مانده ام در پس دیوار توی این شام دل آرا

یاری ام ده ای پناهم فانوس شبهای شب تار

که راهم تاریک و دوره پُر خاره ، بی عبوره

آخه توخودت می دونی که چشات دنیای نوره

من برای با تو بودن هر مترسکو شکستم

وقتی چشمامو می بستم دل به یاری تو بستم

ولی تو تنها تر از من دل به تنهایی سپردی

واسه رهایی از شب منو با خودت نبردی

من از این زندگی سیرم سوخته تن مثل کویرم

همراه کوچ پرستو می زارم از اینجا می رم

میروم اونجایی که عاشق راهی غصه نباشه

واژه ای به اسم غربت توی هیچ قصه نباشه

نه من از اینجا نمی رم اینجا معبد شهیده

سایه های نا امیدی رو تن زمین خزیده

تا که از وحشت ایام بوته اش زرد و تکیده

نقش این سایه رو سنگ فرش خبر از حال سپیده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *