شمارهٔ ۱۹۸۷

مطربا سوی چمن وقت گل آهنگ تو کو صوت تو، نغمه تو، بربط تو، چنگ تو کو پیش آن لعل چه نازی به صفا ای یاقوت آب تو، تاب تو، رخشانی تو، رنگ تو کو ای فلک گر به پری چهره من داری بخت مکر تو، سحر تو، افسون تو، نیرنگ تو کو چند گویی […]

شمارهٔ ۱۹۸۸

سوی تو دیدم ریختی خون دلم را بی گنه از چشم خود می بینم این ای روی چشم من سیه در کشتن بیچارگان تعجیل کم فرمای زانک گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه زینسان مکش از دست من پیش زنخدان زلف را زان رو که بس مشکل بود بی ریسمان رفتن […]

شمارهٔ ۱۹۸۹

نشدت دل که به این دل شده مهمان آیی کعبه دل شوی و در حرم جان آیی ای مسیح من و جان همه آخر تا کی یک نفس بر سر این کشته هجران آیی خاک آن راه همه قند مکرر گردد بر زمینی که تو زان لب شکر افشانی آیی چند گویی که شب آیم […]

شمارهٔ ۱۹۹۰

هزار شکر خدا را که چون تو دلداری نمود روی به من بعد مدتی یاری کنون زبون خیالات غمزه های توام میان مجلس مستان چنانکه هشیاری تو یوسفی و من از نقد جان خریدارت بیا بگو که نیابی چو من خریداری اگر چه حسن تو از آفتاب اندک نیست ولی ز حسن تو اندک ترست […]

شمارهٔ ۱۹۸۰

ای معدن ناز، ناز تا کی؟ بر من در تو فراز تا کی؟ در حسرت یک نظر بمردیم چشم تو به خواب ناز تا کی؟ تو ابروی خویش می پرستی در قبله کج نماز تا کی؟ شمعم خوانی و سوزیم زار بر سوخته ها گداز تا کی؟ بس نیست هلاک من به زلفت دیگر شب […]

شمارهٔ ۱۹۸۱

ای که به غمزه می کنی قصد شکار دیگری غیر هلاک ما مکن میل به کار دیگری گشت چمن چو می روی بر دل گرم ماگذر گلخن آشنا به از باغ و بهار دیگری ای به هزار مرتبه ز آب حیات پاک تر حیف بود که بگذرد بر تو غبار دیگری جان هزار پاره را […]

شمارهٔ ۱۹۸۲

باز روی تو خون آلوده و جعد تو تر است زلف مشکین ترا باد صبا جلوه گر است گل دمد در چمن حسن تو از خندیدن مگر اندر سر زلف تو نسیم سحر است تا بزیر و زبر رخ گل و سنبل داری سنبل و گل شده از روی تو زیر و زبر است هر […]

شمارهٔ ۱۹۶۷

دو چشم مست ترا نیست از جهان خبری که نشتری ست ازان غمزه ها به هر جگری تو داری آنچه پری دارد از لطافت، لیک چه فایده که نداری ز مردمی قدری دلم ببردی تا دیگری در او نرود دریغ باشد بر جای چون تویی دگری متاع جان که به هر دو جهانش نفروشم اگر […]

شمارهٔ ۱۹۶۸

من اشک بیدلان را خنده می پنداشتم روزی کنون بر می دهد تخمی که من می کاشتم روزی هم اول روز کان زلف سیاهم پیش چشم آمد دل من زد که از وی شام گردد چاشتم روزی تو، ای ناخورده جام عشق، هشیاری مکن دعوی که من هم خویش را هشیار می پنداشتم روزی دو […]

شمارهٔ ۱۹۶۹

صبا آمد، ولی بویی ازان گلزار بایستی چه سود از بوی گل ما را، نسیم یار بایستی رخش در جلوه نازست و من از گریه نابینا دریغا، دیده های بخت من بیدار بایستی شبانگاهم که چون بی رحمتان می کشت هجرانش شفاعت خواه من آن لعل شکربار بایستی چه سودم، زانکه در کشتن رسد خلقی […]