تِک‌تِکِ ناگزیر را برمشمار…

کی با فنای تن ز تو کس دور می‌شود؟ شمع از گُداختن همگی نور می‌شود حفیظ اصفهانی تِک‌تِکِ ناگزیر را برمشمار که مهره‌های شمرده نیم‌شمرده به جام می‌ریزد به سکوتِ رامشگری گوش‌دار که واقعه‌یی چنان پُرملاط را حکایت می‌کند به صیغه‌ی ماضی که قائمه‌های حقیقتی سرشار بود گرچه چندین پُرخار. به غیاب اندیشه مکن گَشت […]

توازیِ ردِّ ممتّدِ…

توازیِ ردِّ ممتّدِ دو چرخِ یکی گردونه در علفزار… □ جز بازگشت به چه می‌انجامد راهی که پیموده‌ام؟ به کجا؟ سامانش کدام رُباطِ بی‌سامانی‌ست با نهالِ خُشکی کَج‌مَج کنارِ آبدانی تشنه، انباشته به آخال درازگوشی سوده‌پُشت در ابری از مگس و کجاوه‌یی درهم‌شکسته؟ ــ: کجاست باراندازِ این تلاشِ به‌جان‌خریده به نقدِ تمامتِ عمر؟ کدام است […]

چشم‌های ديوار

چشم‌های دیوار چشم‌های دریچه چشم‌های در چشم‌هایِ آب چشم‌های نسیم چشم‌های کوه چشم‌های خیر و چشم‌های شر چشم‌های ریجه و رَخت و پَخت چشمِ دریا و چشمِ ماهی چشم‌های درخت چشم‌های برگ و ریشه چشم‌های برکه و نیزار چشمِ سنگ و چشم‌های شیشه چشمِ رشک چشم‌های نگرانی چشم‌های اشک بُهت‌زده در ما می‌نگرند نه ازآنرو […]

شبِ غوک

خِش‌خشِ بی خا و شینِ برگ از نسیم در زمینه و وِرِّ بی واو و رای غوکی بی‌جفت از برکه‌ی همسایه ــ چه شبی چه شبی! شرمساری را به آفتابِ پرده‌دَر واگذار که هنوز از ظلماتِ خجلت‌پوش نفسی باقی‌ست. دیوِ عربده در خواب است، حالی سکوت را بنگر. آه چه زلالی! چه فرصتی! چه شبی! […]

شيهه و سم‌ْضربه…

شيهه و سم‌ْضربه. چهار سمندِ سرخوش در شيبِ علف‌چَرِ رودررو: دوردستِ تاريخ در فاصله‌ی يک سنگ‌انداز. ۲۹ مردادِ ۱۳۶۹ سن‌هوزه © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

ترجمانِ فاجعه

گفتارِ فیلمی در بابِ نقاشی‌های سال‌های دهه‌ی ۶۰ علی‌رضا اسپهبد صحنه چه می‌تواند گفت به هنگامی که از بازیگر و بازی تهی است؟ این‌جا مطلقِ زیبایی به کار نیست که کاغذِ دیوارپوش نیز می‌باید زیبا باشد. در غیابِ انسان جهان را هویتی نیست، در غیابِ تاریخ هنر عشوه‌ی بی‌عار و دردی‌ست، دهانِ بسته وحشتِ فریبکار […]

پاییزِ سن‌هوزه

برای منیژه قوامی [آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده! مگر پاییز نیست؟] گرما و سرما در تعادلِ محض است و همه چیزی در خاموشیِ مطلق تا هیچ چیز پارسنگِ هم‌سنگیِ کفه‌ها نشود و شاهینَکِ میزان به وسواسِ تمام لحظاتِ شباروزی کامل را دادگرانه میانِ روز […]

در کوچه‌ی آشتی‌کُنان

پیش می‌آید و پیش می‌آید به ضرب‌ْآهنگِ طبلی از درون پنداری، خیره در چشمانت بی‌پروای تو که راه بر او بربسته‌ای انگاری. در تو می‌رسد از تو برمی‌گذرد بی‌آنکه واپس نگرد در گذرگاهِ بی‌پرهیزِ آشتی‌کُنان پنداری، بی‌آنکه به‌راستی بگذرد چرا که عبورش تکراری‌ست بی‌پایان انگاری. یکی بیش نیست گرچه صفی بی‌انتها را مانَد ــ تداومِ […]

سرودِ قدیمیِ قحطسالی

برای جواد مجابی سالِ بی‌باران جُل‌پاره‌یی‌ست نان به رنگِ بی‌حُرمتِ دل‌زدگی به طعمِ دشنامی دشخوار و به بوی تقلب. ترجیح می‌دهی که نبویی نچشی، ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن گُواراتر از فرو دادنِ آن ناگُوار است. □ سالِ بی‌باران آب نومیدی‌ست. شرافتِ عطش است و تشریفِ پلیدی توجیهِ تیمم. به جِدّ می‌گویی: «خوشا […]

ترانه‌ی اندوهبارِ سه حماسه

برای عمران صلاحی «ــ مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه‌یی اندیشد.» اینو یکی می‌گُف که سرِ پیچِ خیابون وایساده بود. «ــ زندگی را فرصتی آنقَدَر نیست که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد یا از لبخنده و اشک یکی را سنجیده گُزین کند.» اینو یکی می‌گُف که سرِ سه‌راهی وایساده بود. «ــ عشق […]