غزل شمارهٔ ۲۵۵
جرم رهی دوستی روی تو آفت سودای دلش موی تو دل نفس عشق تو تنها زند در همه دلها هوس روی تو ناوک غمزه مزن آندان که او کشتهٔ هر غمزدهٔ خوی تو هست بسی یوسف یعقوب رنگ پیرهنی کوست درو بوی تو از در خود عاشق خود را مران رحم کن انگار سگ کوی […]
غزل شمارهٔ ۲۷۱
یا بدان رخ نظری بایستی یا از آن لب شکری بایستی یا مرا در غم و اندیشهٔ او چون دل او دگری بایستی نیست از دل خبرم در غم او از دل او خبری بایستی مدتی تخم وفا کاشته شد بجز امید بری بایستی آخر این تیره شب عیش مرا سالها شد سحری بایستی یارب […]
غزل شمارهٔ ۲۵۶
ای مردمان بگویید آرام جان من کو راحتفزای هرکس محنترسان من کو نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس گه گه به ناز گویم سرو روان من کو در بوستان شادی هرکس به چیدن گل آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو جانان من سفر کرد با او برفت جانم باز آمدن از ایشان […]
غزل شمارهٔ ۲۷۲
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی آتش زدی اندر من و چون دود برفتی چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی چون دوستی سنگدلان زود برفتی زان پیش که در باغ وصال تو دل من از داغ فراق تو برآسود برفتی ناگشته من از بند تو آزاد بجستی ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی آهنگ […]
غزل شمارهٔ ۲۵۷
ای برده دل من و جفا کرده بافرقت خویشم آشنا کرده آخر به جفا مرا بیازردی در اول دوستی وفا کرده روی از تو بتا چگونه گردانم پشت از غم عشق تو دو تا کرده هر روز مرا هزار بد گویی من بر تو هزار شب دعا کرده ای رنج فراق روی و موی تو […]
غزل شمارهٔ ۲۷۳
چه نازست آنکه اندر سرگرفتی به یکباره دل از ما برگرفتی ز چه بیرون به نازی درگرفتم برون ز اندازه نازی برگرفتی ترا گفتم که با من آشتی کن رها کرده رهی دیگر گرفتی دریغ آن دوستی با من به یکبار شدی در جنگ و خشم از سر گرفتی نهادی بر شکر ما شورهٔ سیم […]
غزل شمارهٔ ۲۵۸
ای ایزد از لطافت محضت بیافریده واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت حوران خلد را به هوس نیل برکشیده ای سایهٔ […]
غزل شمارهٔ ۲۷۴
ای دل تو مرا به باد دادی از بس که نمودی اوستادی از دست تو در بلا فتادم آخر تو کجا به من فتادی چند از تو مرا نکوهش آخر کم داغ به داغ برنهادی آزرم ز پیش برگرفتی خونابه ز چشم من گشادی خود را و مرا به غم فکندی نادیده هنوز هیچ شادی […]
غزل شمارهٔ ۲۵۹
ای رخت رشک آفتاب شده آفتاب از رخت به تاب شده آفتابیست آن دو عارض تو زلف تو پیش او نقاب شده زود بینم ز تیر غمزهٔ تو عالمی سر بسر خراب شده گرچه هست ای پریوش مهرو بتگری را رخت مب شده هست بر آتش غم هجرت جگر انوری کباب شده
غزل شمارهٔ ۲۷۵
دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی بردم ز پای بازی تو دست برد عمری بازم به دست بازی تو دست برنهادی بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی در خون و خاک پیش تو میگردم […]