گر عشق تو بر من آورد رنج بسر در حشر ز خون من نپرسد داور آری بحساب خون خویش ، ای دلبر با تو سخن و ره نبود در محشر
جان زخم سر زلف تو گرداند ریش دل زان دو لب لعل تو می باید عیش تا تیره نکردی ، ای نگار ، از لب خویش یاقوت که به بود بها دارد بیش
ای مه ، بکف ابر زبون خواهی شد وی برگ سمن ، بنفشه گون خواهی شد ای رایت نیکویی ، نگون خواهی شد در چنشم مست آنکه تو چون خواهی شد
با عشق بتان چو اوفتادت سروکار خورشید شود همان بشادی بیدار از دولت و از روز بهی دل بردار عاشق نبود روز بد و دولت یار
ناگاه همی زدم من ، ای شمع و چراغ از شهر بباغ با دلی پر غم و داغ باغ ار چه بود جای تماشا و فراغ دوزخ بود ، ای نگار ، بی روی تو باغ
بیهوده بر آزار من ، ای سرو بلند تیغت شستی بخون و خوردی سوگند گر من بهلاک خویش گشتم خرسند باری تو ز خویشتن چنین بد مپسند