صوفی! بیا که آینه صافی ست جام را
تا بنگری صفایِ می ِ لعلفام را
راز ِ درون ِ پرده زِ رندان ِ مست پُرس
کاین حال نیست زاهد ِ عالیمقام را
عنقا شکار ِ کس نشود، دام بازچین!
کآنجا همیشه باد به دست است دام را
در بزم ِ دور، یکدو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال ِ دوام را
ای دل! شباب رفت و نچیدی گُلی زِ عیش
پیرانهسر مکُن هُنَری ننگ و نام را
در عیش ِ نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بِهِشت روضهیِ دارالسّلام را
ما را بر آستان ِ تو بس حقّ ِ خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحُّم غلام را
حافظ مرید ِ جام ِ می است ای صبا برو
و ز بنده بندگی برسان شیخ ِ جام را
غزل حافظ با صدای سهیل قاسمی
غزل حافظ با صدای فریدون فرح اندوز
نسخههای دیگر
نسخهبدلها
متن نوشته شده در ستیغ بر اساس کتاب چاپ قزوینی و غنی است. دیوان حافظ ضبطها، تصحیحها و نسخههای دیگری هم دارد که چند نمونه از آنها اینجا آمده است.
نسخه خطی ۸۰۱ - پیاده سازی سهیل قاسمی
۵
صوفی! بیا که آینه صافی ست جام را
تا بنگری صفایِ می ِ لعلفام را
عنقا شکار مینشود، دام بازچین!
کآنجا همیشه باذ به دست است دام را
در عیش ِ نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بِهِشت روضهیِ دارالسّلام را
در بزم ِ دور، یکدو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال ِ دوام را
ای دل! شباب رفت و نچیدی گُلی زِ عشق
پیرانهسر مکُن هُنَری ننگ و نام را
ما را بر آستان ِ تو بس حقّ ِ خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحُّم غلام را
حافظ مُرید ِ جام ِ می است ای صبا برو
و ز بنده بندگی برسان شیخ ِ جام را
خانلری
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفایِ می لعلفام را
راز درون ِ پرده زِ رندان ِ مست پرس
کاین حال نیست صوفیی ِ عالیمقام را
عنقا شکار مینَشَود دام بازچین
کاین جا همیشه باد بهدست است دام را
در عیش ِ نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بِهِشت روضهیِ دارالسّلام را
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال ِ دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی زِ عیش
پیرانه سر بکُن هُنَری ننگ و نام را
ما را بر آستان ِ تو بس حقّ ِ خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحُّم غلام را
حافظ مرید ِ جام ِ می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ ِ جام را
اختلاف نسخه ها بر اساس تصحیح خانلری
بیت یکم:
که بادهی صافیست | آینه صاف است
بیت دوم:
زاهد عالی مقام | عالِم عالی مقام
بیت سوم:
شکار ِ کس نشود
دام باز کش
کانجا
بدستست عام را | بدستست جام را
بیت چهارم:
من آن زمان طمع ببریدم ز عافیت
در نقد عیش | در نقد عشق
که چون انجمن نماند | که چون آبرو نماند
کآدم بِهِشت
بیت پنجم:
در بزم دور خوش قدحی درکش و برو
بیت ششم:
شتاب رفت
گلی ز عشق | گلی ز عمر
بکن هنر ننگ | مکن هنری
بیت هفتم:
حق نعمت است
زنهار باز بین
بیت هشتم:
از بنده
شیخ خام
پیر جام
حافظ شیراز
غزل ۶
صوفی! بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفا یِ می ِ لعلفام را
راز ِ درون ِ پرده زِ رندان ِ مست پرس
کاین کشف نیست زاهد ِ عالیمقام را.
ای دل! شباب رفت و نچیدی گلی زِ عیش،
پیرانه سر مکُن هُنَری ننگ و نام را؛
در عیش ِ نقد کوش، که چون آبخور نماند
آدم بِهِشت روضهیِ دارُالسَّلام را.
در بزم ِ دُور یک دو قدح دَرکش و برو! –
یعنی طمع مدار وصال ِ دوام را.
عنقا شکار مینَشَود، دام بازچین
کاین جا همیشه باد بهدست است دام را.
من آن زمان طمع بِبُریدم زِ عافیت
کاین دل نهاد در کف ِ عشقام زمام را.
#
حافظ مرید ِ جام ِ می است این صبا، برو
وَز بنده بندهگی برسان شیخ ِ خام را.
