قلم کردند پاهایم نوشتم باز می مانم

شکستند استخوانم را سرودم باز می خوانم

من از ابهام زنجیری که می آید نمی ترسم

من آن اشکی که می ترسد نمی ریزم به دامانم

غرور شاهرگهایم به یک خنجر نمی پاشد

به حسرت لب نمی گیرد درین هنگامه دندانم

گیوتین های بی مصرف و چوب دار مستهجن

غرورم را نمی گیرد بگیرد هم اگر جانم

خدایا آنچنانم کن که سبز بی خزان باشم

که من آن بید مجنونم که در پرچین زندانم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *