بلای ولا
هــر کـس کــه بر بـلای ولا مبتــلا شود با کیمیـای مهـر مسش چون طـلا شود رنــگ تعلـــق از رخ جـــان پــر درآورد بر جمــع سالکـان طریقــت صـلا شود زنگــــار کینــــه را بتـکـــانـد ز دامنـــش آیینــه اش به صیقــل ایمـان جلا شود نقشــی ز دوست بـر دل او بـر نهــد بــلا تا مفتخــر دلــش به نشــان […]
نگین دل
مُهر مِهرش بر جبین کائنات عالم است سرفراز از تاج عشقش، جسم و جان آدم است هر گلـی اندر جهان شد ترجمان مهـر او بلکــه خاران هم ز مهرش یک زمانی مرهم است خـار و گـل نامیدن اشیــا قیـاس ظاهـری است گــه بود خاری گلــی، گـه گل خودش خار غم است هر چـه آیــد پیش […]
آفت دین
آفت از ابــر ریــا بــارد ســر گلـزار دین واعـظ ناخـالــصی گـردد اگر سـردار دیـــن واعـظ ار غافــل ز مغـز دفتر ایمان و دین گـوهــر ایمــان فروشــد بر سر بــازار دین شیخ ظاهر بین و ظاهر ساز و حراف چموش آورد با نــام ایمــان فتنــه انـــدر کــار دین دینمـداران گر ننـوشند از شراب معرفت هــر کسـی […]
جان مرا بالا ببر
ای جـان جـان! جـان مـرا تـا پیش خود بالا ببر صبــری نماند اندر دلم؛ فردا نگــو؛ حالا ببر دل می کنم از هر چه دارم اندر این محنت سرا سـوی بقـا از غصـه ها، با چشـم بی پروا ببر داری فضــایی آشنــا در وادی عشـق و صفــا زایـن غـربت ظلم و فنا، جـان مرا آنجـا […]
محمد (ص)
زمانــــه را نفســی تــازه از حجــاز آمـــد به قبلــه گاه جهانی چو سرو ناز آمد چـو لاشه ای شده بود این جهـان در ظلمت تو گوئیــا به تنش روح رفته باز آمد به گرد شب همه بت های شب پرستان بود برای چیدن بت ها به حرص و آز آمد شبـی که خلــوت خوبـان به […]
سلسله انگیز
بتخــانه فــرو ریـزد گـر سلسلــه انگیزد سرچشمـه ی زیبایی یـاری که بـود ایـزد دل در هوس کویش مستانه دهل می زد می گفــت خدایی تو خوبی زتو بر خیـزد خـاک دل خــوبان را غـربـال تو می بیـزد زآن رو به درت الیار از حلقـه در آویــزد
خاتم اندیشه
یک شب نمــودم سیـر جـان در عــالم انــدیشه ام عشق آمد اندر جان من شد خاتم انـدیشه ام دل در وجــودم خـانه شــد بـر مقــدم دلــدار مـن جـامی گرفت از معرفت جام جـم انـدیشه ام چون قطــره ی افکـار من افتاده در جـویی ز عشق خواهد شدن بر نقطه ای کانجا یم انـدیشه ام بـا […]
قدر گل
قـدر گـل را سنــگ میزان است خار قــدر آزادی بــرآیــد در حصـــار گــر نبــودی رنــج ومحنت درجهان کی می آمـد قــدر راحـت در شمار عاشقان زآن، سوز هجران می کشند تـا کـه سـازی از وصـال آیـد به بار عــافیــت در معــرض بـاد خــزان شادی و غم، نیش و نوش اندر کنار زنــدگی معجونی از عشق […]
ای معلم
بر دم دروازه ی حکمت تو گوش آورده ای خـوان تعلیـم و تعلـم را تـو نـوش آورده ای ای معلــم! غم نشیــن غم نشـانی در جهـــان و اندرین ره عشق خود را گل فروش آورده ای بر سر نـامــردمــی هــای زمان بر آتشت دیگ جان بنهاده و خونت به جـوش آورده ای تـا بـه هــم […]
آتش آشنایی
بــوی مـوی دلبــر آمــد بر مشامـم گوئیـا خورشید جان آمد به شامم رشته ی دل را گسست از میخ تن او تا گرفت از دست جان بند زمامم آتشــی ز ایـن آشنـایی در دل افـتاد تلخی راهش، شــکر آمد به کامم رقعتــی بر، ای صبــا! بـر کوی دلبر صدر مکتوبم رسان بر وی سلامم پـای […]