با هرکه سخن گفتم، در خود گره ای گم بود
چون کرم شبان تابان، می تابی و می تابم
بر هرکه نظر کردم، گریان و پریشان بود
چون ابر سبک باران، می باری و می بارم
من درد محبت را هرگز به تو نسپُردم
این عقده دیرین را می دانی و میدانم
بر مرثیه ام بنگر نقش رخ خود بینی
این قصه غمگین را می خوانی و می خوانم