حافظ به سعی سایه
غزل ۸
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفایِ می ِ لعلفام را
راز ِ درون ِ پرده ز رندان ِ مست پرس
کاین حال نیست زاهد ِ عالیمقام را
عنقا شکار ِ کس نشود دام بازچین
کانجا همیشه باد بهدست است دام را
در عیش ِ نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضهیِ دارالسّلام را
در بزم ِ دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال ِ دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر بکن هنری، ننگ و نام را
ما را بر آستان ِ تو بس حقّ ِ خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحّم غلام را
حافظ مرید ِ جام ِ می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ ِ جام را
شرح سطر به سطر
یادآوری
شرحها برگرفته از یادداشتهایِ سهیل قاسمی در واکاوی ِ غزلهای حافظ از مجموعهیِ حافظ ِ شاعر است. ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح ِ سطر به سطر ندارد و شرحها ممکن است بهمرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.
صوفی! بیا که آینه صافی ست جام را تا بنگری صفایِ می ِ لعلفام را
صوفی: پیرو ِ طریقهیِ تصوّف[۱]، پشمینه پوش. (دهخدا) * صافی: پاک و روشن، زلال، خالص (عمید) * صفا: 1. صمیمیت، یکرنگی ۲. پاکی و پاکیزگی ۳. خوشی و خرّمی ۴. روشنی ۵. صلح کردن، آشتی کردن[۲]، سازش کردن * لعلفام: سرخرنگ، به رنگ ِ لعل (عمید)
معنای بیت: ای صوفی بیا که آینهیِ جام، صافی است تا صفایِ می ِ سرخ را ببینی.
صوفی و صافی و صفا، آرایههای جناس و اشتقاق دارند. «را» در مصراع ِ نخست، رایِ فکّ ِ اضافه است. جام در زلالی و صافی، به آینه تشبیه شده.
غزل با صدا کردن و فراخواندن ِ صوفی شروع میشود که بیاید و چیزی را ببیند. انگار که در ادامهی صحبتی پیشین، میخواهد چیزی را به کسی نشان دهد.
در بیت ِ بعدی هم حرف ِ خودش با صوفی را ادامه میدهد. و باز هم همان لحن ِ آمرانه.[۳] به باور ِ من، «صوفی» و «زاهد» و «شیخ» و «درویش» در غزل ِ حافظ شبیه ِ هم اند اما تفاوتهایی هم دارند. در این کتاب، بسته به هر بیت در هر غزل، ویژگیهایی که از هر کدام برجسته کرده را در همان غزل مینویسم و در یادداشتی در پایان ِ کتاب هم به این موضوع پرداختهام.
[۱] صوفی از واژههای بسیار مهم و پر کاربرد در غزلهای حافظ است. در باره کاربردهایِ آن در غزل ِ حافظ و در بارهی طریقهیِ تصوّف و تاریخچهیِ آن یادداشتی نوشتهام که در پایان ِ کتاب هست.
[۲] «در طریقت رنجش ِ خاطر نباشد؛ می بیار! / هر کدورت را که بینی، چون صفایی رفت، رفت» (حافظ ۸۳)
[۳] تصویری را مجسّم میکنم: با دوستی صحبتی و بحثی کردهایم، مثلن در بارهیِ موضوعی مثل ِ راه ِ رسیدن به حقیقت! و دو طرف حرفهایِ خودمان را زدهایم و تمام شده! بعد شما مثالی مصداقی میبینی در بارهی چیزی که موقع ِ بحث نتوانستهبودی حریفات را متقاعد کنی. دوست ِ خودت را صدا میکنی و میگویی بیا که نشانات بدهم چیزی را که میگفتم. اینجا هم میگوید: صوفی! بیا! الآن آینهیِ جام، صافی است. بیا به تو نشان بدهم که چیزی که شما در می ِ لعلفام میبینی و صفا و خوشی و خرّمی و صمیمیت و یکرنگی و … را جای دیگری نخواهی دید!
راز ِ درون ِ پرده زِ رندان ِ مست پُرس کاین حال نیست زاهد ِ عالیمقام را
حال: 1. در تصوّف: حالت و کیفیتی که بر سالک و عارف دست میدهد، مانند ِ شوق، طرَب، حُزن و ترس که موجب ِ صفایِ قلب و وقت ِ وی میشود. (عمید) ۲. قدیمی: عشق و محبت.
معنایِ بیت: در ادامهی خطاباش به صوفی، پس از نشان دادن ِ صفایِ می ِ لعلفام، ادامه میدهد که اگر به دنبال ِ راز ِ درون ِ پرده ای، آن را از رندان ِ مست بپرس. که زاهد ِ عالی مقام، این حالت و این کیفیت را ندارد؛ و از این عشق و محبّت هم برخوردار نیست؛ که بتواند راز ِ درون ِ پرده را بداند یا اگر میداند، بتواند به پرسش ِ تو پاسخ بدهد.
رند ِ مست و زاهد ِ عالیمقام در تقابل با هم آمدهاند. و صوفی را کسی توصیف کرده که به دنبال ِ آگاهی از راز ِ درون ِ پرده، از زاهد ِ عالیمقام پرسان است. و شاعر، صفایِ می ِ لعلفام را و رندان ِ مست را آگاهتر و مهربانتر دانسته و به صوفی توصیه کرده که اگر راز ِ درون ِ پرده را میخواهد، آن را از رندان ِ مست (میتواند خود ِ شاعر باشد[۱]) بپرسد.
[۱] «رموز ِ مستی و رندی زِ من بشنو! نه از واعظ! / که با جام و قَدَح هر دَم ندیم ِ ماه و پروین ام» (حافظ ۳۵۶) و «حدیثِ عشق ز حافظ شنو نه از واعظ / اگر چه صنعتِ بسیار در عبارت کرد» (حافظ ۱۳۱)
عنقا شکار ِ کس نشود، دام بازچین! کآنجا همیشه باد به دست است دام را
عنقا: مرغی افسانهئی که مظهر ِ عزلت یا نایابی است. [۱] (عمید) عنقایِ مُغرب: سیمرغ[۲]
معنایِ بیت: کسی نمیتواند عنقا را شکار کند. تو نیز دامی که چیدهای را برچین! که آنجا (جایی که به قصد ِ شکار ِ عنقا دام گستردهاند) چیزی جز باد به دست ِ دام نیست.
باد به دست بودن کنایه از دست خالی برگشتن و چیزی به دست نیاوردن است.[۳]
این بیت را هم در ادامهی گفتههای شاعر خطاب به صوفی میتوان دید. یعنی پس از این که میگوید که زاهد ِ عالی مقام را آن حال نیست که راز ِ درون ِ پرده را بتوان از او پرسید، میافزاید که عنقا شکار ِ کس نخواهد شد. و از این که بخواهی دامی بگستری و عنقا صید کنی منصرف شو! چون که آنجا و در آن کار، همیشه دام ِ تو چیزی صید نخواهد کرد جز باد! از طرفی قصّهی سیمرغ (در آثار ِ عارفان و صوفیان) مراحل ِ رسیدن به کمال است. به نوعی آب ِ پاکی را رویِ دست ِ صوفی میریزد که با این راه نمیتوانی عنقا شکار کنی!
[۱] عنقا معنای نوعی ساز هم دارد که در غزل ِ حافظ قرینهئی که به این معنا اشاره کُنَد نیافتم. عنقا ۵ بار در غزل ِ حافظ بهکار رفته که از خصلتهای او، بلندآشیانه بودن، تنها و دور از خلق بودن، دور از دسترس و شکارنشدنی بودن و والامقام بودن به ذهنام میرسد. در قلهیِ قاف ساکن است. و شباهتی با افسانهیِ سیمرغ در ادبیات ِ کهن دارد که باید در طی مراحلی به آن رسید.
[۲] ققنوس یا قَقنُس نیز مرغی است بهغایت خوشرنگ و خوشآواز. گویند منقار ِ او سیصد و شصت سوراخ دارد و در کوه ِ بلندی مقابل ِ باد نشیند و صداهای عجیب و غریب از منقار ِ او برآید و به سبب ِ آن مرغان ِ بسیار جمع آیند، از آنها چندی را گرفته طعمهی خود سازد. گویند هزار سال عمر کُنَد و چون مرگاش فرا رسد، هیزم ِ بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشی از بال ِ او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضهئی پدید آید و او را جفت نمیباشد، و موسیقی را از آواز ِ او دریافتهاند. (برهان) در زبان ِ ترکی، به این پرنده، عنقا میگویند، اما در غزل ِ حافظ، قرائن صریحی از این ویژگیها در بارهیِ عنقا نیافتم. اما این که در کوه ِ بلندی آشیانه دارد و این که تنها است و جفت نمیگیرد خصلتهایی است که میان ِ سیمرغ و ققنوس مشترک است. و این خصلتها در غزل ِ حافظ آمدهاند. ققنس و ققنوس در شعر ِ عطار (قرن ششم و هفتم هجری) و قاسم انوار (شاعر قرن هشتم و نهم هجری) آمدهاست. عطار، سیمرغ و افسانهیِ سیمرغ را بهتفصیل در آثار ِ خود دارد. آن را سلطان ِ مرغان دانسته و در آثار ِ عطار، سیمرغ را بهکلی جدا از ققنوس میتوان دانست. عطار عنقا هم در آثار ِ خود دارد که مترادف ِ سیمرغ است و قاف نشین است و عزلت گزین. و به نظر م آمد عطار عنقا را در معنایِ آلت ِ موسیقی هم به کار برده است. در غزل ِ حافظ نامی از سیمرغ و ققنوس نیست. مشابهتی بین ِ در آتش سوختن و از آتش به دنیا آمدن ِ ققنوس با «سمندر» هست که در ادبیات ِ قدیم جانوری افسانهئی است که درون ِ آتش زندگی میکند. هم به صورت ِ جانوری شبیه ِ موش و هم به صورت ِ مرغ آمدهاست. البته گویا با سمندر که جانوری شبیه ِ مارمولک است که در مکانهای تاریک و مرطوب به سر میرود یکی نیست. عطار و حافظ نامی از سمندر نبردهاند اما در شعر ِ رودکی و ناصرخسرو و سعدی هست که همیشه هم با آتش قرین بوده.
[۳] «باد ت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ / در معرضی که تخت ِ سلیمان رَوَد به باد» (حافظ ۱۰۰) و «حافظ از دولت ِ عشق ِ تو سلیمانی شد / یعنی از وصل ِ تو اش نیست بهجز باد به دست» (حافظ ۲۴) که تلمیحی از سلیمان که فرمانروایِ باد است در هر دو هست اما همان هیچ به دست نیاوردن را در خود دارد.
در بزم ِ دور، یکدو قدح درکش و برو یعنی طمع مدار وصال ِ دوام را
بزم ِ دور: دور[۱]: از دست به دست رسانیدن ِ پیالهها. شراب در مهمانی (ناظم الاطباء)، گردش ِ پیالهی شراب (لغت ِ محلی ِ شوشتر) یک بار شراب پیمودن به همهی حریفان ِ مجلس (دهخدا) و بزم ِ دور میتواند بزمی باشد که در آن به این شکل، پیمانهی شراب را به نوبت به همهیِ کسانی که گرداگرد ِ هم اند میدهند تا بنوشد. دور بر کسی افتادن: نوبت ِ سر کشیدن ِ پیالهیِ شراب به کسی رسیدن و کنایه است از روزگار به مراد ِ او شدن. (دهخدا) * قدَح: ظرفی که در آن چیزی بیاشامند، ساغر، پیاله، کاسهیِ بزرگ (عمید) * درکشیدن: نوشیدن (عمید) * یعنی: چنین معنی میدهد. (عمید) میخواهد و قصد میکند و مصدر ِ آن عنایت است که به معنایِ قصد کردن است. (غیاث) * وصال: 1. رسیدن به محبوب و همآغوشی با وی ۲. دست یافتن به چیزی، رسیدن ۳. در تصوّف، رسیدن به مرحلهیِ فناءِ فیالله و رسیدن به معشوق ِ ازلی[۲]. (عمید) در اصطلاح ِ سالکان، مقام ِ وحدت را گویند مع الله تعالی سِرّاً و جهراً (از آنندراج) * دَوام: 1. همیشگی (آنندراج) ۲. پایداری، ثبات، پایندگی، پیوستگی (دهخدا) ۳. دُوام: سرگیجه و دوار (دهخدا، از آنندراج)، گردش ِ سر (منتهی الارب)
معنایِ بیت: در بزمی که به هر کسی به نوبت پیمانهئی شراب میچشانند[۳]، یکی دو قدح سربکش و برو. این به آن معنا است که امیدوار نباش که وصال، همیشگی باشد.[۴]
اگر در ادامهی غزل و در ادامهی گفتار ِ شاعر با صوفی در نظر بگیریم، میتوان گفت که نخست، آینهیِ صافی ِ جام را به او نمودهاست تا صفا را در آن ببیند، سپس گفته راز ِ درون ِ حلقه را از رندان ِ مست بپرسد، سپس گفته که قادر به صید ِ عنقا نخواهد بود. و اینجا میافزاید: تنها میتوان یک دو قدح در کشید و رفت و انتظار ِ وصال ِ همیشگی داشتن، کاری عبث است.
