سکینه
هستی سکینه! تو همراه و همسرم روحی به جان من و من چو پیکرم شادی به خانه مرا از چراغ توست با بقچه ای زِ صفا آمدی بَرم چون نو گلی که خدا داده دست من از روی حکمت و تدبیر و از کرم « محسن » به خانه ی دل، روزنی گشود آمد « […]
شماره ۲۵۵
هرگز به محنت دیگر کسان مخند دل بر ادامه ی ایّام خوش مبند روزی رسد به جهان، چرخ این فلک اندازدت به یکی لحظه در کمند
شماره ۷
زِ دیارِ موفّقیّت، به کف آوری مزیّت کمری به خود ار ببندی؛ تو به صیدش از حمیّت
ای فرح
چون فرح بخشی فرح ! بر هر دل غم دیده ای مطمئنّم گل زِ بستان کرامت چیده ای خوی انسانی تو را بس زینتی زیبا بود بوته ی جان را بدان، آب صفا پاشیده ای صولت مردی به خود داری؛ نشان از دلبری این ملاحت را از آن، بر چهرِ جان بخشیده ای این دل […]
شماره ۲۵۶
پُر نگردد کوزه ی چشمی به مردابِ ستم دست شیطان می نویسد جمله آداب ستم کور کن چشمی که بیند گنج خود در رنج خلق تا نبیند از طمع بر دیگران خواب ستم
تو ایرانی
دل من سرزمین من تو میراث دلیرانی تو مهد خوب خوبانی تو ایرانی تو ایرانی تو فرق نام هستی را چو خورشید زر افشانی تو عالم را چنان چشمی مرید شاه مردانی جهان را گوهری در دل تو بر هر گوهری کانی تو چون قلب مسلمانی بدور از خوی شیطانی تو بر شاهان چنان تاجی […]
زندگی
زندگی می گذرد مشکی از رحمت ایزد بر دوش بیرقی در کفش از شور نُشور راهیِ چشمه ی نور جام کن جمله ی جان را؛ بچش از فیض حیات ای دلِ خسته! به امّید ببال بارشی در کار است دل برون آور از آن دخمه ی تاریک خیال ببَر اندر باران کوهِ گردنکش از آن، […]
شماره ۲۵۷
پتک بیداد، شبی سنگِ صبورم چو شکافت یک دم این جان، دلم از دست غم آسوده نیافت طاقتم پنبه ی حلّاج شد از چوبِ ستم آخر این رشته ی طاقت، کفِِ امّید بتافت
تمدید عشق
جان من روزی ره بازار زیبایی گرفت ناگهان دل دامن چشم فریبایی گرفت آن فریباییّ و زیبایی همه مال تو بود داغ دل هم یک نشان از آتش خال تو بود خام نخوت شد دلم یک چند روزی ای دریغ سرد شد آب و گِلم یک چند روزی ای دریغ دوری از عشقت مرا در […]
فروغ دلبر
هر غروبی، مژده ای نو بر طلوعی دیگر است هر کجا را بنگری،؛ آوازه ای از دلبر است پای ما را عشق او بر عرصه ی جود و وجود آورده است هستی اندر پای او سر بر سجود آورده است هر کجا باشد فروغ دلبری شام تاریکی،دگر در کار نیست شب خودش، مولود دل های […]