پرنده های قفسی
عادت دارند به بی کسی
عمرشونو بی هم نفس
کِز می کنند کنج قفس
نمی دونند سفر چیه
عاشق در به در کیه
هرکی بریزه شادونه
فکر می کنند خداشونه
یه عمره بی حبیبند با آسمون غریبند
این همه نعمت امّا همیشه بی نصیبند
تو آسمون ندیدند خورشید چه نوری داره
چشمه ی کوه مشرق چه راه دوری داره
چه میدونند به چی میگن ستاره
چه میدونند دنیا کی ها بهاره
چه میدونند عاشق میشه چه آسون
پرنده زیر بارون
قفس به این بزرگی کاشکی پرنده بودم
مهم نبود پریدن ولی برنده بودم
فرقی نداره وقتیندونی و نبینی
غصه ات می گیره وقتیمی دونی و می بینی