دوام را اگر دُوام بخوانیم و فرض کنیم که شاعر نیز هنگام ِ سرودن به چنین معنایی التفات داشته[۵]، سرگیجهیِ ناشی از شُرب ِ مدام و بیش از یک دو قدح درکشیدن را نیز به ذهن متبادر میکند. از طرفی طعنهئی به صوفیان و مناسک ِ آنها هم میتواند باشد.در این حالت، دُوام به معنای سرگیجه با بزم ِ دور در معنایِ بزم ِ سماع ِ صوفیان یا بزمی که در آن به دور ِ خود میچرخند تناسب مییابد. که از گفتهیِ شاعر در مصراع ِ دوم میشود استنباط کرد که با دور ِ خود چرخیدن نمیتوان به وصال رسید!
[۱] «دور» در لغت مفهومها و کارکردهای فراوان دارد. در غزل ِ حافظ هم به شکلهای گوناگون به کار رفته و این چندپهلو بودن، دستمایهیِ مضمونهای بسیاری برای ایهام و برداشتهای شاعرانه شده. در این باره یادداشتی نوشتهام که در پایان ِ کتاب هست.
[۲] بنای من از ابتدا، نپرداختن به تحلیل ِ نمادین و تعابیر و تفاسیر بر اساس ِ اصطلاحات ِ مکاتب است و امیدوارم توانسته باشم این مبنا را در این کتاب رعایت کنم. منتها در نظر داشته باشیم که این غزل با عبارت ِ صریح ِ «صوفی» آغاز شده و ناگزیر اگر واژهئی مانند ِ «عنقا» یا «وصال» یا «حال» که تعاریف و تعابیر و اصطلاحاتی در تصوّف دارند، آنها را بیان کردم. اما همانگونه که در دیباچهیِ پیش از نگارش ِ کتاب هم گفتم، هدف ِ من خودداری از دستهبندی یا تفسیر ِ نمادین ِ جملهها (عارفانه یا عاشقانه یا رندانه یا اجتماعی یا…) است.
[۳] «در دایرهیِ سپهر ِ ناپیدا غور، / می نوش به خوشدلی! که دور است به جور؛ / نوبت چو به دوْر ِ تو رسد، آه مکن! / جامی ست که جمله را چشانند به دوْر» (خیام، رباعی ۱۲۵ از کتاب ِ ترانههای خیام)
[۴] «جهان چو خُلد ِ برین شد به دور ِ سوسن و گُل / ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود» (حافظ ۲۱۹) و « حافظ! دوام ِ وصل میسّر نمیشود / شاهان کم التفات به حال ِ گدا کنند» (حافظ ۱۹۶) و «دوام ِ عیش و تنعّم نه شیوهیِ عشق است / اگر معاشر ِ مایی، بنوش نیش ِ غمی» (حافظ ۴۷۱)
[۵] « دوام ِ عُمر و مُلک ِ او بخواه از لطف ِ حق ای دل! / که چرخ این سکّهیِ دولت به دور ِ روزگاران زد» (حافظ ۱۵۳) هرچند اگر ادعا کنم که دُوام را سرگیجه و و دور را چرخش بگیریم، پیوندی بسیار سست به ذهن میآید، اما اینجا دوام و دور با هم آمدهاند.
ای دل! شباب رفت و نچیدی گُلی زِ عیش پیرانهسر مکُن هُنَری ننگ و نام را
شباب: جوانی، از بلوغ تا سی سالگی (عمید) جوانی و آن از سی تا چهل است (از منتهی الارب) جوانی باشد که در مقابل ِ پیری است (برهان قاطع) * ننگ و نام: آبرو و اعتبار و خوشنامی. نام و ننگ: آبرو. حیثیت. اعتبار[۱] (دهخدا) * عیش: 1. زندگی ۲. خوشگذرانی (۱:۳) هنر: 1. پیشه، صنعت، فن (عمید) ۲. کار ِ نمایان و برجسته. (عمید) ۳. خطر[۲]
معنای بیت: ای دل! روزگار ِ جوانی گذشت و در آن روزگار گلی از باغ ِ عیش نچیدی. اکنون که پیر شدهای، به خاطر ِ آبروی خودت هنری مکن!
مکُن هنری، یا هنری مکن را من تعبیری طنزآلود و کنایهآلود میبینم! هنری نکن، کار ِ خارقالعادهئی نکن! کار ِ خطرناکی نکن! به عبارتی، آن زمان که جوان بودی و برای جوانان، عیش و چیدن ِ گل ِ عیش مُجاز تلقی میشود[۳] (بهعبارتی قابل ِ توجیه است و بیآبرویی ِ کمتری بر آن هست) این کار را نکردی! حالا که پیر شدهای، سر ِ پیری به خاطر ِ حفظ ِ آبرویِ خودت دستکم شاهکار خلق نکن![۴] هنر کردن در معنای متمتّع شدن و نفع یافتن از عیش و خوشگذرانی، در شعر ِ دیگری از حافظ هم آمده: «چون شمع ِ نکورویی، در رهگذر ِ باد است / طرف ِ هُنری بربند از شمع ِ نکورویی» (حافظ ۱۹۵) میگوید از آنجا که زیبایی و نیکورو بودن، مانند ِ شمعی است که در گذر ِ باد است و خاموش خواهد شد؛ یعنی زیبایی دائمی نیست و خواهد گذشت، پس تو هم بکوش تا یک نیکو رو پیدا کنی و از شمع نیکوروئی ِ او، تمتع و هنری به دست بیاوری. عیشی به کام ِ دل حاصل کنی. چون نکورویی، موقت و گذران است. اینجا در این بیت اما میگوید که تو زمانی که باید هنری میکردی و طرفی میبستی و گلی از عیش میچیدی، این کار را نکردی. امروز که پیر شدهای آبروی خودت را نبَر و هنری مکن!
در نسخههایِ دیگر، «پیرانهسر بکُن هنری» هم ضبط شدهاست که معنایی متفاوت میدهد: که حالا که جوانی را از دست دادی، در پیری هنری از خود نشان بده[۵]! من تعبیر ِ نخستین را دوستتر میدارم. هرچند که در بیت ِ بعدی هم، توصیه به کوشیدن در عیش ِ نقد کرده باشد.
[۱] «سپه را به ویسه است فرمان ِ جنگ / بدو بازگردد همه نام و ننگ» (فردوسی، شاهنامه، داستان ِ دوازده رخ، بخش ۸)
[۲] نباید که خطائی افتد و هنر ِ بزرگ این است که این جیحون در میان است (تاریخ بیهقی)
[۳] «حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز / بس طور ِ عجب لازم ِ ایّام ِ شباب است» (حافظ ۲۹)
[۴] «چون پیر شدی، حافظ! از میکده بیرون آی / رندی و هوسناکی در عهد ِ شباب اولا» (حافظ ۴۶۶)
[۵] «تا در ره ِ پیری به چه آیین رَوی ای دل! / باری به غلط صرف شد ایّام ِ شبابات» (حافظ ۱۵)
در عیش ِ نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بِهِشت روضهیِ دارالسّلام را
نقد: آنچه درحال داده شود. خلاف ِ نسیه (منتهی الارب، آنندراج، ناظم الاطباء) حاضر ِ مُعجَل (متن اللغه) * آبخور: ۱. سرچشمه و محلی که از آنجا آب برگیرند و بنوشند، آبشخور ۲. قسمت، نصیب (معین) بهره، روزی (عمید) ۳. نوشیدن ِ آب (عمید) * هشتن: رها کردن، فروگذاشتن، گذاشتن، هلیدن (عمید) بهِشت: هِلید، فروگذاشت، رها کرد. * روضه: ۱. باغ، گلستان، گلزار، سبزهزار، مَرغزار. ۲. بهشت. روضهیِ رضوان: باغ ِ بهشت (عمید) * دارالسلام: 1. سرایِ سلامت ۲. بهشت. (عمید) روضه السلام: مرغزار ِ سلامت، باغ ِ آسایش و راحت
روضه و دار السلام نیز هر دو در مجاز به جایِ بهشت آمدهاند. دارالسلام در قرآن بهعنوان ِ یکی از نامهایِ بهشت نیز آمده[۱]. نقد در مقابل ِ نسیه هم آمدهاست. و در تقابل میان ِ نقد و نسیه، کنایه به بهشت هم به ذهن می آید.[۲] آبخور را در این بیت هم میشود نصیب و قسمت در نظر گرفت و هم چشمه. و به عبارتی چشمهیِ آب ِ کوثر[۳] در بهشت. همچنین آب ِ خضر یا آب ِ حیات یا آب ِ جاودانگی هم میتواند یکی از مفاهیمی باشد که بشود آبخور را به آن ارجاع داد. [۴]
معنای بیت: سعی کن تا عیش ِ نقد را در دست داشتهباشی. به این دلیل که آدم هم روضهی دارالسلام و باغی که در آن آسایش و سلامت داشت را رها کرد، چون که آبخور، نصیب، چشمهی آب ِ کوثر یا چشمهیِ جاودانگی در آن باقی نمانده بود.
