غزل شمارهٔ ۸۷۶

گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی گر قبا […]

غزل شمارهٔ ۸۷۷

هرگزت عادت نبود این بی‌وفایی غیر ازین نوبت که در پیوند مایی من هم اول روز دانستم که بر من زود پیوندی، ولی دیری نپایی میکنم یادت بهر جایی که هستم گر چه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟ رخ نمودن را نشانی نیست پیدا نقد می‌بینم که رنجی می‌نمایی گر نپرسی حال من عیبی نباشد کین […]

غزل شمارهٔ ۸۷۸

ای در دل من چو جان کجایی؟ وی از نظرم نهان کجایی؟ کردی ز برم کناره چونی؟ رفتی بدر از میان کجایی؟ پیش آمدی از زمین چه چیزی؟ بگذشتی از آسمان کجایی؟ گفتی که: من از جهان برونم ای از تو پر این جهان، کجایی؟ در هیچ مکان نه‌ای و بی‌تو نادیده کسی مکان، کجایی؟ […]

غزل شمارهٔ ۸۶۳

یک سخن زان لعل خاموشم بگوی نکته‌ای شیرین‌تر از نوشم بگوی بر دهانم نه لب و سری که هست از زبان خویش در گوشم بگوی امشبم چون دوش بودن آرزوست از چه می‌داری شب دوشم؟ بگوی هوش من در گفتن شیرین تست تا نباید رفتن از هوشم بگوی دیشبم پوشیده گفتی: سر بیار این سخن […]

غزل شمارهٔ ۸۴۸

جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟ که هر دم به نوعی دلش خون کنی تو روزی ز دست غم خود مرا به صحرا دوانی و مجنون کنی نگویم به کس حال بیداد تو که ترسم بگویند و افزون کنی نمی‌دارم از دامنت دست باز گرم دامن دیده جیحون کنی برآنی که بر من کنی […]

غزل شمارهٔ ۸۶۴

دلا، زین بدایت چه دیدی؟ بگوی ز پایان و غایت چه دیدی؟ بگوی ازین چار لشکر چه داری؟ بیار و زان هفت آیت چه دیدی؟ بگوی به وقت حمیت درین رزمگاه ز اهل حمایت چه دیدی؟ بگوی از آن کس که میداردت در عنا نشان عنایت چه دیدی؟ بگوی درین کشور از والیان بزرگ طریق […]

غزل شمارهٔ ۸۴۹

به نشاط باده چو صبح‌دم سوی بوستان گذری کنی بسر تو کین دل‌خسته را به نسیم خود خبری کنی ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو بچکد عرق ز جبین گل […]

غزل شمارهٔ ۸۶۵

شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی آفتابی؟ یا پری، یا چهرهٔ نوری؟ بگوی با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست از چه ما را کرده‌ای در دوزخ ای حوری، بگوی دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود از من آشفتهٔ بیدل چرا دوری؟ بگوی چون که با ما باده خوردی قصهٔ رفتن […]

غزل شمارهٔ ۸۵۰

هر قصه می‌نیوشی و در گوش میکنی پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟ این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟ چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟ بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو با دوستان بی‌تن و بی‌توش میکنی در خاک و خون ز هجر تو فریاد میکنم ایدون […]

غزل شمارهٔ ۸۶۶

عاشقم، از عشق من گر به گمانی بگوی چاره ندانم که چیست؟ آنچه تو دانی بگوی منتظرم تا مگر پیش من آیی شبی گر بتوانی بیا ور نتوانی بگوی من به دلم یار تو، باز تو گر یار من هم به دلی کو نشان؟ ور به زبانی بگوی دوش بر آن بوده‌ای تا بخوری خون […]