غزل شمارهٔ ۸۸۳
گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟ گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گویی گفتم: آرام دلم نیست ز عشق تو، چه درمان؟ گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی گفتم: آشفتهٔ آن چشم خوشم، مرحمتی کن گفت: رحمت هم ازو جوی، که آشفتهٔ اویی گفتم: از هجر لبت […]
غزل شمارهٔ ۸۸۴
خانهٔ تحقیق را ماه شبستان تویی انفس و آفاق را میوهٔ بستان تویی از ره صورت ترا آدم خاکیست نام چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی داروی دردی که هست از در غیری مخواه درد دل خویش را دارو و درمان […]
غزل شمارهٔ ۸۸۵
مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟ با ما نمینشیند بی ما چراست گویی؟ ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا وین قصه خود بر او باد هواست گویی صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی در دین خوبرویان کشتن رواست گویی نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی این غم هنوز […]
غزل شمارهٔ ۸۵۶
ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی چو دیدهٔ همه کس دیدن تو میخواهد کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی وگر سوار شوی، شمع خانهٔ زینی شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی بجز لب تو نیاید […]
غزل شمارهٔ ۸۷۲
ای از گل سوری دهنت غنچه نمایی وی بر سمن از سنبل تر غالیه سایی میدان که: سر ما و نشان قدم تست در کوی تو هر جا که سری بینی و پایی دوش این دل من خانهٔ عشق تو همی کند و امروز دگر باره بنا کرد سرایی بیواسطه روزی هوس دیدن ما کن […]
غزل شمارهٔ ۸۵۷
از مردم این مرحله دلساز نبینی در طارم این قبه هم آواز نبینی تا کی زن و فرزند و برادر؟ که ازین قوم جز خانه برو خانه برانداز نبینی زان عالم و از لذت آن چاشنیی جوی سهلست گر آن نعمت و آن ناز نبینی فردا اگر از کلی احوال بپرسند آن روز کسی را […]
غزل شمارهٔ ۸۷۳
به پیمانی نمیپویی، به پیوندی نمیپایی دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی! ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری به صد جایت نشان گفتند و جون جستم نه در جایی همی جویم ترا، لیکن چو مییابم نه در دستی همی بینم ترا، لیکن چو میجویم نه پیدایی چو […]
غزل شمارهٔ ۸۵۸
به روی خود نظر کن، تا بلای عقل و دین بینی گره بر مشکها زن، تا کساد مشک چین بینی سر و دل خواستی از من، اشارت کن، که در ساعت سرم بر آستان خویش و دل بر آستین بینی مرا سر گشته و حیران و ناکس گفتهای، آری تو صاحب دولتی، در حال مسکینان […]
غزل شمارهٔ ۸۷۴
دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی نخواهم […]
غزل شمارهٔ ۸۵۹
آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی میچار فصل عیش فزاید، به میگرای گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ رنگیش نیست بیرخ یار بدیع جوی چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل به عشق در عهد آن […]