بهعبارتی بهشت هم جاودانی و ابدی نبود[۵]، پس بکوش تا از هر آن عیشی که در حال برای تو میسور است، بهرهمند شوی. و این مفهوم را میتوان با مفهوم ِ بیت ِ چهارم مرتبط دانست. همانطور که میبایست در بزم ِ دور، یک دو قدح درکشی و بروی چون که دوام ِ وصل میسّر نمیشود، میبایست در عیش ِ نقد بکوشی چون که آبخور نخواهد ماند، کما اینکه به همین خاطر آدم نیز ناگزیر شد تا روضهیِ دارالسلام را بهِلَد و رها کند و به زمین بیاید.
[۱] «وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ» (قرآن، سوره یونس آیه ۲۵) و «لَهُمْ دَارُ السَّلاَمِ عِندَ رَبِّهِمْ وَهُوَ وَلِیُّهُمْ بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ (قرآن، سوره الانعام، آیه ۱۲۷)
[۲] «چمن حکایت ِ اردیبهشت میگوید / نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بِهِشت» (حافظ ۷۹) و «من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت، / از اهل ِ بهشت کرد، یا دوزخ ِ زشت / جامی و بُتی و بَربَطی بر لب ِ کِشت / این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت» (خیام، رباعی ۹۲ کتاب ترانههای خیام صادق هدایت)
[۳] «زِ مُرغی کو خورَد آتش، حسَدها میبَرَد مرغی / که طوبا آشیان است و زِ کوثر آبخور دارد» (مجیرالدین بیلقانی، قطعه ۲۸)
[۴] «بَهر ِ خوان ِ سکندر ِ دوران / داشت از آب ِ خضر آبخور او» (خاقانی قطعه ۲۹۴)
[۵] «جهان چو خُلد ِ بَرین شد به دور ِ سوسن و گل / ولی چه سود که در وی نهممکناست خُلُود» (حافظ ۲۱۹)
ما را بر آستان ِ تو بس حقّ ِ خدمت است ای خواجه بازبین به ترحُّم غلام را
آستان: درگاه و بارگاه، در حضور ِ شاهان و بزرگان (عمید) * خدمت: 1. بندگی، چاکری (معین) ۲. پیشگاه ۳. عریضه (عمید) * بازبین: بازدیدن: دوباره دیدن، توجه کردن، نظر کردن، اعتنا کردن. رسیدگی کردن. (دهخدا) * ترحّم: رحم و شفقت و نرمدلی و مهربانی و ملاطفت و خاطرنوازی (ناظم الاطباء) * غلام: در مجاز به معنای نوکر و بنده (غیاث اللغات) بندهیِ نرینه، عبد، بندهیِ زرخرید (دهخدا)[۱] * حقّ ِ خدمت: حقی که از جانب ِ خادم بر ذمّه و بر گردن ِ مخدوم هست.[۲]
معنای بیت: من در درگاه و محضر ِ تو بسیار خدمت کردهام و از این بابت، حقّ ِ خدمت بر گردن ِ تو دارم. ای خواجه! به پاس ِ این خدمت، به ملاطفت و ترحّم و بندهنوازی، اعتنا و توجهی به من که غلام و چاکر ِ تو ام بکن.
خدمت به معنای پیشگاه با آستان تناسبی ایجاد میکند و در معنایِ عریضه، با درخواستی که به بازدیدن ِ غلام کرده متناسب است. به ترحّم دیدن، یکی این حس را دارد که طلبکارانه درخواست نمیکند و طلب ِ رحم و ملاطفت دارد. دیگر این که میگوید با نظر ِ لطف و مهربانی بنگر. خدمت، با غلامی تناسب دارد. همچنین طلب ِ اِنعامی هم با خود دارد.[۳]
[۱] غلام در لغت به معنای کودک (مذکر)، کودک ِ شهوت پدید آمده، پسر از هنگام ِ ولادت تا بلوغ؛ و به معنایِ مطلق ِ پسر (فرزند) ِ کسی هم آمده است. خواه کودک باشد و خواه جوان و خواه پیر. که در غزل ِ حافظ قرینهئی که به این معنا دلالت کند نیافتم.
[۲] حقّ ِ خدمت، حقّ ِ صحبت، حقّ ِ وفا، حقّ ِ قدیم، حقّ ِ صحبت ِ دیرین، حقّ ِ دوستی، حقّ ِ نعمت، حقوق ِ نمک، حقوق ِ خدمت، حقوق ِ بندگی از واژههایی است که در غزل ِ حافظ به کار رفته. وظیفه و دِینی نانوشته است که شخصی به واسطهیِ خدمت یا مصاحبت یا دوستی که با کسی داشته یا نان و نمکی که با هم خورده اند یا نعمتی که پیشتر به کسی دارد، بر گردن ِ او دارد. حقگزار نیز کسی است که این حقوق را رعایت میکُنَد و آن را محترم میدارد و به جا میآورد. یادداشتی نوشتهام که در پایان ِ کتاب هست.
