شب‌بیداران

همه شب حیرانش بودم، حیرانِ شهرِ بیدار که پیسوزِ چشمانش می‌سوخت و اندیشه‌ی خوابش به سر نبود و نجوای اورادش لَخت لَخت آسمانِ سیاه را می‌انباشت چون لَتِرمَه باتلاقی دمه‌بوناک که فضا را. حیران بودم همه شب شهرِ بیدار را که آوازِ دهانش تنها همهمه‌ی عَفِنِ اذکارش بود: شهرِ بی‌خواب با پیسوزِ پُردودِ بیداری‌اش در […]

شبانه

ــ بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟ ــ به ملال، در خود به ملال با یکی مُرده سخن می‌گویم. شب، خامُش اِستاده هوا وز آخرین هیاهوی پرند‌گانِ کوچ دیرگاه‌ها می‌گذرد. اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا تلخه‌ی این تالاب نیست؟ □ ــ از این گونه بی‌اشک به چه می‌گریی؟ ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک در من است. به […]

شرقاشرقِ شادیانه…

شرقاشرقِ شادیانه به اوجِ آسمان شبنمِ خستگی بر پیشانیِ مادر و کاکلِ پریشانِ آدمی در نقطه‌ی خجسته‌ی میلادش. ۱۳۷۵ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

نگران، آن دو چشمان است…

نگران، آن دو چشمان است، دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من می‌نگرد تا از سبزینه‌ی نارسِ خویش سُرخ برآید. سخت‌گیر و آسان‌مهر در فراز کن که سهیل می‌زند! □ سهیلانِ من‌اند ستارگانِ هماره بیدارم، و دروازه‌های افق بر نگرانی‌شان گشوده است. بیمارستان مهرداد 13 بهمن ۱۳۷۵ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

با تخلصِ خونينِ بامداد

مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که خروسِ سحرگهی بانگی همه از بلور سرمی‌داد ــ گوش به بانگِ خروسان درسپردم هم از لحظه‌ی تُردِ میلادِ خویش. □ مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که پوپکِ زردخال بی‌شانه‌ی نقره به صحرا سرمی‌نهاد ــ به چشم، تاجی به‌خاک‌افگنده جُستم هم از لحظه‌ی نگرانِ میلادِ خویش. □ مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که […]

چاهِ شغاد را ماننده…

چاهِ شغاد را ماننده حنجره‌یی پُرخنجر در خاطره‌ی من است: چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد فریاد شرحه‌شرحه برمی‌آید. © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سراسرِ روز

سراسرِ روز پیرزنانی آراسته آسان‌گیر و مهربان و خندان از برابرِ خوابگاهِ من گذشتند. نیم‌شب پلنگکِ پُرهیاهوی قاشقکی برخاست از خیالم گذشت که پیرزنان باید به پایکوبی برخاسته باشند. سحرگاهان پرستار گفت بیمارِ اتاقِ مجاور مُرده است. پاریس، بیمارستانِ لاری بوآزیه ۱۳۵۲ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش…

یاد مختاری و پوینده چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش بر کُره‌ی خمیری به جانبِ ماهِ آهکی غریو می‌کشیدیم. حنجره‌ی خون‌فشانِمان دشنامیه‌های عصب را کفرِ شفافِ عصیان بود ای مرارتِ بی‌فرجامِ حیات‌، ای مرارتِ بی‌حاصل! غلظه‌ی خونِ اسارتِ مستمر در میدانچه‌های تلخِ ورید در میدانچه‌های سنگی‌ بی‌عطوفت… ــ فریبِمان مده‌اِی! حیاتِ ما سهمِ تو از لذتِ کُشتارِ […]

نوروز در زمستان

سالی نوروز بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید، بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب بی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه. سالی نوروز بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید، بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور بی‌رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی. سالی نوروز همراهِ به‌درکوبی‌ مردانی سنگینی‌ بارِ سال‌هاشان بر دوش: تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز نامِ ممنوع‌اش را […]

نخستين که در جهان ديدم…

به دکتر جهانگیر رأفت نخستین که در جهان دیدم از شادی غریو بر کشیدم: «منم، آه آن معجزتِ نهایی بر سیاره‌ی کوچکِ آب و گیاه!» آنگاه که در جهان زیستم از شگفتی بر خود تپیدم: میراث‌خوارِ آن سفاهتِ ناباور بودن که به چشم و به گوش می‌دیدم و می‌شنیدم! چندان که در پیرامنِ خویشتن دیدم […]