در کوچۀ هیاهو گم شد دل اسیرم

گستاخ کوچه ها را آیا شود بگیرم ؟

دل می گریزد از من در روزگار پیری

تنهاتر از همیشه بی ادعا بمیرم

در کورۀ محبت تفتیده گشت جانم

بازیچۀ دل خود ،طفل است و من خمیرم

پندم نده برادر در کار عاشقانه

آن بت اگر بیاید والله ناگزیرم

باران اشک چشمم سیلاب آبرو شد

طوفان غم بخیزد از دامن کویرم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *