دل میرود زِ دستام. صاحبدلان! خدا را!
دردا که راز ِ پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد ِ شُرطه برخیز
باشد که باز بینم دیدار ِ آشنا را
ده روزه مهر ِ گردون افسانه است و افسون
نیکی به جایِ یاران فرصت شمار یارا
در حلقهیِ گُل و مُل خوش خواند دوش بلبل
هاتِ الصَّبوحَ هُبُّوا یا اَیُّها السُّکارا
ای صاحب ِ کرامت! شکرانهیِ سلامت
روزی تفقّدی کن درویش ِ بینوا را
آسایش ِ دو گیتی تفسیر ِ این دو حرف است:
با دوستان مروت؛ با دشمنان مدارا
در کویِ نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی، تغییر کن قضا را
آن تلخوش که صوفی امالخبائثاش خواند
اَشهیٰ لَنا و اَحلیٰ مِن قُبلَهِ العَذارا
هنگام ِ تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیا یِ هستی قارون کُنَد گدا را
سرکش مشو! که چون شمع از غیرتات بسوزد
دلبر؛ که در کف ِ او موم است سنگ ِ خارا
آیینهیِ سکندر جام ِ می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ِ مُلک ِ دارا
خوبان ِ پارسی گو بخشندگان ِ عمر اند
ساقی بده بشارت رندان ِ پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقهیِ می آلود
ای شیخ ِ پاکدامن! معذور دار ما را
غزل حافظ با صدای سهیل قاسمی
غزل حافظ با صدای فریدون فرح اندوز
نسخههای دیگر
نسخهبدلها
متن نوشته شده در ستیغ بر اساس کتاب چاپ قزوینی و غنی است. دیوان حافظ ضبطها، تصحیحها و نسخههای دیگری هم دارد که چند نمونه از آنها اینجا آمده است.
نسخه خطی ۸۰۱ - پیاده سازی سهیل قاسمی
۷
دل میرود زِ دستام. صاحبدلان! خدا را!
دردا که درد ِ پنهان خواهد شذ آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باذ ِ شُرطه برخیز
باشد که باز بینیم آن یار ِ آشنا را
ده روزه مهر ِ گردون افسانه است و افسون
نیکی به جایِ یاران فرصت شمار یارا
آیینهیِ سکندر جام ِ می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ِ مُلک ِ دارا
ای صاحب ِ کرامت! شکرانهیِ سلامت
روزی تفقّدی کن درویش ِ بینوا را
آسایش ِ دو گیتی تفسیر ِ این دو حرف است:
با دوستان مروّت؛ با دشمنان مدارا
در کویِ نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی، تغییر کن قضا را
آن تلخوش که صوفی امالخبائثاش خواند
اَهنا لَنا و اَهلی مِن قُبلَهِ العَذارا
هنگام ِ تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیا یِ هستی قارون کُنَد گدا را
حافظ به خوذ نپوشیذ این خرقهیِ می آلود
ای شیخ ِ پاکدامن! معذور دار ما را
گر مطرب ِ حریفان این پارسی بخوانَد
در رقص و حالت آرد رندان ِ پارسا را
خانلری
دل میرود زِ دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز ِ پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد ِ شُرطه برخیز
باشد که باز بینیم آن یار ِ آشنا را
ده روزه مهر ِ گردون افسانه است و افسون
نیکی به جایِ یاران فرصت شمار یارا
در حلقهیِ گُل و مُل خوش خواند دوش بلبل
هاتِ الصَّبوحَ هُبّوا یا اَیُّها السُّکارا
آیینهیِ سکندر جام ِ می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ِ مُلک ِ دارا
ای صاحب ِ کرامت، شکرانهیِ سلامت
روزی تفقّدی کن درویش ِ بینوا را
آسایش ِ دو گیتی تفسیر ِ این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کو یِ نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
بنت العنب که زاهد امّالخبائثاش خواند
اَشهی لَنا و اَحلی من قُبلهِ العذارا
هنگام ِ تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیا یِ هستی قارون کُنَد گدا را
خوبان ِ پارسی گو بخشندگان ِ عُمرَند
ساقی بده بشارت پیران ِ پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقهیِ می آلود
ای شیخ ِ پاکدامن معذور دار ما را
اختلاف نسخه ها بر اساس تصحیح خانلری
اختلاف در وجود بیت ها:
گر مطرب ِ حریفان این پارسی بخواند
در رقص و حالت آرد پیران ِ پارسا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرت ات بسوزد
دلبر که در کف ِ او موم است سنگ ِ خارا
بیت یکم:
درد پنهان
بیت دوم:
باز بینم
دیدار آشنا را
بیت چهارم:
هات الصبوح کاساً
بیت پنجم:
جامیست نیک بنگر
جام جمست
و بنگر
بیت هفتم:
با دوستان تلطّف
مروت و با
بیت هشتم:
ورتو نمی پسندی
بیت نهم:
آن تلخ وش
که صوفی
اهنی لنا و احلی من قبل
اسقی لنا
واهلی من
بیت دهم:
در عشق کوش | در باده کوش
بیت یازدهم:
ترکان پارسی گو
پارسی خوان
ساقی بشارتی ده
خوبان پارسا را | رندان پارسا را
حافظ شیراز
دل میرود زِ دستم – صاحبدلان، خدا را!
دردا که راز ِ پنهان خواهد شد آشکارا.
کشتی نشستگانیم، ای باد ِ شُرطه برخیز!
باشد که باز بینیم دیدار ِ آشنا را.
#
در حلقهیِ گُل و مُل خوش خواند دوش بلبل:
«هاتِ الصَّبوحَ هُبّوا، یا اَیُّها السُّکاریٰ!»
آن تلخوَش که زاهد «اُمّالخَبائِث»اش خواند
اَشهیٰ لَنا وَ اَحلیٰ مَنْ قُبْلهِ الْعِذاریٰ!
هنگام ِ تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیا یِ هستی قارون کُنَد گدا را.
آیینهیِ سِکَندَر جام ِ می است، بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ِ مُلک ِ دارا.
سرکش مشو که چون شمع از غیرتاَت بسوزد
دلبَر، که در کف ِ او موم است سنگ ِ خارا.
ای صاحب ِ کرامت! شُکرانهیِ سلامت
روزی تفقّدی کن درویش ِ بینوا را.
