پدر
جــان گیـرم از جـان پدر گوهــر ز عمّــان پدر بشــنو زمن؛ ای مـــادرم! جـان تـو و جان پدر درد دلــم را مرهـــمی آیـد ز درمــان پـدر از سفــره ی مهرت خدا! آیــد مــرا نــان پـدر وامـی شود اخــم از دلـم با چشم خنــدان پـدر درّ حیـــات آورده ام از مــادر و کــان پـدر بــارد ز […]
مادر
در عـالــم مهر و وفــا اخترنشــانی مـــادرم چون بر زمین زندگی، چون آسمانی مـادرم عمــری شــدی آبستــن بـار تبــار جــان من تا بـر کـویـر زندگـی، گـل برنشــانی مادرم روزی در آغوشت بدم بی دست و پا و بی زبان هم دست و پا بودی مرا؛ هم همزبانی مادرم بر پـای فرزنـدی چو من، درّ جـوانــی […]
خورشید انسانیت علی
آنکه بر خوبان و بر مردان عـالم شاه بود جان او خورشیـد و رویش هم بسـان ماه بود مرتضی بود آنکه پایش هم سر قــاف کمال طلـعت و غُــربش هم انـدر خـانه ی الله بود از غم بیچــارگان هرگز نیــاسود او دمـی درد و رنج بی شمارش زاین سبب جانکاه بود مردمی هایش به دوران […]
گله
از چــه بر این دل بیچاره چنیـن تاخته ای تیغـی از بـرق نگــاهت به رخش آخته ای تـا اســارت ببـری این دل پر باد مـرا حلقــه ای گــردنش از سلسله انداخته ای مـی دهـی دست قضـا خرمن آمـال مرا دستــی از جـور و جفا بر دل من یاخته ای هرچه کردم گله خود از سر […]
جام ساقی
میســر شـد کــه من جـامی ز عشق او بپیمایم فضــای خــانه ی دل را دگــر با غــم نیالایـم مرا این آرزو روزی که بر شاخ ثمــر بنشست ســوار پـر شـدم تـا سـر بر اوج آسمـان سایم رها گردان تو ای ساقی از این زندان جانکاهم ز فـرط شــوق دیـدارت که زنجیر زمان خایم بیـــا تـا […]
چشم خدابین
برای شستن چشمم هزاران چشمه چون خورشید هم از جان و جهان ودل هم از جام زمان جوشید هــویدا کــرده در عـالم فـروغ روی تـابـانـش قنـادیـل حقـایــق را به کیـوان و مه و خورشیـد مـرا چشمـــان دل گــویـا به تفسیــر حیـات آمد دریغـا گردی از غفلت به سـان پـرده ای پوشید فــروغ رویــش ار این […]
بلای ولا
هــر کـس کــه بر بـلای ولا مبتــلا شود با کیمیـای مهـر مسش چون طـلا شود رنــگ تعلـــق از رخ جـــان پــر درآورد بر جمــع سالکـان طریقــت صـلا شود زنگــــار کینــــه را بتـکـــانـد ز دامنـــش آیینــه اش به صیقــل ایمـان جلا شود نقشــی ز دوست بـر دل او بـر نهــد بــلا تا مفتخــر دلــش به نشــان […]
نگین دل
مُهر مِهرش بر جبین کائنات عالم است سرفراز از تاج عشقش، جسم و جان آدم است هر گلـی اندر جهان شد ترجمان مهـر او بلکــه خاران هم ز مهرش یک زمانی مرهم است خـار و گـل نامیدن اشیــا قیـاس ظاهـری است گــه بود خاری گلــی، گـه گل خودش خار غم است هر چـه آیــد پیش […]
آفت دین
آفت از ابــر ریــا بــارد ســر گلـزار دین واعـظ ناخـالــصی گـردد اگر سـردار دیـــن واعـظ ار غافــل ز مغـز دفتر ایمان و دین گـوهــر ایمــان فروشــد بر سر بــازار دین شیخ ظاهر بین و ظاهر ساز و حراف چموش آورد با نــام ایمــان فتنــه انـــدر کــار دین دینمـداران گر ننـوشند از شراب معرفت هــر کسـی […]
جان مرا بالا ببر
ای جـان جـان! جـان مـرا تـا پیش خود بالا ببر صبــری نماند اندر دلم؛ فردا نگــو؛ حالا ببر دل می کنم از هر چه دارم اندر این محنت سرا سـوی بقـا از غصـه ها، با چشـم بی پروا ببر داری فضــایی آشنــا در وادی عشـق و صفــا زایـن غـربت ظلم و فنا، جـان مرا آنجـا […]