غزل شمارهٔ ۲۹۱
با من اندر گرفتهای کاری کان به عمری کند ستمکاری راستی زشت میکنی با من روی نیکو چنین کند آری بعد از این هم بکش روا دارم هیچ ممکن شود که یکباری روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری گویمت بوسهای مرا گویی گفتهاند این حدیث بسیاری لیکن ار عشوه بایدت […]
غزل شمارهٔ ۳۰۷
نام وصل اندر زبانی افکنی تا دلم را در گمانی افکنی راست چون جان بر میان بندد دلم خویشتن را بر کرانی افکنی از جهان آن دوست داری کاتشی هر زمان اندر جهانی افکنی چشمت اندر تیر بارانش افکند زلف چون در حلق جانی افکنی چون قرین شادیی خواهم شدن بر سپهر غم قرانی افکنی […]
غزل شمارهٔ ۲۹۲
نگفتی کزین پس کنم سازگاری به نام ایزد الحق نکو قول یاری بهانه چه جویی کرانه چه گیری بیا در میان نه به حق هرچه داری همی گویی انصاف تو بدهم آری تو معروف باشی به انصاف کاری همه عذر لنگست کز تو بدیدم سر ما نداری بهانه چه آری به انصاف بشنو چنین راست […]
غزل شمارهٔ ۳۰۸
سر آن داری کامروز مرا شاد کنی دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب زان لب لعل شکربار خود آباد کنی خاک پای توام و زاتش سودای مرا برزنی آب و همه انده بر باد کنی آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا وعدهٔ داد دهی و […]
غزل شمارهٔ ۲۹۳
ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم بسته به دوستی دل بنموده دوستداری گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم بر طمع دلستانی ماندم به دلسپاری کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل کی باشد از لبانش یکباره سازواری گوید […]
غزل شمارهٔ ۳۰۹
بیگناه از من تبرا میکنی آنچه از خواریست با ما میکنی سهل میگیرم خطاکاری تو ورچه میدانم که عمدا میکنی من خود از سودای تو سرگشتهام هر زمان با من چه صفرا میکنی کشتی عمرم شکستست ای عجب چشمم از خونابه دریا میکنی جان نخواهم برد امروز از غمت وعدهٔ وصلم به فردا میکنی ناز […]
غزل شمارهٔ ۲۹۴
الحق نه دروغ محتشم یاری نازت بکشم که جان آن داری ناز چو تویی توان کشید ای جان با این همه چابکی و عیاری با روی تو در تفکرم کایزد از رحمتت آفرید پنداری در عشق تو گردنان گردون را گردن ننهم همی ز جباری گر سر به فلک برم روا باشد چون سر به […]
غزل شمارهٔ ۲۹۵
گرفتم سر به پیمان درنیاری سر جور و جفا باری چه داری چو یاران گر به پیغامی نیرزم به دشنامی چرا یادم نیاری به غم باری دلم را شاد میدار اگر عادت نداری غمگساری من از وصلت فقع تا کی گشایم چو تو نامم به یخ برمینگاری شمار از وصل تو کی برتوان داشت تو […]
غزل شمارهٔ ۲۹۶
جانا اگر به جانت بیابم گران نباشی جانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشی هان تا قیاس کار خود از دیگران نگیری کار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی عشقت به دل خریدم و حقا که سود کردم جانم به غم بخر که تو هم بر زیان نباشی چون من شمار هیچ بد و […]
غزل شمارهٔ ۲۹۷
مرا وقتی خوشست امروز و حالی قدحها پر کنید و حجره خالی که داند تا چه خواهد بود فردا بزن رود و بیاور باده حالی رهی دلسوزتر از روز هجران میی خوشتر ز شبهای وصالی ز طبع خود نخواهد گشت گردون اگر زو شکر گویی یا بنالی قدح بر دست من نه تا بنوشم به […]