دَه روز ِ مِهر ِ گردون افسانه است و افسون
نیکی به جایِ یاران فرصت شمار، یارا!
آسایش ِ دو گیتی تفسیر ِ این دو حرف است:
با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا.
#
گر مطرب ِ حریفان این پارسی بخواند
در رقص و حالت آرد صوفییِّ پارسا را.
ترکان ِ پارسی گوی بخشندگان ِ عُمر اَند
ساقی، بشارتی ده پیران ِ با صفا را!
#
در کو یِ نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را!
حافظ به خود نپوشید این خرقهیِ می آلود
ای شیخ ِ پاکدامن معذور دار ما را!
حافظ به سعی سایه
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز ِ پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد ِ شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار ِ آشنا را
دهروزه مهر ِ گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای ِ یاران فرصت شمار یارا
در حلقهیِ گل و مُل خوش خواند دوش بلبل
هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا اَیُّهَا السُّکارا
آیینهیِ سکندر جام ِ می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ِ مُلک ِ دارا
ای صاحب ِ کرامت شکرانهیِ سلامت
روزی تفقّدی کن درویش ِ بینوا را
آسایش ِ دو گیتی تفسیر ِ این دو حرف است
با دوستان مروّت با دشمنان مدارا
در کوی ِ نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کُن قضا را
آن تلخوَش که صوفی اُمُّالخَبائثش خواند
اَشهیٰ لَنا و اَحلیٰ من قُبله ِ العَذارا
هنگام ِ تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیایِ هستی قارون کند گدا را
ترکان ِ پارسی گو بخشندگان ِ عمرند
ساقی بده بشارت پیران ِ پارسا را
*گر مطرب ِ حریفان این پارسی بخواند
در رقص و حالت آرد پیران ِ پارسا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف ِ او موم است سنگ ِ خارا
حافظ به خود نپوشید این خرقهیِ می آلود
ای شیخ ِ پاکدامن معذور دار ما را
ترجمه مصراع های عربی از نسخه سایه
ترجمه فارسی منثور و منظوم بیت های عربی
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
هاتِ الصَّبوحَ هُبّوا یا اَیُّها السُّکارا
بیار جام ِ شراب ِ صبوحی را، هان از خواب برخیزید ای مستان
بیاور آن شراب ِ صبحگاهی را و برخیزید ای مستان!
اَشهیٰ لَنا و اَحلیٰ من قُبلهِ العَذارا
ما را خوشتر و شیرین تر است از بوسهی دوشیزگان
خوشتر و شیرین تر است از بوسهیِ دوشیزگان ما را
شرح سطر به سطر
یادآوری
شرحها برگرفته از یادداشتهایِ سهیل قاسمی در واکاوی ِ غزلهای حافظ از مجموعهیِ حافظ ِ شاعر است. ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح ِ سطر به سطر ندارد و شرحها ممکن است بهمرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.
دل میرود زِ دستام. صاحبدلان! خدا را! دردا که راز ِ پنهان خواهد شد آشکارا
صاحبدل: آگاه، بینا، دیدهوَر، عارف، صاحب حال، روشنضمیر[۱] (دهخدا)
معنایِ بیت: ای صاحبدلان! نزدیک است که دلام از دست برود! شما را به خدا قسم میدهم که کمکام کنید! افسوس و دردا که راز ِ پنهان، آشکار خواهد شد.
صاحبدل را اگر بهجز معنای آدمهای آگاه و روشنضمیر، کسانی بگیریم که دل دارند، نوعی حس از این بیت میآید که انگار بینوایی که چیزی ندارد یا در حال ِ از دست دادن ِ مالی است، از کسانی که به این افلاس نیفتاده اند و مال دارند، درخواست ِ کمک کند. یعنی مثل ِ گداها میگوید: ای کسانی که دل دارید. دل ِ من دارد از دست میرود! شما را به خدا به من ِ بیدل کمک کنید. و مصراع ِ دوّم، عواقب ِ این دل از دست شدن را میگوید: که اگر دل از دست برود، آن رازی که در دل نهفته نیز آشکار خواهد شد. این مفهوم در ادامهی استمدادی که از صاحبدلان میکند، نوعی تهدید هم میتوانَد تلقّی شود که اگر دل از دست برود، محتوای آن دل نیز فاش خواهد شد![۲]
[۱] صاحبدل در معنایِ ایهامی، به معنای کسی که دارایِ دل و صاحب ِ دل است هم در شعر ِ حافظ به کار رفته است: «گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار / صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند» (حافظ ۱۹۶) در این بیت، سنگ را صاحبدل دانسته. یعنی دارایِ دل. و شاید دلیل ِ این توصیف، تو پُر بودن ِ سنگ باشد. یعنی دل (درون) دار بودن ِ آن. حکایت ِ دل، ناله است.
[۲] «مَشکَن دلام! که حُقّهیِ راز ِ نهان ِ تو ست / ترسم که راز در کف ِ نامَحرم اوفتد» (سعدی غزل ۱۵۸) اینجا هم سعدی بهجز درخواست و التماس، نوعی تهدید هم میکند که اگر دل ِ من بشکند، رازهایِ درون ِ آن که رازهای پنهانی ِ تو است، بر ملا خواهد شد!
کشتی شکستگانیم ای باد ِ شُرطه برخیز باشد که باز بینم دیدار ِ آشنا را
باد ِ شُرطه: باد ِ موافق، بادی که مساعد ِ کشتیرانی باشد. شُرط در اصل بهمعنایِ نشان و علامت است. باد ِ موافق را باد ِ شُرط گویند به این جهت که علامت ِ روان شدن ِ جهاز و دور شدن ِ توفان است. باد ِ شرط باد ِ نرم است چون نسیم ِ موافق که بَعد ِ فرو شدن ِ توفان وزیدن گیرد. (دهخدا)
اختلاف ِ نظر و مباحث ِ فراوان در بارهیِ این بیت مطرح شده. شکل ِ دیگر ِ آن[۱]: «کشتینشستگانیم ای باد ِ شرطه برخیز / باشد که باز بینیم دیدار ِ آشنا را»
معنای بیت: کشتی ِ ما شکسته است. (ما، درون ِ کشتی نشستهایم) ای باد ِ موافق، برخیز و خبر ِ پایان ِ توفان را برای ما بیاور، به امید ِ این که بتوانم (بتوانیم) باز یار ِ آشنا را ببینم (ببینیم).
