غزل شمارهٔ ۲۶۵
تا که دستم زیر سنگ آوردهای راستی را روز من شب کردهای از غم عشق تو دل خون میخورد وای آن مسکین که با او خوردهای یک به ریشم کم کن از آهنگ جور گرنه با ایام در یک پردهای دل همی دزدی و منکر میشوی بازیی نیکو به کو آوردهای با چنین دست اندرین […]
غزل شمارهٔ ۲۸۱
بیدلم ای یار همچنان که تو دیدی دیده گهربار همچنان که تو دیدی در کف عشق تو جان ممتحن من هست گرفتار همچنان که تو دیدی وز گل رخسارت ای نگار سمنبر بهرهٔ من خار همچنان که تو دیدی کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست نالهٔ من زار همچنان که تو دیدی پرسی و […]
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دامن اندر پای صبر آوردهای پس به بیداد آستین برکردهای هر زمان گویی چه خوردم زان تو بیش از این چبود که خونم خوردهای یک به دستم کم کن از آهنگ جور گرنه با ایام در یک پردهای خون همی ریزی و فارغ میروی بازیی نیکو به کو آوردهای باری از خون منت گر چاره […]
غزل شمارهٔ ۲۶۷
زردرویم ز چرخ دندانخای تیرهرایم ز عمر محنتزای نه امیدی که سرخ دارم روی نه نوبدی که تازه دارم رای با که گویم که حق من بشناس باکه گویم که بند من بگشای از قیاسی که تکیهگاه منست باز جستم زمانه را سر و پای روشنم شد که در بسیط زمین نیک عهدی نیافرید خدای
غزل شمارهٔ ۲۶۸
جانا به کمال صورتیای در حسن و جمال آیتیای وصف رخ تو چگونه گویم میدان که به رخ قیامتیای با وصل تو ملک جم نخواهم زیرا که تو به ز ملکتیای انصاف اگر دهیم جانا آراسته خوب صورتیای گفتی که تراام انوری باش لیکن چه کنم که ساعتیای
غزل شمارهٔ ۲۶۹
گر مرا روزگار یارستی کار با یار چون نگارستی برنگشتی چو روزگار از من گرنه با روزگار یارستی برکنارم ز یار اگرنه مرا همه مقصود در کنارستی نیست در بوستان وصل گلی این چه ژاژست کاش خارستی هجر بر هجر میشمارم و هیچ بار یک وصل در شمارستی بیش از این روی انتظارم نیست کاشکی […]
غزل شمارهٔ ۲۵۳
ترک من ای من سگ هندوی تو دورم از روی تو دور از روی تو بر لب و چشمت نهادم دین و دل هر دو بر طاق خم ابروی تو من به گردت کی رسم چون باد را آب رویت پی کند در کوی تو گویی از من بگذران مینگزرد این کمان را هم تو […]
غزل شمارهٔ ۲۷۰
همچون سر زلف خود شکستی آن عهد که با رهی ببستی بد عهد نخوانمت نگارا هرچند که عهد من شکستی کس سیرت و خوی تو نداند من دانم و دل چنان که هستی از شاخ وفا گلم ندادی وز خار جفا دلم بخستی از هجر تو در خمارم امروز نایافتهای ز وصل هستی با این […]
غزل شمارهٔ ۲۵۴
ای جان من به جان تو کز آرزوی تو هست آب چشم من همه چون آب جوی تو ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی افتاده در دو پای تو از آرزوی تو هر شب خیال روی تو آید به پیش من تا روز من کند به سیاهی چو موی تو بربند نامه موی به […]
غزل شمارهٔ ۲۲۳
بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد بگویم شمهای با تو ترا معلوم گردانم به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من گواه آری روا باشد حریف […]