[۳] «چو هر خاکی که باد آورد، فیضی بُرد از اِنعامات، / زِ حال ِ بنده یاد آور که خدمتگار ِ دیرین ام» (حافظ ۳۵۶)
حافظ مرید ِ جام ِ می است ای صبا برو و ز بنده بندگی برسان شیخ ِ جام را
مرید: 1. اراده کننده (غیاث) خواهنده (آنندراج) ۲. در تصوّف: سالک ِ مجذوب. آن که به مرشدی سر سپرده باشد. مقابل ِ مرشد. مقابل ِ پیر و شیخ (دهخدا) ۳. ارادتمند، دوستدار (عمید) * صبا: بادی که پیامرسان است (۴:۱) * شیخ: پیر، مرشد (۵:۱۳)
معنایِ بیت: ۱. حافظ خواهنده و خواستار ِ جام ِ می است. ای صبا برو و به شیخ ِ جام و دارندهیِ جام از طرف ِ من اظهار ِ ارادت و بندگی بکن و بگو که حافظ جام ِ می میخواهد. ۲. اگر تو مرید ِ شیخ و مراد ِ خودی، حافظ، مرید ِ جام ِ می است. ای صبا! برو و به شیخ ِ جام بندگی و ارادت مرا برسان.
هر سالکی در طریقت، مرید ِ شیخی است. و شاعر اعلام میکند، که مرید ِ جام ِ می است و شیخ ِ او نیز، شیخ ِ جام است.
در نسخههای دیگر، بهجایِ شیخ ِ جام، شیخ ِ خام هم آمده است. در این صورت، میتوان خام را هم به عنوان ِ فردی ناپخته و ناآگاه معنا کرد، هم باید در نظر داشت که می، و آن می که می خواران آن را مینوشند، می ِ خام است. شیخ ِ خام میتواند همان بادهیِ خام باشد که حافظ چون مرید ِ جام ِ می است، شیخ ِ خام نیز مرید ِ او میباشد. طنز و تناقضی نیز هست که شیخ، میبایست پخته و با تجربه باشد. که شیخ ِ حافظ، خام است![۱] اما اگر شیخ ِ خام را با اتّکا به بیت ِ سوم ِ همین غزل، مانند ِ همان زاهد ِ عالیمقام در نظر بگیریم که آگاهی ندارد و از حال و مرتبهی بالایی هم برخوردار نیست، میشود در عبارت ِ از بنده بندگی برسان، بنده را خود ِ حافظ تعبیر نکرد! یعنی گفت که: حافظ مرید ِ جام ِ می است. مرید ِ شیخ ِ خام نیست. و از باد ِ صبا میخواهد که بندگی ِ بندهیِ شیخ ِ خام را به او برسانَد نه بندگی ِ حافظ را.
[۱] «اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته، / به هزار بار بهتر زِ هزار پخته خامی» (حافظ ۴۶۸)
شرح فال
بکوش تا راه چاره را از کسانی بپرسی که آگاه و مهربان هستند. مکوش تا از بدان و نامهربانان تقلید کنی که آنان به اسرار محبت و انسانیت واقف نیستند.
اگر به دنبال آرزویی بزرگ و دست نیافتنی هستی، در نظر داشته باش که آرزوها و اهدافت را منطقی و عاقلانه برگزینی. وگرنه حاصلی نخواهی یافت و زحمت تو بیهوده خواهی بود.
آگاه باش که همیشه اوضاع بر وفق مراد نخواهد ماند. پس بکوش تا از موقعیت های خوبی که در دست داری بیشترین بهره را ببری.
اگر فرصتی را از دست داده ای، حسرت آن را نخور. و مکوش تا به هر طریقی بخواهی جبران کنی. ممکن است اصرار بر احیای فرصتی که از دست رفته، باعث آبروریزی شود.
بکوش تا از فرصت های واقعی حداکثر استفاده را بکنی. به عبارتی نقد را به نسیه نفروش! چیزی که در دسترس تر است را برگزین و از خیالات و توهمات در باره ی موفقیت های موهوم بپرهیز.
وزن شعر
مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلن
یا
مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فعل
soo fii bi yaa ke eaa ye ne saa fii s(e) jaa m(e) raa
taa ben ga rii sa faa ye me yee lae l(e) faa m(e) raa