از جمله در نسخهیِ دانشگاه پرینستون[۲]، کشتی نشستههاییم نگاشته شده. من حال و هوای کسی که منتظر ِ باد ِ موافق است که بیاید و کشتی را به سرمنزل ِ مقصود برساند تا برود به بازدید ِ یار ِ آشنا را حالتی میبینم که در کشتی نشسته است. کسی که کشتیاش شکسته، تشویش و بیم ِ جان و اضطرابی دارد از غرق شدن ِ کشتی. و باد ِ شرطه، کمکی به کشتی ِ شکسته نمیکند! اما حقیقت این است که گویا دستکم نسخههایِ خطی ِ به دست آمده تا صد سال بعد از درگذشت ِ حافظ، به تمامی «کشتی شکستگان» ضبط کردهاند. میتوان تعبیر ِ دیگری از بیت هم داد. تصوّر کنیم شاعر خود را درون ِ کشتی توصیف نکرده. مانند ِ تاجری که کشتی ِ حامل ِ مال و بار ِ او شکستهاست و او بهکلی از آن طمع بُریده. میگوید ما کشتی شکسته ایم. ای باد ِ شرطه برخیز و کشتی را غرق ِ سیلابها کن! آن را رها کردهام و امیدوارم که بتوانم دیدار ِ آشنا را ببینم. بهعبارتی مال و منال را وقعی نمینهم و به دیدار ِ یار میاندیشم. از مباحث ِ مربوط به این اختلاف ِ نظر و گردآوری و درج ِ نظرات ِ مخالف درمیگذرم که مفصّل همهجا هست!
[۱] در دیباچه هم گفتم که در این کتاب، به اختلاف ِ نسخهها و نسخهشناسی و تصحیح، نخواهم پرداخت و به مواردی از این دست، در لا به لایِ شرح و واکاوی ِ غزل اشاره خواهد شد.
[۲] نسخه خطی است و در انتهایِ کتاب، سال ۹۲۶ هجری قمری درج شده. چندان قدیمی محسوب نمیشود اما به هر حال نسخهئی است که وجود دارد و در آن به صراحت کشتی نشستهاییم نوشته شده.
ده روزه مهر ِ گردون افسانه است و افسون نیکی به جایِ یاران فرصت شمار یارا
مِهر: 1. دوستی، محبّت (برگرفته از میتر پهلوی) ۲. در آئین ِ زردشتی: ربالنوع ِ آفتاب ۳. خورشید (عمید) * گَردون: چرخ[۱]، در مجاز: آسمان * افسانه: 1. داستان ِ ساختگی در بارهیِ قهرمانان و موجودات ِ تخیّلی ۲. (عامیانه و در مجاز) هر چیز ِ بیپایه و اساس[۲]. (عمید)، قصه و حکایت ِ بیاصل و دروغ که برایِ قصدی اخلاقی یا تنها برای سرگرم کردن ساختهاند (دهخدا) سخن ِ نا راست و دروغ (ناظم الاطبا)، چیز ِ بیاصل و حرف ِ غیر ِ واقعی (آنندراج) و افسون نیز در این لغت است. بهمعنای کلماتی که عزائم خوانان و ساحران بهجهت ِ حصول ِ اغراض ِ خود به کار بندند و خوانند. (موید از الدستور) * افسون: فسون، حیله، مکر، نیرنگ، سِحر، جادو (عمید) * بهجایِ: «به جایِ چیزی»، اینجا «در حق ِ چیزی» معنا میدهد[۳]. فرصت: موقع، مجال (دهخدا)
معنای بیت: مهر ِ دهروزهیِ گردون، دروغ و نادرست است و برای فریب و نیرنگ است. آن را فرصتی بشمار که در حق ِ یاران نیکوئی کنی. ده روز اشاره به مدت ِ کوتاه ِ زندگی است. اگر این مدت ِ زندگی، به تو محبت و دوستی نشان داد، فریب نخور. و این بختیاری را فرصتی بدان که به یاران ِ خود نیکی کنی. بسیار دوست داشتم که ارتباطی میان ِ مِهر در معنایِ خورشید با افسون بیابم که در متون ِ ادبی ِ پیش از حافظ و زمان ِ حافظ کمتر یافتم. افسونگری ِ زُحَل[۴] و سپهر[۵] یافتم اما برایِ خورشید و آفتاب، نمونهی واضحی نیافتم. و عجیب که در ادبیات ِ معاصر دو مورد به خاطر آوردم.[۶] اما افسون ِ مِهر در معنایِ با محبّت کسی را جادو کردن بسآمد ِ فراوان دارد.[۷]
[۱] گردون ِ گردان و چرخ ِ فلک و گردش ِ ایام و … بسیار در ادبیات ِ کهن ِ پارسی به کار رفته. باید پذیرفت که چنین باوری که زمین به دور ِ خورشید میگردد، به نام ِ نیکلاس کوپرنیکس ثبت شده که یک قرن پس از حافظ ِ شیرازی به دنیا آمدهاست. اگر دنبال ِ این فرضیه نباشیم که عُلمایِ ما میدانستهاند و فلان، میتوان تعبیر کرد که گردش ِ ایّام، همان تکرار ِ متناوب ِ بهار و تابستان و پاییز و زمستان، یا توالی ِ شب و روز بودهاست و تعبیری که زمین میچرخد. و این صفتهای چرخ و گردون و … از این باور سرچشمه میگیرد.
[۲] «ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی / که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت» (حافظ ۱۷) قصّه گفتن را رها کن و دمی می بنوش که تمام ِ شب را نخوابیدیم و شمع به بیهودگی سوخت.
