فراقی
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمونِ تلخِ زندهبهگوری! چه بیتابانه تو را طلب میکنم! بر پُشتِ سمندی گویی نوزین که قرارش نیست. و فاصله تجربهیی بیهوده است. بوی پیرهنت، اینجا و اکنون. ــ کوهها در فاصله سردند. دست در کوچه و بستر حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید، و به راه اندیشیدن یأس را رَج […]
شبانه
شانهات مُجابم میکند در بستری که عشق تشنگیست زلالِ شانههایت همچنانم عطش میدهد در بستری که عشق مُجابش کرده است. اردیبهشتِ ۱۳۵۴ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
زبانِ دیگر
مگو کلام بیچیز و نارساست بانگِ اذان خالیِ نومید را مرثیه میگوید، ــ وَیْلٌ لِلْمُکَذّبین! □ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . به نمادی ریاضتکشانه قناعت کن قلندرانه به هویی، همچنان که «تو» ابلاغِ ژرفِ محبت است و «سُرخی» […]
هنوز در فکر آن کلاغم
برای اسماعیل خویی هنوز در فکرِ آن کلاغم در درههای یوش: با قیچی سیاهش بر زردیِ برشتهی گندمزار با خِشخِشی مضاعف از آسمانِ کاغذی مات قوسی بُرید کج، و رو به کوهِ نزدیک با غار غارِ خشکِ گلویش چیزی گفت که کوهها بیحوصله در زِلِّ آفتاب تا دیرگاهی آن را با حیرت در کَلّههای سنگیشان […]
خطابهی تدفین
برای چهگوارا غافلان همسازند، تنها توفان کودکانِ ناهمگون میزاید. همساز سایهسانانند، محتاط در مرزهای آفتاب. در هیأتِ زندگان مردگانند. وینان دل به دریا افگنانند، بهپای دارندهی آتشها زندگانی دوشادوشِ مرگ پیشاپیشِ مرگ هماره زنده از آن سپس که با مرگ و همواره بدان نام که زیسته بودند، که تباهی از درگاهِ بلندِ خاطرهشان شرمسار و […]
شکاف
در اعدامِ خسرو گلسرخی زاده شدن بر نیزهی تاریک همچون میلادِ گشادهی زخمی. سِفْرِ یگانهی فرصت را سراسر در سلسله پیمودن. بر شعلهی خویش سوختن تا جرقّهی واپسین، بر شعلهی حُرمتی که در خاکِ راهش یافتهاند بردگان اینچنین. اینچنین سُرخ و لوند بر خاربوتهی خون شکفتن وینچنین گردنفراز بر تازیانهزارِ تحقیر گذشتن و راه را […]
سِمیرُمی
برای هوشنگ کشاورز با سُمضربهی رقصانِ اسبش میگذرد از کوچهی سرپوشیده سواری، بر تَسمهبندِ قَرابینش برقِ هر سکّه ستارهیی بالای خرمنی در شبِ بینسیم در شبِ ایلاتیِ عشقی. چار سوار از تَنگ دراومد چار تفنگ بر دوشِشون. دختر از مهتابی نظاره میکند و از عبورِ سوار خاطرهیی همچون داغِ خاموشِ زخمی. چارتا مادیون پُشتِ مسجد […]
سپیدهدم
به هزار زبان وَلْوَله بود. بیداری از افق به افق میگذشت و همچنان که آوازِ دوردستِ گردونهی آفتاب نزدیک میشد وَلْوَلهی پراکنده شکل میگرفت تا یکپارچه به سرودی روشن بدل شود. پیشْبازیان تسبیحگوی به مطلعِ آفتاب میرفتند و من خاموش و بیخویش با خلوتِ ایوانِ چوبین بیگانه میشدم. مردادِ ۱۳۵۵ بهنمیر © www.shamlou.org سایت رسمی […]