حافظ شیراز به روایت احمد شاملو

شماره ۸۵

 

دردا که یار در غم و درد اَم بماند و رفت

ما را چو دود بر سر ِ آتش نشاند و رفت

 

مخمور ِ باده‌یِ طَرَب‌انگیز ِ عشق را

جامی نداده زَهر ِ جدائی چشاند و رفت

 

چون صید ِ او شدم، من ِ مجروح ِ خسته را

در بَحر ِ غم فکند و جَنیبَت بِرانْد و رفت.

 

گفتم مگر به حیله به دام‌اش در آورم،

از من رَمید و تُوْسَن ِ بخت‌ام رَماند و رفت.

 

 

گُل در حجاب بود که مُرغ ِ سَحَرگَهی

آمد به باغ ِ حافظ و فریاد خواند و رفت.