[۳] «مرا اندر این گر نمایش کنید / و ز این بند، راه ِ گشایش کنید، / بهجایِ شما آن کُنَم در جهان / که با کِهتران کس نکرد از مِهان» (فردوسی، شاهنامه، منوچهر، بخش ۱۰) و «هر چه تو کردی باقی بر ما، هرچه کردی بهجایِ ما، بهخود کردی نه سزایِ ما.» (خواجه عبدالله انصاری، مناجات نامه، ۱۳۲) و «گر ت زِ دست برآید مراد ِ خاطر ِ ما / بهدست باش که خیری بهجایِ خویشتن است» (حافظ ۵۰) و «خداوندی بهجایِ بندگان کرد / خداوندا ز آفاتاش نگه دار» (حافظ ۲۴۵)
[۴] «بر هفت فلک بگذر! افسون ِ زُحَل مَشنو! / بگذار مُنجّم را در اختر و در فالک» (مولوی غزل ۱۳۱۶)
[۵] «سپهر افسون ِ غم در وی دمیدی / دلاش از هوش و هوش از وی رمیدی» (امیرخسرو دهلوی، خسرو و شیرین، بخش ۲۳)
[۶] «نِگَر / تا به چشم ِ زرد ِ خورشید اندر / نظر / نکنی / کهت افسون نکند.» (احمد شاملو، مرثیههای خاک)
«نه مِهر فسون نه ماه جادو کرد / نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد» (مهدی اخوان ثالث، دریچه ها)
[۷] «و گر کینه از مغز بیرون کُنی، / به مِهر اندر این کشور افسون کنی» فردوسی، شاهنامه، جنگ ِ بزرگ ِ کیخسرو با افراسیاب، بخش ۱۳، «همه مهر جویید و افسون کنید / زِ تن آلت ِ جنگ بیرون کنید» (فردوسی، شاهنامه، فریدون، بخش ۲۰)
در حلقهیِ گُل و مُل خوش خواند دوش بلبل هاتِ الصَّبوحَ هُبُّوا یا اَیُّها السُّکارا
حلقه: در مجاز، گروهی که دور ِ هم جمع میشوند. انجمن، محفل (عمید) مردمی که گِرد ِ هم دایرهوار اجتماع کنند (از اقرب الموارد) * مُل: شراب، می[۱] (عمید) * هاتِ[۲]: 1. بیار، بیاور ۲. بده، ببخش (منتهی الارب، غیاث اللغات، آنندراج، ناظم الاطباء) * صبوح: هر چیزی که صبح بخورند یا بنوشند (عمید)، شرابی که بهوقت ِ بامداد خورده میشود، ضدّ ِ غبوق که بهوقت ِ شام خورند. (غیاث اللغات) * هُبّوا: برخیزید. امر از هبوب: ۱. وزیدن ِ باد (منتهی الارب) ۲. بیدار شدن (ناظم الاطبا و منتهی الارب) ۳. طلوع کردن، برآمدن (معجم متن اللغه) ۴. بهنشاط رفتن و تیز و بهشتاب رفتن ِ انسان و جز آن. (ناظم الاطباء) ۵. کاری را شروع کردن (معجم متن اللغه و اقرب الموارد)
معنای بیت: حلقهیِ گُل و مُل میتواند جایی باشد مثل ِ دور ِ همی یا بزمی در باغ و بوستانی که بلبلی هم در آن هست و شرابی مینوشند. صحنهئی را روایت میکند که بلبل نیمشب سحرگاهان، آوازی خوش میخوانَد و شاعر خواندن ِ بلبل را چنین تعبیر میکند که بلبل میگوید: می ِ صبحگاهی را بیاور! برخیزید ای جمع ِ میخواران! برای «هبوب» پنج معنا آوردم که هر کدام تعبیری به ذهن میآورد که با حال و هوای توصیف هم میخواند. وزیدن ِ باد ِ صبحگاهی، بیدار شدن از خواب برای نوشیدن ِ صبوحی، طلوع کردن و برآمدن ِ آفتاب که صبح شد زود برخیزید!، با نشاط و بهشتاب برخیزید!، مینوشی را بیاغازید… و از طرفی اگر این جملهیِ مصراع ِ دوم را تعبیری از آواز ِ خوش ِ بلبل در نظر نگیریم، میشود گفت که شاعر هر دو را میگوید. میگوید بلبل با آواز ِ قشنگی در حلقهیِ گل و مل میخواند، پس ای میخواران و مستان، برخیزید! و جام ِ می را بیاورید!
[۱] «نهاده بر یکی کف ساغر ِ مُل / گرفته بر دگر کف دستهیِ گُل» (نظامی، خسرو و شیرین، بخش ۴۰)
[۲] «صبا عبیرفشان گشت؛ ساقیا! برخیز / و هاتِ شَمسَهَ کَرمٍ مُطَیّبٍ زاکی» (حافظ ۴۶۱)
ای صاحب ِ کرامت! شکرانهیِ سلامت روزی تفقّدی کن درویش ِ بینوا را
صاحب: 1. مالک ۲. ملازم، معاشر، یار و دوست، همصحبت (عمید)[۱] * کرامت: 1. سخاوت و بخشندگی ۲. بزرگی و ارجمندی ۳. هدیه، تحفه ۴. در تصوّف کاری خارقالعاده که توسط اولیاء و صالحان انجام میگیرد. (عمید) * شکرانه: آنچه نذر کنند یا به فقرا دهند بر سَبیل ِ شکرگزاری از حصول ِ نعمتی یا دفع ِ نقمتی و بلیّتی (دهخدا) * تفقّد: دلجویی (۴:۲) * درویش: 1. تهیدست، فقیر ۲. کسی که به اندکمایه از مال ِ دنیا قناعت میکند.[۲] (عمید) زاهد، تارک ِ دنیا، گوشهنشین، قلندر، صوفی (از ناظم الاطباء) ۳. گدا، خواهنده از درها (دهخدا)
معنای بیت: ای کسی که کرامتی داری، به شکرانهیِ سلامت و تندرستی، روزی (یکبار هم که شده) از درویش ِ بینوا دلجویی و تفقّدی بکن.
درویش در هریک از معناهایی که آوردم، میتواند معنای دلنشینی بگیرد.
[۱] صاحب در ترکیبهایی مانند صاحب اختیار، صاحب اشتهار، صاحب اعتبار، صاحب اقتدار، صاحب جاه و صاحب راز جملگی معنای دارنده را میدهد. صاحب ِ کرامت: دارندهیِ کرامت.
[۲] در بارهیِ درویش در شعر ِ حافظ یادداشتی نوشتهام که در پایان ِ کتاب هست.
