هر چند بدردم از دل محکم تو گیرم کم جان و دل ، نگیرم کم تو یاهست کنم آنچه ترا کام و هواست یا نیست کنم جوانی اندر غم تو
گر من ، صنما سوی تو ره یافتمی بر دیده بدیدن تو بشتافتمی گر خاطر من ز هجر غمگین نبدی اندر غزل تو موی بشکافتمی
تا بود ز روی مهر لاف من وتو در خواب ندید کس خلاف من وتو چون تیر شده اکنون می صاف من و تو مادر نه بهم برید ناف من و تو ؟
آن قوم کجا نزد تو پویند همی در جز و وز کل ز هر تو جویند همی از دل همه مهرتو بشویند همی تا می نکنی یقین چه گویند همی
ای همت من رسیده پاک از پی تو در چشم خرد فکنده خاک از پی تو هر لحظه دلم کند تراک از پی تو ای بی معنی ، شدم هلاک از پی تو
اقبال بر اندت که حکمت خوانی ور نام طلب کنی ز نان در مانی بردار مرا ز خاک اگر بتوانی تا پیش تو بر خاک نهم پیشانی