آخر بازی
عاشقان سرشکسته گذشتند، شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش. و کوچهها بیزمزمه ماند و صدای پا. سربازان شکسته گذشتند، خسته بر اسبانِ تشریح، و لَتّههای بیرنگِ غروری نگونسار بر نیزههایشان. □ تو را چه سود فخر به فلک بَر فروختن هنگامی که هر غبارِ راهِ لعنتشده نفرینَت میکند؟ تو را چه سود از باغ و درخت که […]
هجرانی
سینِ هفتم سیبِ سُرخیست، حسرتا که مرا نصیب ازاین سُفرهی سُنّت سروری نیست. شرابی مردافکن در جامِ هواست، شگفتا که مرا بدین مستی شوری نیست. سبوی سبزهپوش در قابِ پنجره ــ آه چنان دورم که گویی جز نقشِ بیجانی نیست. و کلامی مهربان در نخستین دیدارِ بامدادی ــ فغان که در پسِ پاسخ و لبخند […]
صبح
ولرم و کاهلانه آبدانههای چرکیِ بارانِ تابستانی بر برگهای بیعشوهی خطمی به ساعتِ پنجِ صبح. در مزارِ شهیدان هنوز خطیبانِ حرفهیی درخوابند. حفرهی معلقِ فریادها در هوا خالیست. و گُلگونکفنان به خستگی در گور گُرده تعویض میکنند. □ به تردید آبلههای باران بر الواحِ سَرسَری به ساعتِ پنجِ صبح. ۲ اردیبهشتِ ۱۳۵۸ © www.shamlou.org سایت […]
در این بنبست
دهانت را میبویند مبادا که گفته باشی دوستت میدارم. دلت را میبویند روزگارِ غریبیست، نازنین و عشق را کنارِ تیرکِ راهبند تازیانه میزنند. عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد در این بُنبستِ کجوپیچِ سرما آتش را به سوختبارِ سرود و شعر فروزان میدارند. به اندیشیدن خطر مکن. روزگارِ غریبیست، نازنین آن که بر […]
عاشقانه
آنکه میگوید دوستت میدارم خنیاگرِ غمگینیست که آوازش را از دست داده است. ای کاش عشق را زبانِ سخن بود هزار کاکُلی شاد در چشمانِ توست هزار قناری خاموش در گلوی من. عشق را ای کاش زبانِ سخن بود □ آنکه میگوید دوستت میدارم دلِ اندُهگینِ شبیست که مهتابش را میجوید. ای کاش عشق را […]
ترانهی همسفران
سرِ دوراهی یه قلعه بود یه خشت از مهتاب و یه خشت از سنگ سرِ دوراهی یه قلعه بود یه خشت از شادی و یه خشت از جنگ □ سرِ دوراهی یه قلعه بود دو خشت از اشک و دو خشت از خنده سرِ دوراهی یه قلعه بود سه خشت از شغال و یه خشت […]
خطابهی آسان، در اميد
به رامین شهروند وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟ امید کجاست تا خود جهان به قرار بازآید؟ هان، سنجیده باش که نومیدان را معادی مقدر نیست! □ معشوق در ذرهذرهی جانِ توست که باور داشتهای، و رستاخیز در چشماندازِ همیشهی تو به کار است. در زیجِ جُستجو ایستادهی ابدی باش تا سفرِ […]
شبانه
نه تو را برنتراشیدهام از حسرتهای خویش: پارینهتر از سنگ تُردتر از ساقهی تازهروی یکی علف. تو را برنکشیدهام از خشمِ خویش: ناتوانیِ خِرَد از برآمدن، گُر کشیدن در مجمرِ بیتابی. تو را بر نَسَختهام به وزنهی اندوهِ خویش: پَرِّ کاهی در کفّهی حرمان، کوه در سنجشِ بیهودگی. □ تو را برگزیدهام رَغمارَغمِ بیداد. گفتی […]
بچههای اعماق
گفتار برای یک ترانه، در شهادتِ احمد زیبرم به علیرضا اسپهبد در شهرِ بیخیابان میبالند در شبکهی مورگی پسکوچه و بُنبست، آغشتهی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست، بچههای اعماق بچههای اعماق باتلاقِ تقدیرِ بیترحم در پیش و دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت، نفرینِ مادرانِ بیحوصله در […]
رستاخیز
من تمامی مُردگان بودم: مُردهی پرندگانی که میخوانند و خاموشند، مُردهی زیباترینِ جانوران بر خاک و در آب، مُردهی آدمیان از بد و خوب. من آنجا بودم در گذشته بیسرود. ــ با من رازی نبود نه تبسمی نه حسرتی. بهمهر مرا بیگاه در خواب دیدی و با تو بیدار شدم. ۱۹ مردادِ ۱۳۵۹ © www.shamlou.org […]