آسایش ِ دو گیتی تفسیر ِ این دو حرف است: با دوستان مروت؛ با دشمنان مدارا
تفسیر: هویدا کردن، بیان و آشکار ساختن ِ چیزی (دهخدا) مروّت: 1. جوانمردی، مردمی، مردانگی، انصاف ۲. نرمدلی (عمید) ۳. مروّت تغافل است از زلّتهای دیگران (دهخدا) * مُدارا: (مُدارات)، رعایت کردن و صلح و آشتی نمودن (غیاث اللغات)، سلوک، ملایمت، آرامی (آنندراج)، مماشات، تسامح (دهخدا)، راه آمدن
معنای بیت: آسایش ِ دو گیتی (این جهان و جهان ِ آخرت) تفسیر ِ این دو عبارت است: ۱. با دوستان مروّت کردن ۲. با دشمنان مدارا کردن.
جدا از معنایِ مستقل و کامل ِ این بیت که پندی در خور است که امروزه شکل ِ ضربالمثل هم گرفته، میتوان در ادامهیِ گفتهی بیت ِ پیشین که از صاحب ِ کرامت، تفقّد میطلبد، اینجا هم میگوید که اگر تو کریمی و من دوست ِ تو ام، برای اینکه به آسایش ِ دو گیتی دست یابی، با من مروّت، نرمدلی و انصاف و بزرگواری جوانمردی کن. و اگر دشمن هم باشم، با من مدارا و ملایمت کن.
در کویِ نیکنامی ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی، تغییر کن قضا را
نیکنامی: حُسن ِ شهرت، خوشنامی[۱] (دهخدا) تغییر: 1. از حال بگشتن (دهار) دگرگون شدن، از حالی به حالی دیگر درآمدن. ۲. دگرگون کردن، از حالی به حالی برگردانیدن (عمید). واژهیِ تغییر در غزل حافظ سه بار آمده و در هر سه با فعل ِ کردن همراه بوده[۲]. به نظر میرسد که حافظ، تغییر را همواره اسم ِ مصدر به کار برده است. شاعر نیکنامی را کوی و محلّه و گذری تشبیه کرده است که به هر کسی اجازهی عبور از آن نمیدهند.
معنای بیت: ما را در محلّهی نیکنامی راه ندادند. سرنوشت ما این است که نیکنام نباشیم. و اگر تو این را نمیپسندی، برو و قضا را دگرگون کن.
میتوان برداشت کرد که در ادامهیِ بیتهای پیشین که از صاحب ِ کرامت میخواهد که درویش ِ بینوا (خودش) را تفقّدی کند، به قول ِ امروزیها توجیه میکند که اگر من بدنام و بی اعتبار ام، به این دلیل است که در قضا و قدر ِ من چنین بوده است. و من را به کویِ نیکنامی راه ندادند. حال اگر تو نمیپسندی با من مستیز. اگر میتوانی برو قضا را عوض کن. نمیتوانی[۳]!
[۱] در بارهیِ نام، ننگ، نیکنامی و بدنامی یادداشتی نوشتهام که در پایان ِ کتاب هست.
[۲] «آن چه سعی است من اندر طلبات بنمایم / این قدَر هست که تغییر ِ قضا نتوان کرد» (حافظ ۱۳۶) و «فیالجمله، اعتماد مکُن بر ثَبات ِ دهر / کاین کارخانهئی ست که تغییر میکنند» (حافظ ۲۰۰)
[۳] «حافظ! زِ خوبرویان بختات جُز این قَدَر نیست / گر نیستات رضایی، حُکم ِ قضا بگردان!» (حافظ ۳۸۴)
آن تلخوش که صوفی امالخبائثاش خواند اَشهیٰ لَنا و اَحلیٰ مِن قُبلَهِ العَذارا
تلخوش: 1. وَش یا فَش پسوندی است در معنای مثل و مانند و شبیه. (عمید) دارایِ خاصیت یا خصلت ِ کلمهئی که با آن ترکیب شده. پریوَش، شاهوَش، رستموَش، عیّاروَش، تلخوَش ۲. وَشت، خوب و خوش. چنانکه گویند: وَش آمدی، یعنی خوش آمدی (برهان) خوب و خوش و زیبا (ناظم الاطباء) ۳. سره، بیغش (معین) * اُمّ الخبائث: مادر ِ پلیدی ها[۱]، در مجاز: شراب و می[۲] (عمید) * اَشها: خوشمزهتر، لذتبخشتر (عمید) آزوَرتر (دهخدا) صفت ِ تفضیلی است برای شهوت و اشتها. * اَحلا: شیرینتر (عمید) صفت ِ تفضیلی است برای حلاوت * قُبْلَت: بوسه، ماچ (عمید) * عِذار: رخسار، صورت، کنار ِ صورت * عَذارا: جمع ِ عَذرا یا عُذراء: دوشیزه، بِکر (عمید)
معنایِ بیت: آن شراب ِ تلخ که صوفی آن را مادر ِ پلیدیها خواندهاست، برای من از بوسه بر رخسار (یا بوسهیِ دوشیزگان) لذتبخشتر و شیرینتر است.
قُبله، قِبال در معنای برابر و مقابل را به ذهن میآورد. که هم رو به رو ایستادن و بوسه و معاشقه را به ذهن میآورد. و هم با عِذار به معنایِ کنار ِ صورت (بُن ِ گوش) تناسبی دارد. تلخ در مصراع ِ اول، با اَحلا به معنای شیرین در مصراع ِ دوم تناسب (تضاد) دارد. عَذارا به معنایِ جمع ِ عذراء به معنای دوشیزه و بِکر، با اُمّ در مصراع ِ نخست تناسب (تضاد) دارد.
در تصحیحهای دیگر[۳]: بهجایِ آن تلخوش که صوفی…، «بِنتالعِنَب که زاهد…» هم آمده. که بنتالعنب، بنتالعنقود، دختر ِ انگور و در مجاز، می و باده است. (عمید) در عرب و فارس، شراب از انگور میسازند. (غیاثاللغات) دختر ِ رَز هم به همین معنا است. انگاری که شراب، دختر ِ انگور است. در این حالت نیز بنت با عذارا و اُمّ تناسب مییابد.
