کویری
برای «زیور»ِ کلیدر به وسیلهی محمود دولتآبادی نیمیش آتش و نیمی اشک میزند زار زنی بر گهوارهی خالی گُلم وای! در اتاقی که در آن مردی هرگز عریان نکرده حسرتِ جانش را بر پینههای کهنهنِهالی گُلم وای گُلم! در قلعهی ویران به بیراههی ریگ رقصان در هُرمِ سراب به بیخیالی. گُلم وای گُلم وای گُلم! […]
در جدال با خاموشی
۱ من بامدادم سرانجام خسته بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم. هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست، که پیش از آنکه باره برانگیزی آگاهی که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال بر سراسرِ میدان گذشته است تقدیر از تو گُدازی خونآلوده به خاک اندر کرده است و تو را دیگر از شکست و مرگ […]
کجا بود آن جهان…
کجا بود آن جهان که کنون به خاطرهام راه بربسته است؟ ــ: آتشبازیِ بیدریغِ شادی و سرشاری در نُهتوهای بیروزنِ آن فقرِ صادق. قصری از آن دست پُرنگار و بهآیین که تنها سر پناهکی بود و بوریایی و بس. کجا شد آن تنعمِ بیاسباب و خواسته؟ کی گذشت و کجا آن وقعهی ناباور که نانپارهی […]
انديشيدن…
اندیشیدن در سکوت. آن که میاندیشد بهناچار دَم فرو میبندد اما آنگاه که زمانه زخمخورده و معصوم به شهادتش طلبد به هزار زبان سخن خواهد گفت. ۱۳۶۰ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
بوتیمار
چه لازم است بگویم که چه مایه میخواهمت؟ چشمانت ستاره است و دلت شک. □ جرعهیی نوشیدم و خشکید. دریاچهی شیرین با آن عطش که مرا بود برنمیآمد، میدانستم. چه لازم بود بگویم که چه مایه میخواستمش؟ ۱۳۶۴ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
سحر به بانگِ زحمت و جنون
سحر به بانگِ زحمت و جنون ز خوابِ ناز چشم باز میکنم. کنارِ تخت چاشت حاضر است ــ بیاتِ وَهن و مغزِ خر ــ به عادتِ همیشه دست سوی آن دراز میکنم. تمامِ روز را پکر به کارِ هضمِ چاشتی چنین غروب میکنم، شب از شگفتِ اینکه فکر باز روشن است به کورچشمی حسود لمسِ […]
ترانهی اشک و آفتاب
ــ دریا دریا چهت اوفتاد که گریستی؟ ــ تاریکتَرَک یافتم از آفتاب خود را. ــ پیسوزِ اندیشه را چهت اوفتاد که برافراشتی؟ ــ تابانتَرَک یافتم از آفتاب خود را. خردادِ ۱۳۶۵ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
جخ امروز از مادر نزادهام…
جخ امروز از مادر نزادهام نه عمرِ جهان بر من گذشته است. نزدیکترین خاطرهام خاطرهی قرنهاست. بارها به خونِمان کشیدند به یاد آر، و تنها دستآوردِ کشتار نانپارهی بیقاتقِ سفرهی بیبرکتِ ما بود. اعراب فریبم دادند بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینهی خویش بر ایشان در گشودم، مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند […]
بِسودهترين کلام است دوستداشتن…
بِسودهترین کلام است دوستداشتن. رذل آزارِ ناتوان را دوست میدارد لئیم پشیز را و بزدل قدرت و پیروزی را. آن نابِسوده را که بر زبانِ ماست کجا آموختهایم؟ تیرِ ۱۳۶۵ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
تو باعث شدهای…
تو باعث شدهای که آدمی از آدمی بهراسد. تراشندهی آن گَندهبُتی تو که مرا به وهن در برابرش به زانو میافکنند. تو جانِ مرا از تلخی و درد آکندهای و من تو را دوست داشتهام با بازوهایم و در سرودهایم. تو مهیبترین دشمنی مرا و تو را من ستودهام، رنج بردهام ای دریغ و تو […]