رباعی شمارهٔ ۱۷۴
ترسم رسد از من به تو آهی روزی زیرا که نمیکنی نگاهی روزی گر میندهی دو بوسه هر روز، ای ماه آخر کم از آن که هر به ماهی روزی
رباعی شمارهٔ ۱۷۵
تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟ زو جان نبری گر ز غمش نگریزی خصمان تو بیمرند،در معرضشان آخر به مراغهای چه گرد انگیزی؟
رباعی شمارهٔ ۱۷۶
ای خاک تو آب سبزه زار صافی تابوت تو سرو جویبار صافی تا عمر مراغه بود هرگز ننشاند مانند تو سرو در کنار صافی
غزل شمارهٔ ۸۸۶
ای نسیم سحر، چه میگویی؟ از بت من خبر چه میگویی؟ به جز آن کم ز غم بخواهد کشت چه شنیدی؟ دگر چه میگویی؟ میدهم در بهای وصلش جان میبری، یا مبر، چه میگویی؟ با تو بار سفر دل من بود چیست بار سفر؟ چه میگویی؟ من از آن لب سخن همی پرسم تو حدیث […]
رباعی شمارهٔ ۱۷۷
بد خلق مباش، کز خوش و امانی پیکار مکن کار، که بر جا مانی زنهار! مهل، کز تو بماند دل کس دلها چو بماند ز تو،تنها مانی
رباعی شمارهٔ ۱۴۶
ای مهر تو از جهان پذیرفتهٔ من مشتاق تو این دیدهٔ ناخفتهٔ من هر چند جهان ز گفتهٔ من پر شد اکنون به کمال میرسد گفتهٔ من
رباعی شمارهٔ ۱۶۲
یک شهر بجست و جوی آن دوست همه بگذشته ز مغز و در پی پوست همه گر زانکه طریق طلبش دانستی از خود طلبش داری و خود اوست همه
رباعی شمارهٔ ۱۴۷
روی من و خاک سر کویت پس ازین حلق من و حلقهای مویت پس ازین در گوش لب تو یک سخن خواهم گفت گر بشنود ار نه من و رویت پس ازین
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
چون دوست نماند دل و جانیم همه چون تن برود روح و روانیم همه گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ عین همهایم، اگر بداینم همه
رباعی شمارهٔ ۱۴۸
ای شیخ، گران جان چو تنندی منشین زین آب روان بگیر پندی، منشین چون مست شدی از می صافی به قرق بر جان حریفان چو سهندی منشین