حدیثی به پیامبر ِ اسلام منسوب است که «الخَمرُ اُمّالخبائث!» و بحثی میان ِ علاقهمندان ِ حافظ هست که آیا اطلاق ِ لفظ ِ صوفی در این بیت، به پیامبر است یا خیر. بی اینکه بحث را به درازا بکشم، تنها دیدگاه ِ خودم را بیان کنم: عبارت ِ صوفی سی و دو بار[۴] در غزلهای حافظ به کار رفته است که در هیچکدام، قرائن و مشابهتهایی مبنی بر منظور قرار دادن ِ پیامبر ِ اسلام نیافتم. و ضعیف میدانم این احتمال را که فقط در این مورد، حافظ چنین کرده باشد. از طرفی، گویا این حدیث در منابع ِ کهن ِ دینی نیست. میتوانیم بگوییم که این گفته را یا این انتساب ِ حدیث را در نوشتههای صوفیان یا از زبان ِ صوفیان شنیده؛ و اگر حافظ را عالِم و آگاه به معارف ِ دینی و دارایِ درجه و مرتبتی در این زمینه بدانیم، میشود گفت که این بیت ِ حافظ، استهزاء و ردّ ِ این گفتهیِ صوفیان یا یک صوفی یا شخصی است که چنین چیزی را مطرح کردهاست. منظور م این است که لازم نیست دنبال ِ اوّلین کسی بگردیم که این حدیث به او منتسب شده. انگاری که در محفلی، بگویند فلانی گفته که این حدیث منتسب به بزرگی است. و حافظ گفته باشد این انتساب صحیح نیست. یا مثلن به شوخی بگوید فلان صوفی که میگویی، از خودش در آورده! مثل ِ اختلافی که میان ِ عُلَما در این باب هست و هر کدام نیز صاحبنظر اند و آرایشان قابل ِ احترام.
[۱] «لیک با امّالخبائث چون طلاقاش واقع است، / خسرو ش رجعت نفرماید به فتوایِ جفا» (خاقانی قصیده ۹) که به نظر میرسد اینجا معنایِ می و شراب از شعر بر نمیآید.
[۲] «بس کسا کاز خَمر ترک ِ دین کُنَد / بی شکی اُمّالخبائث این کُنَد» (عطار، منطق الطیر، شیخ صنعان)
[۳] دیوان حافظ به تصحیح و توضیح ِ پرویز ناتل خانلری، چاپ سوم، انتشارات خوارزمی
[۴] در دیباچه نیز گفتم؛ در این کتاب شمارش ِ واژهها و همچنین شمارهگذاری ِ غزلها بر مبنایِ کتاب ِ چاپ ِ قزوینی و غنی است. و ممکن است در کتابهای دیگر، تعداد و اعداد متفاوت باشند.
هنگام ِ تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیا یِ هستی قارون کُنَد گدا را
عیش: خوشگذرانی (۱:۳) * کیمیا: در باور ِ قُدَما، مادهئی فرضی که بهوسیلهیِ آن میتوان هر فلز ِ پَست مانند ِ مس را تبدیل به زر کرد، اکسیر (عمید) * قارون: در مجاز: ثروتمند. در اصل نام ِ مردی ثروتمند از بنیاسرائیل و پسرعموی موسای نبی بود که گنجهای بسیار داشت[۱]. گدا: 1. نادار، بینوا (عمید)، درویش، محتاج (منتهی الارب) ۲. در اوستایی: گد، خواهش و خواستن است. (دهخدا)
معنای بیت: زمانی که تنگدست بودی، در کار ِ خوشگذرانی و گذران ِ زندگی و مستی باش. چون که مستی و خوشی، کیمیایی است که گدا و بینوا را تبدیل به ثروتمند و دارا میکند.
در شعر ِ حافظ به این خاصیت ِ مستی[۲] بسیار اشاره شدهاست که گدا خود را ثروتمند میبیند و شاه و گدا در عالَم ِ مستی یکسان اند.
[۱] افسانههایی از قارون و گنج ِ قارون و گنج ِ روان هست که در یادداشتی در پایان ِ کتاب هست.
[۲] «ای دل! آندم که خراب از می ِ گلگون باشی / بی زر و گنج به صد حشمت ِ قارون باشی» (حافظ ۴۵۸) «به مستی، دم ِ پادشایی زنم / دم ِ خسروی در گدایی زنم» (حافظ ساقینامه) «گدایِ میکدهام، لیک وقتِ مستی بین / که ناز بر فلک و حُکم بر ستاره کُنم» (حافظ ۳۵۰)
سرکش مشو! که چون شمع از غیرتات بسوزد دلبر؛ که در کف ِ او موم است سنگ ِ خارا
سرکش: 1. در مجاز: گردنکش، یاغی، نافرمان (عمید) مغرور (برهان) ۲. سرافراز (عمید) * غیرت: 1. حمیت، ناموسپرستی ۲. رشک[۱]
سرکش، ترکیبی از «سر» و «کشیدن». کسی یا چیزی که سرش را میکشد. مانند ِ اسب که سر و گردن ِ خود را بر میافرازد برای تاخت و … . این عمل در مجاز، به سر بلند کردن به معنایِ اعتراض و به غرور و به اعتراض و نافرمانی اطلاق شده. شعلهیِ شمع نیز هنگامی که نامناسب میسوزد، شعلهیِ بلندتری دارد و گهگاه بلندتر از حد ِ معمول میشود و نامنظم است. شاعر این سر برافراختن ِ شعلهیِ شمع را سرکشی و غرور و نوعی نافرمانی توصیف کرده. مانند ِ شخص یا دستهئی از لشکریان که نافرمانی و سرکشی کنند که میبایست سرکوب شوند.
معنای بیت: سرکش نشو. چونکه دلبر از این سرکشی و نافرمانی ِ تو، غیرت خواهد کشید و خشمگین خواهد شد. و تو را مانند ِ شمعی که هرگاه سرکشی کند، آن را میکُشند، خواهد سوزاند. سنگ ِ خارا در کف ِ دلبر مانند ِ موم نرم و در اختیار ِ او است. تو که جایِ خود داری!
موم که مادهیِ تشکیلدهندهیِ شمع است با شمع ِ مصراع ِ اول تناسب دارد. و مانند ِ موم در دست نرم بودن نیز در بیت هست.
[۱] از غیرت و ترکیبات ِ آن در این شعر و دیگرشعرهای حافظ، حسی مشابه ِ اصطلاح ِ امروزی ِ «چیزی به آدم بر خوردن» و آزرده شدن و خشم و به جوش آمدن از موضوعی که باب ِ میل نیست و کمابیش اقدامی تلافی جویانه در این باره هم میگیرم. در این باره یادداشتی نوشتهام که در پایان ِ کتاب هست.
