آن کیست که آگاه ز حس و خردست : آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست
گر شاه سه شش خواست سه یک زخم افتاد زنهار مگو که کعبتین داد نداد کان نقش که کرد رای شاهنشه یاد در خدمت شاه روی بر خاک نهاد
در عشق بتی دلم گرفتار شدست وز فرقت او رخم چو دینار شدست این قصه مرا ز دوست دشوار شدست دل در کف یارو از کفم یار شدست
مر جاه ترا بلندی جوزا باد درگاه ترا سیاست دریا بود رای تو ز روشنی فلک سیما باد خورشید سعادت تو بر بالا باد
عقل تو ببخت رهنمای تو بسست در سمع فلک لفظ ثنای تو بسست تاج سر قدر خاک پای تو بسست در شخص هنر روان ز رای تو بسست
در عشق تو چشمم از جهان دوخته باد وز مهر تو جان چو مهر افروخته باد در آتش سودای تو دل همچو سپند در پیش تو بهر چشم بد سوخته باد