در شهر هری عاشق زار تو منم با عشق تو یار پایدار تو منم خو کرده بجور بی شمار تو منم بیچاره و در مانده بکار تو منم
ای همت من رسیده پاک از پی تو در چشم خرد فکنده خاک از پی تو هر لحظه دلم کند تراک از پی تو ای بی معنی ، شدم هلاک از پی تو
اقبال بر اندت که حکمت خوانی ور نام طلب کنی ز نان در مانی بردار مرا ز خاک اگر بتوانی تا پیش تو بر خاک نهم پیشانی
در دیدۀ دل جلوه گرت می بینم هر لحظه بشکل دگرت می بینم هر بار که در دیدۀ دل می گذری از بار دگر خوبترت می بینم
ای فخر زمانه را ز پیوندی تو آدم شده محتشم ز فرزندی تو زین گونه برنج بنده خرسند شدی چون در خورداز روی خداوندی تو ؟
بر تیغ بلاهای تو تا پاک شوم با زهر سخن های تو تریاک شوم آن روز همی ز مهر تو پاک شوم کز داغ جفاهای تو در خاک شوم