خوبان ِ پارسی گو بخشندگان ِ عمر اند ساقی بده بشارت رندان ِ پارسا را
بشارت: خبر ِ خوش، مژده (عمید) پارسا: ۱. پاکدامن، پرهیزگار و خداترس (صحاحالفرس) ۲. پارس و پارسی را به ذهن میآورد. * بخشندگان ِ عمر: کسانی که عمر میبخشند. مثل ِ جانبخش، روحبخش و عمربخش.
معنای بیت: خوبان ِ پارسی گو (تُرکان ِ پارسی گو[۱]) به آدم ِ جان ِ تازه و عمر ِ دوبارهئی میبخشند. ای ساقی! این خبر ِ خوش را به رندان ِ پارسا (پیران ِ پارسا) بده!
اگر ترکان ِ پارسی گو در نظر بگیریم، میتوان گفت تُرکانی را گفته که در شیراز ساکن شدهاند و کمابیش فارسی آموختهاند و تکلّم میکنند. و اگر این ترکان را، لولیان و خدمتکاران در نظر بگیریم، این پارسی سخن گفتنشان برای شاعر شیرین و دلچسب آمده. و از ساقی به رندان ِ پارسا این خبر ِ مسرّت آور را فرستاده که آنها هم بدانند و از این موهبت ِ عمر ِ دوباره و معاشرت با این بخشندگان ِ عمر، متمتّع شوند.
رند ِ پارسا تناقضی هم در خود دارد! رندانی که خود را در نظر ِ دیگران پارسا مینمایند! یعنی ظاهرالصلاح نشان میدهند اما در دل، هوسهایی پنهان هم دارند! نکته این که پارسایان معمولن سالخوردهاند و یکی از نگرانیهایِ آنها گذشت ِ عمر و نزدیکی به بیماری و مرگ است! که شاعر طعنهوار میگوید: بیا این ترکان (خوبان) ِ پارسی گو را ببین! که عمری دوباره به آدم میبخشند!
از جهتی دیگر، اگر رند بودن ِ کسانی که شاعر از ساقی به آنها بشارت میفرستد را اصل بگیریم، پارسا میتواند صفتی مستحسن برای ایشان باشد. به عبارتی این ترکیب ِ وصفی، تعریفی از خصایل ِ اخلاقی ِ حَسَنهیِ رندان است که دوستان ِ حافظ اند[۲]. و میگوید این رندان پاکدامنتر و پرهیزگارتر اند. واژهیِ «پارسا» هفت بار در غزلهای حافظ آمده که دو بار همین ترکیب ِ رندان ِ پارسا است. در موارد ِ دیگر نیز از پارسا در وجهی محترم و مثبت یاد شده. یعنی مشابهت ِ حسی با شیخ و زاهد و واعظ و صوفی و اهل ِ صومعه از آن نگرفتم[۳]. پارسا همچنین پارسی و اهل ِ فارس[۴] را هم در ذهن میآورَد. در برابر ِ ترکان.
[۱][۱] در برخی نسخهها ترکان ِ پارسیگو و پیران ِ پارسا آمده است.
[۲] «مرید ِ طاعت ِ بیگانگان مشو حافظ! / ولی معاشر ِ رندان ِ پارسا میباش» (حافظ ۲۷۴)
[۳] یادداشتی کوتاه در این باره نوشتهام که در پایان ِ کتاب هست.
[۴] «تازیان را غم ِ احوال ِ گرانباران نیست / پارسایان مددی تا خوش و آسان بروَم» (حافظ ۳۵۹)
حافظ به خود نپوشید این خرقهیِ می آلود ای شیخ ِ پاکدامن! معذور دار ما را
خرقه: لباس آئینی در تصوّف (۲:۲) * شیخ: 1. دانشمند ِ دینی، عالِم ِ دین ۲. پیر، سالخورده ۳. رئیس ِ طایفه، بزرگ (عمید) * معذور داشتن: عذر پذیرفتن و معاف داشتن و عفو فرمودن (ناظم الاطباء)
حافظ به خود نپوشید:
دو معنا برایِ این عبارت تصوّر میکنم: ۱. سر ِ خود و به اختیار ِ خود نپوشید[۱]. ۲. بر تن ِ خود نپوشید، در مورد ِ خود، برایِ خود[۲].
معنای بیت: مصراع نخست: ۱. حافظ این خرقهیِ می آلود را به اختیار ِ خود نپوشیده است. ۲. حافظ این خرقهیِ می آلوده را بر تن ِ خود نمیپوشد. (تصمیم گرفت که نپوشد) مصراع ِ دوم: ای شیخ که دامنات پاک است، (خرقهات می آلود نیست) ما را معاف بدار![۳]
در بارهیِ ترجیح ِ هر کدام از دو معنا، من بر این باور ام که خرقهیِ می آلود، فینفسه نماد ِ رندی ِ حافظ نبوده. بلکه امری بوده که لاجَرَم اتفاق میافتاده و گهگاه اسباب ِ درد ِ سر یا شرمساری یا به قولی عذاب ِ وجدان ِ شاعر هم میشده. در واقع رندی و شیوهیِ رندی، جایی قوام مییابد که خرقه از تن بیرون میکند. خرقه به تن نمیپوشد، خرقه میسوزانَد. حافظی را تصور میکنم که شیخ و عالِم ِ دین یا زاهد یا چیزی از این دست بوده؛ امّا در حالت ِ تردید و تردُّد. یعنی مثلن صبح در صومعه بوده و صاحب ِ مقام و اعتباری در آنجا؛ اما شب پنهانی به میکده میرفته و در این رفت و آمد و پنهانکاری، هم خرقهاش می آلود میشده و هم صدایِ هر دو طرف را در میآورده[۴]! از این طرف شرمسار از رخ ِ ساقی بوده و از آن طرف در خرقه نفاق میکرده و لاف ِ صلاح میزده و به اهل ِ خانقاه دروغ میگفته. تا جایی که خسته میشود[۵] و بر آن میشود تا در نهایت، خرقه را از تن بیرون آورَد و این خرقهیِ می آلود را بر خود نپوشد و شیوهیِ رندانه بنیاد نهد.[۶] در این بیت هم انگاری با شیخ ِ پاکدامن اتمام ِ حجّت میگوید و میخواهد که او را معذور دارد.
