شماره ۲۴۵
هر که چون زنبور بد، بر دل نشیند کشتی حُسنش همی در گِل نشیند گر نشاند جای نیشش نوشی از مهر همچو لیلی در دل محمل نشیند
شماره ۲۱۴
به باد چنگ دلبر باده پیمودم زِ شور این جهانی، دیگر آسودم دلم تا پر گرفت، از ضرب مضرابش ببُرد او بر سرِ سرچشمه ی جودم
شماره ۲۳۰
ساز وفاق ار نبود؛ ازدواج راحت جان را بنهد در حراج حلقه ی وصلت بود ار همدلی درد جدایی شود آخر، علاج
شماره ۲۴۶
بسته ام شمشیر مهری بر میانم تا که جان را بر سریر دل نشانم گر شوم من فاتح دلهای مردم می توانم جان برِ جانان کشانم
شماره ۲۱۵
اگر با چشم دل یا رب! تو را در عمق جان بینم بساط غصّه را از دامنم یکباره بر چینم دلم را رونقی بخش از هوای قرب ربّانی که تا پیوسته با رویی، به درگاه تو بنشینم
شماره ۲۳۱
من اندر چهره ات صد ناز دیدم تو را سر چشمه ی آغاز دیدم هوای عاشق رویت شدن را به نوک زخمه ی هر ساز دیدم
شماره ۲۱۶
ای دل ار در طلب یار گرفتار آیی می نهی غصّه ی دنیا و سبکبار آیی سر بازار محبّت به بهایی نخرند گر چنین با سر بیزار به بازار آیی
شماره ۲۳۲
گر به سنگ کینه خنجر تیز گردد انتقام از سینه ها لبریز گردد گر نگهبانی گماری بر دل از عشق صولت هر کینه ای نا چیز گردد
شماره ۲۰۱
ره مده یا رب! که برق این جهان کورم کند یا جهان دیگری، آشفته ی حورم کند برق این و زرق آن را بی تو بر هم می زنم چون نمی خواهم زِ تو چیز و کسی دورم کند
شماره ۲۱۷
هزار آفرین بر جهان آفرین که او اوّلین است و هم آخرین کند سرور کائناتت همی اگر دل بگردانی او را قرین