غزل شمارهٔ ۲۳۹
عشق بر من سر نخواهد آمدن پا از این گل برنخواهد آمدن گرچه در هر غم دلم صورت کند کز پیاش دیگر نخواهد آمدن من همی دانم که تا جان در تنست بر دل این غم سر نخواهد آمدن برنیاید چرخ با خوی بدش صبر دایم برنخواهد آمدن عمر بیرون شد به درد انتظار وصلش […]
غزل شمارهٔ ۲۲۴
من که باشم که تمنای وصال تو کنم یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم کس به درگاه خیال تو نمییابد راه من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم گلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کرد ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم از سر مردمیی گر تو کلاهی نهیم […]
غزل شمارهٔ ۲۴۰
عاشقی چیست مبتلا بودن با غم و محنت آشنا بودن سپر خنجر بلا گشتن هدف ناوک قضا بودن بند معشوق چون به بستت پای از همه بندها جدا بودن زیر بار بلای او همه عمر چون سر زلف او دوتا بودن آفتاب رخش چو رخ بنمود پیش او ذرهٔ هوا بودن به همه محنتی رضا […]
غزل شمارهٔ ۲۲۵
باز چون در خورد همت میکنم سر فدای تیغ نهمت میکنم قیمت یک بوس او صد بدره زر گر کنم با او خصومت میکنم من دهان خوش میکنم لیکن کجاست وه که یک جو زانچ قیمت میکنم دوشم آن دلبر گرفت اندر کنار یک زمان یعنی که رحمت میکنم بر سر آن نکتهای دریافتم گرچه […]
غزل شمارهٔ ۲۴۱
هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن زانجا که روی کارست خورشید آسمان را با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن در دولت تو آخر ما را شبی بباید زلف کژت بسودن قول […]
غزل شمارهٔ ۲۲۶
تا نپنداری که دستان میکنم اینکه از دست تو افغان میکنم کارم از هجران به جان آوردهای جان خوشست این ناخوشی زان میکنم دوستی گویی نه از دل میکنی راست میگویی که از جان میکنم نفی تهمت را اگر دشوار عشق پیش هرکس بر دل آسان میکنم بیلب و دندان شیرین تو صبر از بن […]
غزل شمارهٔ ۲۴۲
آتش ای دلبر مرا بر جان مزن در دل مسکین من دندان مزن شرط و پیمان کردهای در دوستی دوستی کن شرط بر پیمان مزن هجر و وصلت درد و درمان منست مردمی کن وصل بر هجران مزن دیدهٔ بخت مرا گریان مکن گردن بخت مرا خندان مزن چشم را گو در رخم خنجر مکش […]
غزل شمارهٔ ۲۲۷
بیتو جانا زندگانی میکنم وز تو این معنی نهانی میکنم شرم باد از کار خویشم تا چرا بیتو چندین زندگانی میکنم تو نه و من در جهان زندگان راستی باید گرانی میکنم صبر گویم میکنم لیکن چه صبر حیلتی چونین که دانی میکنم از غمم شادی و تا بشنیدهام از غم خود شادمانی میکنم در […]
غزل شمارهٔ ۲۴۳
به عمری آخرم روزی وفا کن به بوسی حاجتم روزی روا کن جفا کن با من آری تا توانی تو همچون روزگار آری جفا کن به رنجم از تو رنجم را شفا باش به دردم از تو دردم را دوا کن چو در عشق تو سخت افتاد کارم تونیز این راه بیرحمی رها کن
غزل شمارهٔ ۲۲۸
هر غم که ز عشق یار میبینم از گردش روزگار میبینم بیداد فلک از آنکه دی بودست امروز یکی هزار میبینم تا شاخ زمانه کی گلی زاید اکنون همه زخم خار میبینم دربند دمی که بیغمی باشم بنگر که چه انتظار میبینم در هر دل دوستی بنامیزد صد دشمن آشکار میبینم آن میبینم که کس […]