غزل شمارهٔ ۲۴۴
ای بت یغما دلم یغما مکن شادمان جان مرا شیدا مکن روی خوب از چشم من پیدا مدار راز پنهان مرا پیدا مکن ملک زیبایی مسلم شد ترا شکر آنرا باز نازیبا مکن در سر کبر و جفا هر ساعتی با چو من سوداییی صفرا مکن بدهم ار امروز جان خواهی زمن چون با جام […]
غزل شمارهٔ ۲۲۹
دل را به غمت نیاز میبینم کارت همه کبر و ناز میبینم وان جامه که دی وصل ما بودی اکنون نه بر آن طراز میبینم صد گونه زیان همی پدید آید سرمایهٔ دل چو باز میبینم آنرا که فلک همی کند نازش او را به تو هم نیاز میبینم هین چند که زلف گردهٔ تو […]
غزل شمارهٔ ۲۴۵
ز من حجرهٔ خویش پنهان مکن جهان بر دل من چو زندان مکن سلامی که میگفتهای تاکنون اگر بیشتر نیست کم زان مکن اگر در دل تو مسلمانی است پس آهنگ خون مسلمان مکن سخن بازگیری ز چاکر همی مکن جان مکن جان مکن جان مکن
غزل شمارهٔ ۲۳۰
سر آن دارم کامروز بر یار شوم بر آن دلبر دردیکش عیار شوم به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم باشد ای دوست که شایستهٔ زنار شوم کار میدارد و معشوق و خرابات و قمار کی بود کی که دگر […]
غزل شمارهٔ ۲۴۶
روی خوب خویش را پنهان مکن دل به دست تست قصد جان مکن حجرهٔ بیداد آبادان مخواه خانهٔ صبر مرا ویران مکن هر زمان گویی بریزم خون تو رغم بدخواهان مگوی و آن مکن سر مگردان از من و ای جان مرا در هوای خویش سرگردان مکن انوری را بیجنایت ای نگار در غم هجران […]
غزل شمارهٔ ۲۳۱
روز دو از عشق پشیمان شوم توبه کنم باز و به سامان شوم باز به یک وسوسهٔ دیو عشق بار دگر با سر دیوان شوم بس که ز عشق تو اگر من منم گبر شوم باز و مسلمان شوم بلعجبی جان من از سر بنه کانچه کنی من به سر آن شوم دوست تویی کاج […]
غزل شمارهٔ ۲۴۷
شرم دار آخر جفا چندین مکن قصد آزار من مسکین مکن پایی از غم در رکاب آوردهام بیش از این اسب جفا را زین مکن در غم ماه گریبانت مرا هر شبی دامن پر از پروین مکن چند گویی یار دیگر میکنم هرچه خواهی کن ولیکن این مکن بوسهای خواهم طمع در جان کنی نقد […]
غزل شمارهٔ ۲۳۲
چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم مرا گویی کزین آخر چه میجویی چه میجویم کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشایم غمی […]
غزل شمارهٔ ۲۴۸
ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد امید من دگرگون شد دریغا روزگار من تو با من دل دگر کردی به […]
غزل شمارهٔ ۲۳۳
تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم در آرزوی روی تو از دست برفتیم واندر طلب وصل تو از پای فتادیم چون فتنهٔ دیدار تو گشتیم به ناکام در […]