این معنا که حافظ در پوشیدن ِ خرقهیِ می آلود از خود اراده و اختیاری نداشته و این حکم ِ ازلی و سرنوشت ِ او از دیوان ِ قسمت بوده نیز مطرح است و این مضمون در شعر ِ حافظ بسیار به کار رفتهاست.[۷] دلیلی که قبلی را بیش از این میپسندم، یکی این است که خرقهیِ می آلود، نوعی از خرقه نیست. یعنی خرقهئی نیست که از ابتدا می آلود طراحی شده و دوخته شده باشد. و شخصی خرقهیِ می آلود بپوشد! بلکه خرقهئی است که در ابتدا طاهر بوده و پس از پوشیدن می به روی آن ریخته و می آلود شده است. و این که پوشیدن ِ خرقهیِ می آلود را به تقدیر نسبت بدهیم اندکی دور از ذهن است. دیگر این که اگر چیزی در ید ِ اختیار ِ ما نیست، از بابت ِ آن از شیخ ِ پاکدامن یا از هر کس ِ دیگری، عذر نمیخواهیم. بلکه میگوییم عیبام مکن[۸]! یعنی اعتراض میکنیم که اگر من به تصمیم ِ خود و به اختیار ِ خود نپوشیدهام، تو نباید بر من ایراد بگیری. حتا در مواردی شاعر به نصیحتگویان و بدگویان تا حدّ ِ استهزاء و تهدید و هشدار هم اعتراض میکند[۹]. به همین خاطر این احتمال را ضعیف میدانم که بگوید شما ببخشید که من این خرقه را پوشیدهام، حال آنکه نقش و اختیاری هم در پوشیدن ِ آن نداشتهام!
پاکدامن، با خرقهیِ می آلود در تضاد است. و از طرفی طعنهئی به شیخ هم هست که دعوی ِ صلاح و پرهیز میکند اما چون به خلوت میرود، آن کار ِ دیگر میکُنَد![۱۰]
[۱] «من به سرمنزل ِ عنقا نه بهخود بردم راه / قطع ِ این مرحله با مرغ ِ سلیمان کردم» (حافظ ۳۱۹) یعنی به تنهایی و به سر ِ خودم به سرمنزل ِ عنقا راه نبردم. بلکه بههمراهی ِ مرغ ِ سلیمان توانستم. و « بارها گفتهام و بار ِ دگر میگویم / که من ِ دلشده این ره نه بهخود میپویم» (حافظ ۳۸۰) یعنی به اختیار ِ خودم و به سر ِ خودم نیست که این راه را میپویم. و « بهخود نتوانی این رَه را بُریدن / به سر باید بر ِ ایشان دویدن» (عطار، بیان الارشاد، مفتاح الاراده، بخش ۳۴) بُریدن ِ راه عبارت ِ جالبی بود!
[۲] « من این مراد ببینم به خود که نیم شبی / به جایِ اشک ِ روان در کنار ِ من باشی» (حافظ ۴۵۷) و «این دو سه شغل به خود گیر و بِزی خرّم و شاد / شادی و خرّمی آرد به تو این شغل اندر» (سوزنی سمرقندی، هزلیات، قصیده ۱۹) یعنی این دو سه شغل را برایِ خود برگزین
[۳] در بارهیِ «به خود» یادداشتی نوشتهام که در پایان ِ کتاب هست
[۴] «بس که در خرقهیِ آلوده زدم لاف ِ صَلاح / شرمسار از رخ ِ ساقی و می ِ رنگین ام» (حافظ ۳۵۵)
[۵] «شرمام از خرقهیِ آلودهیِ خود میآید / که بر او وصله به صد شعبده پیراستهام» (حافظ ۳۱۱)
[۶] «در خرقه از این بیش منافق نتوان بود / بنیاد، از این، شیوهیِ رندانه نهادیم» (حافظ ۳۷۱)
[۷] در این موضوع در شعر ِ حافظ، که رندی ِ او حُکم ِ خدا و حکم ِ قضا و قسمت ِ ازلی و تقدیر است یادداشتی نوشتهام که در پایان ِ کتاب هست.
[۸] «عیبام مکُن به رندی و بدنامی ای حکیم! / کاین بود سرنوشت زِ دیوان ِ قسمتام» (حافظ ۳۱۳)
[۹] «نصیحتگویِ رندان را، که با حکم ِ قضا جنگ است، / دلاش بس تنگ میبینم! مگر ساغر نمیگیرد» (حافظ ۱۴۹) و « بد ِ رندان مگو ای شیخ و هشدار! / که با حُکم ِ خدایی کینه داری» (حافظ ۴۴۷)
[۱۰] «به زیر ِ دلق ِ مُلَمّع کمندها دارند / درازدستی ِ این کوتهآستینان بین!» (حافظ ۴۰۳) و «واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکُنند / چون به خلوت میروند آن کار ِ دیگر میکنند» (حافظ ۱۹۹)
شرح فال
نگران هستی که رازت بر همگان آشکاره شود.
امیدوار باش که اتفاق مناسبی رخ دهد و تو را به خواسته ات برساند.
زندگی کوتاه است و بکوش تا هر فرصتی را غنیمت بدانی و در حق دوستانت نیکی کنی.
به شکرانه ی تندرستی ات به کسانی که به تو نیاز دارند توجه کن و از ایشان دلجویی و کمک کن.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است: با دوستان مروت و با دشمنان مدارا. به دوستانت نیکی کن و با دشمنانت ستیزه جویی نکن و با ایشان مدارا کن.
بپذیر که سرنوشت هر کسی چیزی بوده است. یا سرنوشت را بپذیر و یا اگر نمی پسندی، بکوش تا آن را تغییر دهی.
حتا اگر در شرایط نامناسب مالی و روحی هستی، تلاش کن تا شادمان و خوشدل باشی. همین شادی و سرخوشی، باعث موفقیت خواهد شد.
سرکشی مکن. چون اگر دیگران را ناراحت کنی و برنجانی، کسی هست که زورش از تو بیشتر است و تو را آزار خواهد داد.
از دورنگی و دو رویی بپرهیز. و اگر کسی تو را وادار به کاری می کند که دوست نداری یا با باورهای تو در تضاد است، عذر بخواه و آن کار را انجام نده.
وزن شعر
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
یا
مفعولُ فاعلاتن مفعولُ فاعلاتن
del mii ra vad ze das tam saa heb de lan xo daa raa
dar daa ke raa ze pen han xaa had so daa s(e) kaa raa