهٔ ۳۱۸

خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی الحق جواب شافی […]

غزل شمارهٔ ۲۸۷

گرفتم کز غم من غم نداری عفاک‌الله دروغی هم نداری به بند عشوه پایم بسته می‌دار کز این سرمایه باری کم نداری به دشنامی که دشمن را بگویند دلم در دوستی خرم نداری برو کاندر ستمکاری چو عالم نظیری در همه عالم نداری مرا گویی چو زین دستی که هستی چرا پای دلت محکم نداری […]

غزل شمارهٔ ۳۰۳

بنامیزد به چشم من چنانی که نیکوتر ز ماه آسمانی اگر چون دیده ودل بودیم دی بیا کامروز چون جان جهانی به یک دل وصلت ارزانم برآمد چه می‌گویم به صد جان رایگانی اگر با من نیی بی‌تو نیم من عجب هم در میان هم بر کرانی خیالت رنجه گردد گه گه آخر تو نیز […]

غزل شمارهٔ ۲۸۸

یک دم به مراعات دلم گرم نداری یک ذره مرا حرمت و آزرم نداری من دوست ندارم که ترا دوست ندارم تو شرم نداری که ز من شرم نداری این مرکب بیداد تو توسن چو دل تست وانرا چو بر خویش چرا نرم نداری در دفتر تندی و درشتی که همانا یک سوره برآید که […]

غزل شمارهٔ ۳۰۴

ای غایت عیش این جهانی ای اصل نشاط و شادمانی گر روح بود لطیف روحی ور جان باشد عزیز جانی گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما دور از تو بتا چنان که دانی از درد تو سخت ناتوانم رنجی برگیر اگر توانی کردیم به پرسشی قناعت زین بیش همی مکن گرانی گر دست‌رسی بدی به بوسی […]

غزل شمارهٔ ۲۸۹

ندارم جز غم تو غمگساری نه جز تیمار تو تیمارداری مرا از تو غم تو یادگارست از این بهتر چه باشد یادگاری بدان تا روزگارم خوش کنی تو بر آن امید بودم روزگاری همه امید در وصل تو بستم به‌سر شد عمر و هم نگشاد کاری

غزل شمارهٔ ۳۰۵

گرد ماه از مشک خرمن می‌زنی واتش اندر خرمن من می‌زنی پردهٔ شب را بدین دوری چرا بر فراز روز روشن می‌زنی من ز سودای تو بر سر می‌زنم تو نشسته فارغ و تن می‌زنی ای ببردستی بطراری ز من من ندانستم که این فن می‌زنی آستین بشکرده‌ای بر کشتنم طبل خود در زیر دامن […]

غزل شمارهٔ ۲۹۰

ای کار غم تو غمگساری اندوه غم تو شادخواری از کبر نگاه کرد رویت در چشمهٔ خور به چشم خواری از تابش روی و تاب زلفت شب روشن گشت و روز تاری فقر غم تو ز باغ دلها برکند نهال کامگاری ای شربت بوسهٔ تو شافی وی ضربت غمزهٔ تو کاری داری سر آنکه بیش […]

غزل شمارهٔ ۳۰۶

دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی‌معنی چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بی‌معنی نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم روا داری که خوانندت جهانی یار بی‌معنی وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت مشو غره نگارینا بدان بازار بی‌معنی همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم کنون حیران بماندستم […]