آشتی
«ــ اقیانوس است آن: ژرفا و بیکرانگی، پرواز و گردابه و خیزاب بی آنکه بداند. کوه است این: شُکوهِ پادرجایی، فراز و فرود و گردنکشی بی اینکه بداند. مرا اما انسان آفریدهای: ذرهی بی شکوهی گدای پَشم و پِشکِ جانوران، تا تو را به خواری تسبیح گوید از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد بیگانه از […]
غرشِ خامِ تندرهای پوده…
در معرفی ندا ابکاری غرشِ خامِ تندرهای پوده گذشت و تندبارهای عنانگسسته فرونشست. اینک چشمهسارِ زمزمه: زلال (چرا که از صافیهای اعماق میجوشد) وخروشان (چرا که ریشههایش دریاست) □ هنگامی که مُجابم کرد دختربچهیی بیش نبود: نهالی خُرد در معرضی بیآفتاب. از خود میپرسیدم: «ــ آیا چون مشّاطهیی سفیه صفای کودکانهاش را به پیرایه و […]
زنان و مردانِ سوزان…
زنان و مردانِ سوزان هنوز دردناکترین ترانههاشان را نخواندهاند. سکوت سرشار است. سکوتِ بیتاب از انتظار چه سرشار است! ۱۸ خردادِ ۱۳۶۷ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ما فریاد میزدیم…
ما فریاد میزدیم: «چراغ! چراغ!» و ایشان درنمییافتند. سیاهی چشمِشان سپیدی کدری بود اسفنجوار شکافته لایهبر لایهبر شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان. گناهیشان نبود: از جَنَمی دیگر بودند. ۲۱ خردادِ ۱۳۶۷ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
The Day After
در واپسین دم واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات ارابهی جنگی را تمهیدی کرد که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش اکسیری میساخت که خاک را بارورتر میکرد و فضا را از آلودگی مانع میشد! ۲ بهمنِ ۱۳۷۱ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
سرودِ ششم
شگفتا که نبودیم عشقِ ما در ما حضورِمان داد. پیوندیم اکنون آشنا چون خنده با لب و اشک با چشم واقعهی نخستین دمِ ماضی. □ غریویم و غوغا اکنون، نه کلامی به مثابهِ مصداقی که صوتی به نشانهی رازی. □ هزار معبد به یکی شهر… بشنو: گو یکی باشد معبد به همه دهر تا من […]
شببیداران
همه شب حیرانش بودم، حیرانِ شهرِ بیدار که پیسوزِ چشمانش میسوخت و اندیشهی خوابش به سر نبود و نجوای اورادش لَخت لَخت آسمانِ سیاه را میانباشت چون لَتِرمَه باتلاقی دمهبوناک که فضا را. حیران بودم همه شب شهرِ بیدار را که آوازِ دهانش تنها همهمهی عَفِنِ اذکارش بود: شهرِ بیخواب با پیسوزِ پُردودِ بیداریاش در […]
شبانه
ــ بیآرزو چه میکنی ای دوست؟ ــ به ملال، در خود به ملال با یکی مُرده سخن میگویم. شب، خامُش اِستاده هوا وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ دیرگاهها میگذرد. اشکِ بیبهانهام آیا تلخهی این تالاب نیست؟ □ ــ از این گونه بیاشک به چه میگریی؟ ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک در من است. به […]
شرقاشرقِ شادیانه…
شرقاشرقِ شادیانه به اوجِ آسمان شبنمِ خستگی بر پیشانیِ مادر و کاکلِ پریشانِ آدمی در نقطهی خجستهی میلادش. ۱۳۷۵ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
نگران، آن دو چشمان است…
نگران، آن دو چشمان است، دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من مینگرد تا از سبزینهی نارسِ خویش سُرخ برآید. سختگیر و آسانمهر در فراز کن که سهیل میزند! □ سهیلانِ مناند ستارگانِ هماره بیدارم، و دروازههای افق بر نگرانیشان گشوده است. بیمارستان مهرداد 13 بهمن ۱۳۷۵ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو