رونق ِ عهد ِ شباب است دِگر بُستان را

می‌رسد مژده‌یِ گُل بلبل ِ خوش‌الحان را

 

ای صبا! گر به جوانان ِ چمن باز رسی

خدمت ِ ما برسان سرو و گل و ریحان را

 

گر چنین جلوه کُنَد مُغ‌بَچه‌یِ باده‌فروش،

خاک‌روب ِ در ِ می خانه کنم مژگان را

 

ای که بَر مَه کشی از عنبر ِ سارا چوگان!

مضطرب‌حال مَگَردان من ِ سرگردان را

 

ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند،

در سر ِ کار ِ خرابات کُنند ایمان را

 

یار ِ مردان ِ خدا باش! که در کشتی ِ نوح

هست خاکی که به آبی نَخَرَد طوفان را

 

برو از خانه‌یِ گردون به‌در و نان مطَلب

ک‌آن سیَه‌کاسه در آخر بکُشَد مهمان را

 

هر که را خواب‌گه ِ آخر، مُشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کَشی ایوان را؟

 

ماه ِ کنعانی ِ من! مَسنَد ِ مصر آن ِ تو شد

وقت ِ آن است که بدرود کُنی زندان را

 

حافظا! می خور و رندی کُن و خوش باش ولی

دام ِ تزویر مَکُن چون دِگران قُرآن را

غزل حافظ با صدای سهیل قاسمی

غزل حافظ با صدای فریدون فرح اندوز

نسخه‌های دیگر

نسخه‌بدل‌ها

متن نوشته شده در ستیغ بر اساس کتاب چاپ قزوینی و غنی است. دیوان حافظ ضبط‌ها، تصحیح‌ها و نسخه‌های دیگری هم دارد که چند نمونه از آن‌ها این‌جا آمده است.

نسخه خطی ۸۰۱ - پیاده سازی سهیل قاسمی

۶

رونق ِ عهد ِ شباب است دِگر بُستان را

می‌رسد مژده‌یِ گُل بلبل ِ خوش‌الحان را

ای صبا! گر به جوانان ِ چمن باز رسی

خدمت ِ ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کُنَد مُغ‌بَچه‌یِ باذه‌فروش،

خاک‌روب ِ در ِ می خانه کنم مژگان را

ای که بَر مَه کشی از عنبر ِ سارا چوگان!

مضطرب‌حال مَگَردان من ِ سرگردان را

ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند،

در سر و کار ِ خرابات کُنند ایمان را

یار ِ مردان ِ خدا باش! که در کشتی ِ نوح

هست خاکی که به آبی بخَرَد طوفان را

هر که را خواب‌گه ِ آخر، مُشتی خاک است

گو چه حاجت که بر افلاک کَشی ایوان را؟

برو از خانه‌یِ گردون به‌در و نان مطَلب

ک‌آن سیَه‌کاسه در آخر بکُشَد مهمان را

ماه ِ کنعانی ِ من! مَسنَد ِ مصر آن ِ تو شد

وقت ِ آن است که بدروذ کُنذ زندان را

حافظا! می خور و رندی کُن و خوش باش ولی

دام ِ تزویر مَکُن چون دِگران قُرآن را

خانلری

رونق ِ عهد ِ شباب است دِگر بُستان را
می‌رسد مژده‌یِ گُل بُلبُل ِ خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان ِ چمن باز رسی
خدمت ِ ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مُغ‌بَچه‌یِ باده فروش
خاک‌روب ِ در ِ می‌خانه کنم مژگان را

ای که بَر مَه کشی از عنبر ِ سارا چوگان
مضطرب حال مَگَردان من ِ سرگردان را

ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند
در سر ِ کار ِ خرابات کُنند ایمان را

یار ِ مردان ِ خدا باش که در کشتی‌یِ نوح
هست خاکی که به آبی نَخَرَد طوفان را

هر که را خواب‌گه آخر نه که مُشتی خاک است
گو چه حاجت که بر آری به فلک ایوان را

برو از خانه‌یِ گردون به‌در و نان مَطَلَب
ک‌این سیَه کاسه در آخر بکُشَد مهمان را

ماه ِ کنعانی ِ من مسند ِ مصر آن ِ تو شد
گاه ِ آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام ِ تزویر مَکُن چون دِگران قُرآن را

اختلاف نسخه ها بر اساس تصحیح خانلری

بیت یکم:
شباب است و دگر
می دهده مژده ی گل | مژده ز گل
تا زِ بُن | تا زِ سر

بیت دوم:
گر به عروسان چمن
چمن برگذری
مژده ی ما برسان

بیت پنجم:
ترسم این قوم
دَرد ِ کسان می خندند
در سر و کار

بیت ششم:
هست بادی که | هست آبی که | هست خاکی که به بادی
به آبی بخرد | به آبی نخرد

بیت هفتم:
خوابگه این آخر | خوابگهش آخر مشتی | خوابگهش خاک بود آخر کار | خوابگه آخر بدو مشتی | خوابگه آخرتی در خاکست | خوابگه آخر مشتی خاکست
حاجت که بر افلاک کشی ایوان را| حاجت که به افلاک کشی ایوان را

بیت هشتم:
کان سیه کاسه
کاسه بآخر

بیت نهم:
وقت آن است
که پدرود کند

بیت دهم:
باش ولیک | باش ولیکن
قرآنرا

حافظ شیراز

رونق ِ عهد ِ شباب است دِگر بُستان را
می‌رسد مژده‌یِ گُل بُلبُل ِ خوش الحان را.

ای صبا! گر به جوانان ِ چمن باز رسی
خدمت ِ ما برسان سَرو و گُل و ریحان را.

 

ماه ِ کنعانی‌یِ من! مسند ِ مصر آن ِ تو شد
وقت ِ آن است که بدرود کنی زندان را.

در سَر ِ خویش ندانم که چه سودا داری
که به‌هم‌بر زده‌ای گیسو یِ مُشک‌افشان را.

ای که بَر مَه کشی از عنبر ِ سارا چوگان!
مضطرب حال مَگَردان من ِ سرگردان را.

#

نَشَوی واقف ِ یک نکته زِ اَسرار ِ وجود
تا نه سرگشته شوی دایره‌یِ امکان را.

یار ِ مردان ِ خدا باش! که در کشتی‌یِ نوح
هست خاکی که به آبی نَخَرَد توفان را!

#

هر که را خواب‌گه آخر به دو مُشتی خاک است
گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را؟

برو از خانه‌یِ گردون به‌در و نان مَطَلَب
ک‌این سیَه‌کاسه در آخر بکُشَد مهمان را.

#

گر چنین جلوه کند مُغ‌بَچه‌یِ باده فروش
خاک‌روب ِ در ِ می‌خانه کنم مژگان را.

ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند
در سر ِ کار ِ خرابات کُنند ایمان را!

حافظا، می خور و رندی کن و خوش باش، ولی
دام ِ تزویر مَکُن چون دِگران قُرآن را!

حافظ به سعی سایه

رونق ِ عهد ِ شباب است دگر بستان را
می‌رسد مژده‌یِ گل بلبل ِ خوش اَلحان را

ای صبا گر به جوانان ِ چمن باز رسی
خدمت ِ ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه‌یِ باده فروش
خاکروب ِ در ِ میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر ِ سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من ِ سرگردان را

ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند
در سر ِ کار ِ خرابات کنند ایمان را

یار ِ مردان ِ خدا باش که در کشتی ِ نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

هر که را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است
گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را

برو از خانه‌یِ گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه‌کاسه در آخر بکُشد مهمان را

ماه ِ کنعانی ِ من مسند ِ مصر آن ِ تو شد
گاه ِ آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام ِ تزویر مکن چون دگران قرآن را

شرح سطر به سطر

یادآوری

شرح‌ها برگرفته از یادداشت‌هایِ سهیل قاسمی در واکاوی ِ غزل‌های حافظ از مجموعه‌یِ حافظ ِ شاعر است. ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح ِ سطر به سطر ندارد و شرح‌ها ممکن است به‌مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

رونق ِ عهد ِ شباب است دِگر بُستان را می‌رسد مژده‌یِ گُل بلبل ِ خوش‌الحان را

رونق: آب ِ کار (منتهی الارب)، روایی، نیکویی (لغت جرجانی)، تیزی ِ بازار، گرمی ِ بازار (دهخدا) * عهد: ۱. پیمان، قول و قرار ۲. روزگار، زمان (عمید) * عهد ِ شباب: روزگار ِ جوانی (عمید) * دگر: مخفف ِ دیگر، ۱. باز، هم، بار ِ دیگر ۲. سپس، پس، بعد از این، از این پس، دوباره (دهخدا) * خوش الحان: خوش آواز (عمید) لحن: ۱. در موسیقی، آهنگ ِ کلام. ۲. رساندن به کسی، یعنی گفتن و فهماندن بدو، بی‌آن‌که دیگری فهم کُنَد. سخن ِ سربسته گفتن که جز مخاطب فهم نکند. (تاج المصادر) و به باور ِ من، اصطلاح ِ موسیقی و آهنگ در کلام، از همین خاصیت ِ معنایِ لحن است که در واقع آهنگ ِ کلام یا ساز، به صراحت چیزی نمی‌گوید اما کسی قابل باشد، می‌فهمد. [۱] در گفتار نیز، لحن، با نحوه‌یِ بیان و آهنگ ِ پرسشی یا کنایی یا تاکید و فشار رویِ آوایِ بخشی از واژه در جمله، منظور و مفهومی را به شنونده القا می‌کند.

معنای بیت: دوباره نیکویی و گرمی ِ بازار ِ دوران ِ جوانی به بستان برگشته است. و به بلبل ِ خوش آواز، مژده‌یِ آمدن ِ گل می‌رسد.

از واژه‌یِ «دگر» در جمله این حس را می‌گیرم که انگاری سرما و زمستان و کسادی و کهولت ِ آن گذشته و دیگر، بستان سرسبز و تازه شده و رونق ِ جوانی گرفته.

به‌جز این، می‌توان گفت که بستان باعث شده است که روزگار ِ جوانی ِ ما رونق بگیرد و بازار ِ آن گرم شود. در این حالت می‌توان بلبل ِ خوش‌الحان ِ مصراع ِ دوم را خود ِ شاعر در نظر گرفت که به او مژده‌یِ گُل (دیدار و وصل ِ یار) رسیده است.

[۱] «چنگ، در پرده همین می‌دهد ت پند؛ ولی / وعظ‌ات آن‌گاه کُنَد سود که قابل باشی» (حافظ ۴۵۶)

ای صبا! گر به جوانان ِ چمن باز رسی خدمت ِ ما برسان سرو و گل و ریحان را

۲: خدمت: ۱. عرض ادب، سلام ۲. هدیه (عمید) ۳. چاکری، بندگی، نوکری (دهخدا)

معنای بیت: ای باد ِ صبا! اگر باز به جوانان ِ چمن رسیدی، سلام و ارادت ِ ما را به سرو و گل و ریحان برسان.

از این جمله به نظر می‌رسد که خود ِ شاعر از چمن و بوستان دور است. و از دور و به واسطه‌یِ باد ِ صبا، سلام و عرض ِ چاکری[۱] و ارادت ِ خود را به جوانان ِ چمن می‌رسانَد. جوانان ِ چمن هم می‌تواند همان درخت ِ سرو و گُل ِ سرخ و گیاهان ِ سبز و خوش‌بویِ سبزه‌زار باشد که پس از زمستان به تازگی روییده‌اند؛ و هم جوانانی که با رونق ِ عهد ِ شباب، در بوستان و چمن به تماشا و عیش و نوش مشغول اند.

[۱] خدمت رساندن و ادایِ خدمت در این معنی، در این بیت ِ حافظ هم به کار رفته: «گر دیگر ت بر آن در ِ دولت گذر بوَد، / بعد از ادایِ خدمت و عرض ِ دعا بگو…»

گر چنین جلوه کُنَد مُغ‌بَچه‌یِ باده‌فروش، خاک‌روب ِ در ِ می خانه کنم مژگان را

جلوه: ۱. خود را نشان دادن (معین) ۲. ناز و کرشمه و دلبری (ناظم الاطباء) ۳. عرض کردن عروس را بر شوهر (از اقرب الموارد، منتهی الارب) * مغبچه: ۱. فرزند ِ مغ، بچه‌یِ آتش‌پرست ۲. در مَجاز: پسر ِ جوانی که در میخانه کار کند (عمید) * خاک‌روب:  ۱. آن که خاک و آشغال را از زمین می‌روبَد و پاک می‌کند، رفتگر ۲. اسم: جاروب (آنندراج) آن‌چه بدان خاک روبند (دهخدا)

معنای بیت: اگر مغبچه‌یِ باده‌فروش، این‌چنین خود را نشان بدهد و ناز و کرشمه و دلبری کند، مژه‌های خودم را جارویِ در ِ می خانه خواهم کرد.

قصد ندارم که مبحث ِ شاهدبازی و جنسیت ِ معشوق در شعر ِ حافظ را مطرح کنم و تنها با اوصافی که حافظ از مغبچه به دست داده، می‌کوشم دیدگاه ِ خودم را بیان کنم.[۱] چیزی که ذکر ِ آن مهم است: می و باده، حرام ِ شرعی بوده و نوشیدن و خرید و فروش ِ آن برای مسلمانان ممنوع است.

مغبچه را در غزل ِ حافظ در هشت غزل یافتم که خصلت‌هایِ او به استناد ِ این غزل‌ها، جلوه‌گری[۲]، راه‌زنی ِ دین و دل[۳]، نواختن ِ چنگ و دف[۴]، عتاب و نصیحت ِ شاعر[۵]، فروختن ِ باده، قبول ِ گروئی بابت ِ وجه ِ باده[۶]، دارا بودن ِ زلف ِ بلند و دو تا[۷]، زیبا عذار و سفید رو بودن[۸]، دل‌بَر و دل‌ربا بودن[۹].

اگر من را متهم به تطهیر ِ حافظ نکنید، بگویم که ویژگی‌هایی که از غزل‌ها دیدم و برشمردم، هیچ‌یک را دارایِ شائبه‌ی جنسیتی ِ صِرف و گویایِ طمع ِ رابطه‌یِ جنسی با هم‌جنس نمی‌بینم.

مغ در لغت به معنایِ گَبر ِ آتش‌پرست از ملّت ِ ابراهیم، طایفه‌ئی از پارسیان که پیرو ِ زردشت اند، مجوس، موبد ِ زرتشتی آمده‌است. اما در معنایِ عمومی‌تر ِ بی‌دین و کافر و بت پرست و راهب ِ ترسایان هم آمده است. خمّار و خداوند ِ میکده هم آمده است.

برگردیم به این نکته که باده فروشی و باده نوشی و استحصال ِ باده و شراب در مسلمانان ممنوع بوده و مجازات ِ شرعی به دنبال داشته. اما گویا در برهه‌هایی از تاریخ، از جمله در زمان‌هایی از زندگی ِ حافظ، آزادی‌ها و رواداری‌هایی برای غیر ِ مسلمانان در این باره بوده‌است. در این باره برداشت ِ ذهنی ِ خودم را قصه‌وار بیان می‌کنم و ارائه‌ی مستندات ِ تاریخی را به یادداشتی جداگانه وا می‌گذارم. این‌چنین غیر ِ مسلمانان (که می‌توان به تسامح گفت که در غزل ِ حافظ، با عبارت ِ مغان از آن‌ها یاد شده) در خانه‌ها یا مکان‌هایی که به نظر می‌رسد در جایی دور از تردد ِ مسلمانان بوده، می‌توانستند شراب به‌عمل بیاورند و بنوشند. و کسانی مثل ِ حافظ ِ شاعر را (در خفا) رفت و آمدی به این مکان‌ها بوده‌است. که در آن، می و ساقی (کسی که می می‌آورده) و کمابیش بزمی و مطربی هم مهیا بوده است. حال در نظر بگیریم صاحب ِ این سرا، پیری بوده و فرزندانی داشته یا کسانی بوده‌اند که مسلمان نیز نبوده‌اند و در این مکان‌ها خدمت می‌کرده‌اند. اگر شاعر را فردی پا به سن گذاشته و نامی در نظر بگیریم که پنهانی به چنین جاهایی راه داشته (در نظر داشته باشیم که نوشیدن ِ می برای مسلمانان کماکان ممنوع بوده و به عبارتی ورود به این مکان، آشکارا و برای هر کسی از مسلمانان مجاز نبوده. یعنی حتا خود ِ صاحبان ِ این مکان‌ها به دلایلی از جمله ملاحظات ِ امنیتی و احتمالن تعهداتی، او را راه نمی‌داده‌اند)، تصوّر ِ من این است که مغ‌بچه، فرزند ِ صاحب ِ سرا یا شخصی بوده که خدمت ِ آن‌جا را می‌کرده که شاعر در شعر خود، از آن با عباراتی مانند ِ میخانه، میکده، دیر ِ مغان و خرابات یاد کرده‌است. در چنین وضعیتی، مغبچگان و دربان ِ این مکان، شاعر را می‌شناخته‌اند و در را بر او می‌گشودند. هم‌چنین انس و الفتی میان ِ این بچه‌ها و شخصی مانند ِ حافظ پدید می‌آمده. به هر روی، حسی که شخص ِ شاعرمسلک و با احساسی چون حافظ، از عذار ِ مغبچگان و معاشرت با ایشان می‌گیرد، ولو در حدّ ِ آوردن ِ می و نهادن روی سفره یا میز ِ شاعر باشد، چه بسا حسی آمیخته با تحسین و تحبیب و مهر و محبّت است[۱۰]. و به این حس بیفزاییم حسی که شاعر هنگام ِ مستی می‌گیرد که همه چیز را زیبا و مورد ِ پسند ِ خود می‌بیند. تا حدی که بگوید اصلن به هوایِ همین مغبچگان بوده که این‌جا آمده‌ام![۱۱]

به هر حال! می‌گوید که اگر مغبچه‌یِ باده‌فروش چنین به چشم ِ من در آید و دل از من ببَرَد، حاضر ام برایِ آن که مقیم ِ میخانه باشم، در هیئت ِ یک خدمت‌کار، در ِ میخانه را جارو بزنم. آن هم با مژه‌هایِ خودم.

[۱] در باره‌یِ مغبچه، پسر، شاهد و موضوع ِ جنسیت ِ معشوق و شاهدبازی در غزل ِ حافظ، یادداشتی نوشته‌ام که در پایان ِ کتاب هست.

[۲] «گر چنین جلوه کُنَد مغبچه‌یِ باده‌فروش، / خاک‌روب ِ در ِ میخانه کُنَم مژگان را» (حافظ ۹)

[۳] «مغبچه‌ئی می‌گذشت راهزن ِ دین و دل / در پی ِ آن آشنا از همه بیگانه شد» (حافظ ۱۷۰)

[۴] «من به خیال ِ زاهدی، گوشه‌نشین و طرفه آن‌ک / مغبچه‌ئی زِ هر طرَف می‌زند م به چنگ و دف» (حافظ ۲۹۶)

[۵] «آمد افسوس‌کنان مغبچه‌یِ باده‌فروش / گفت: بیدار شو ای ره‌رو ِ خواب‌آلوده» (حافظ ۴۲۳)

[۶] «گر شوند آگه از اندیشه‌یِ ما، مغبچگان؛ / بعد از این خرقه‌یِ صوفی به گرو نستانند» (حافظ ۱۹۳)

[۷] «نامه‌یِ تعزیت ِ دختر ِ رَز بنویسید / تا همه مغبچگان زلف ِ دو تا بگشایند» (حافظ ۲۰۲)

[۸] «شعاع ِ جام و قدَح نور ِ ماه پوشیده / عذار ِ مغبچگان راه ِ آفتاب زده» (حافظ ۴۲۱)

[۹] «من از ورَع می و مطرب ندیدمی ز این‌پیش / هوایِ مغبچگان‌ام در این و آن انداخت» (حافظ ۱۶)

[۱۰] همین امروز هم وقتی نوجوانی ِ باادب و زیبا می‌بینیم، او را تحسین و تشویق می‌کنیم و با مهر به او می‌نگریم. خاصه این‌که خدمتی هم کرده باشد و با آوردن ِ می، اسباب ِ سرخوشی ِ ما را هم فراهم سازد.

[۱۱] «به هوایِ لب ِ شیرین‌پسران چند کُنی / جوهر ِ روح به یاقوت ِ مذاب آلوده» (حافظ ۴۲۳) این بیت جایی است که لب و یاقوت ِ مذاب آمده و شائبه‌یِ جنسی از آن می‌توان گرفت. اما باز بسیار مبهم است. از جمله این که یاقوت، خود به لب تشبیه می‌شود و یاقوت ِ ذوب شده را سخت بتوان به لب تشبیه کرد. از طرفی در مصراع ِ نخست، به هوایِ لب نوشته. نه به خود ِ لب. هم‌چنین یاقوت، جواهر را آلوده نمی‌کُنَد، که خود گوهر است و اگر به گوهر ِ دیگری افزوده شود، قاعدتن باید به زیبایی و ارزش ِ آن بیفزاید. به می بیشتر شبیه است. خاصه که می‌شود گفت: می که از محرّمات است، روح را می‌آلاید. می‌شود گفت که هوایِ مغبچگان شاعر را به میخانه می‌کشاند تا او می بنوشد و مغبچه به او گفته: به طهارت گذران منزل ِ پیری!

ای که بَر مَه کشی از عنبر ِ سارا چوگان! مضطرب‌حال مَگَردان من ِ سرگردان را

عنبر: ماده‌ئی خوش‌بو و خاکستری رنگ که در معده یا روده‌یِ عنبرماهی تولید و رویِ آب ِ دریا جمع می‌شود. گاهی خود ِ ماهی را صید می‌کنند و آن ماده را از شکم‌اش بیرون می‌آورند (عمید) عنبر ِ اشهب: نوعی عنبر ِ خالص و تیره‌رنگ * سارا: ۱. نام ِ جائی است در ساحل ِ بحر ِ عمان و گویند در آن‌جا عنبری به‌غایت بی‌نظیر وجود دارد. (شعوری) ۲. زبده، خالص، بی‌غش (عمید) * عنبر ِ سارا: ۱. عنبر ِ بسیار خوشبوی و خالص (از ناظم الاطباء) * چوگان: چوب ِ گوی‌زنی که دسته‌یِ آن راست و باریک و سر ِ آن اندکی پهن و خمیده است، چوب ِ سرکج (عمید)

بر مَه، چوگان می‌کشد. ترکیب ِ چوگان با فعل ِ کشیدن، به طور ِ واضح در دو بیت ِ دیگر ِ حافظ نیز آمده است.[۱] مفهومی که از «در خم ِ چوگان کشیدن» دریافتم، گوی را به آرامی با خمیدگی ِ سر ِ چوگان به سمتی هدایت کردن است. با این توضیح که در دو بیت ِ دیگر، هردو، با حرف ِ اضافه‌یِ «در» آمده‌اند و این‌جا با «بر». یعنی این‌جا، چوگان را بر چیزی می‌کشد. در این صورت، ماه، به گوی تشبیه نشده. بلکه به محلی مانند شده که چوگان را بر رویِ آن می‌کشند.

اگر در نظر بگیریم خَم ِ زلف ِ عنبرین ِ یار را در عطر ِ خوش و رنگ ِ تیره و خم بودن ِ انتهایِ آن، به چوگان تشبیه کرده است[۲]، ماه نیز، صورت ِ تاب‌ناک ِ یار است که طُرّه‌یِ زلف بر رویِ آن کشیده شده‌است.[۳] خاصیت ِ اصلی ِ عنبر ِ سارا، بویِ خوش ِ آن است اما در این بیت، رنگ ِ تیره‌یِ آن نیز مدّ ِ نظر است. [۴] از عنبر ِ سارا بر مَه چوگان کشیدن، هم می‌تواند زلف ِ هلالی ِ معشوق باشد، مانند ِ چوگانی که سر ِ آن کج است و بخشی از صورت ِ او را پوشانده؛ هم حسی مانند ِ گوی را با چوگان زدن، تا به ماه برسد.[۵] نوعی از بازیِ چوگان به این شکل است که گوی را با چوگان به سمت ِ بالا پرتاب می‌کردند. در قدیم، چوگان صورت ِ کف‌چه داشته که گوی داخل ِ آن بتواند قرار گیرد. چه در قدیم گوی را با چوگان از هوا می‌گرفته‌اند و سپس باز به هوا پرتاب می‌کرده‌اند.[۶] و در این حالت می‌توان، خود ِ شاعر را مانند ِ گویی سرگردان در نظر گرفت که هنگامی که یار، از عنبر ِ سارا به ماه چوگان می‌کشد، آشفته‌تر می‌شود. ماه باعث پریشان‌حالی ِ آدم‌های آشفته (سرگشته) هم می‌شود.[۷] و موضوعی را هم باید در نظر داشت که مشّاطه، برایِ آرایش، بر رویِ صورت، خالی می‌نهاد (می‌کشید) و عطریات ِ تیره‌رنگ را رویِ آن می‌نهاده.

معنای بیت: ای کسی که زلف ِ عنبرین‌ات را بر روی صورت ِ چون ماه‌ات کشیده‌ای! من ِ سرگردان را مضطرب‌حال نکن! حال ِ من ِ واله و حیران را پریشان و آشفته نکن. می‌توان در نظر گرفت که جایگاه ِ دل ِ عاشق در حلقه‌هایِ زلف ِ یار است و معشوق با تکان دادن ِ سر، زلف خود را که چون چوب سرکج ِ چوگان است به حرکت درمی‌آورد و عاشق را مضطرب می‌کند. به طور ِ خلاصه: ای معشوقی که زلف ِ مشکین و تاب‌دار ِ خود را مانند ِ چوب ِ چوگان بر صورت‌ات افکنده‌ای (که انگار در بازی ِ چوگان گوی را به سمت ماه پرت کرده‌ای!)، من که در مقابل ِ تو و برایِ دیدن ِ چهره‌یِ تابان‌ات سرگردان ام، با حرکت زلف‌ات به این سو و آن سو، حال ِ من را پریشان نکن! هم‌چنین، به‌جز زلف، می‌توان خط ِ عذار ِ یار را نیز به عنوان ِ عنبر ِ سارائی که بر ماه کشیده است در نظر گرفت.[۸]

[۱] «کو جلوه‌ئی زِ ابرویِ او؟ تا چو ماه ِ نو / گویِ سپهر در خَم ِ چوگان ِ زر کشیم» (حافظ ۳۷۵) و «شدم فسانه به سرگشتگی و ابرویِ دوست / کشید در خَم ِ چوگان ِ خویش چون گوی‌ام» (حافظ ۳۷۹)

[۲] «عنبرین چوگان ِ زلف‌اش را گر استقصا کنی، / زیر ِ هر مویی، دلی بینی که سرگردان چو گو ست» (سعدی ۹۲)

[۳] «زلفین ِ سیاه ِ آن بُت ِ زیبا / گشته‌ست طراز ِ رویِ چون دیبا / بر تخته‌یِ سیم، اوفتد بر هم / از سایه دو توده عنبر ِ سارا / در دُرج ِ عقیق او پدید آمد / از خنده دو رشته لؤلؤ ِ لالا» (مسعود سعد سلمان، قصیده ۸)

[۴] «دیده را ابر صفت کرد کنار ِ دریا / تا بر اطراف گُل‌اش عنبر ِ سارا دیدم» (ازرقی هروی، قصیده ۳۹)

[۵] «یکی گوی در خمّ ِ چوگان فکند / بدان‌سان‌ش زی چرخ ِ گَردان فکند / ک‌زآن زخم شد رویِ چرخ ِ آبنوس / به رفتن لب ِ ماه را داد بوس» (اسدی طوسی، گرشاسپ نامه، ۱۹)

[۶] «بدان‌گَه که گیرد جهان گَرد و میغ / گل ِ پشت ِ چوگان‌ت گردد ستیغ (ابوشکور بلخی)

[۷] «بگفتا دوری از مَه نیست در خوَر / بگفت آشفته از مَه دور بهتر» (نظامی، خسرو شیرین، ۵۷)

[۸] «ای که بر ماه از خط ِ مشکین نقاب انداختی / لطف کردی سایه‌ئی بر آفتاب انداختی» (حافظ ۴۳۳)

ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند، در سر ِ کار ِ خرابات کُنند ایمان را

قوم: گروهی از مردم با ویژگی‌های مشترک ِ زبانی، تاریخی و نژادی (عمید) * دُردکش: ۱. کسی که تا ته ِ پیاله و دُرد ِ شراب را می‌نوشد، شراب‌خوار، باده‌پرست (ناظم الاطباء) ۲. شراب‌ساز (عمید) دُرد: دُرده، دُردی؛ آن‌چه از مایعات، خصوصان شراب ته‌نشین شود و در ته ِ ظرف جا بگیرد، لای، لِرد، دارتو * خرابات[۱]: جایی مانند ِ میخانه که دارای وسایل ِ عیش و عشرت و محل ِ باده‌پیمایی و عشق‌ورزی با کنیزکان بوده و رندان در آن‌جا به عیش و نوش سرگرم می‌شدند. (عمید) شراب‌خانه، بوزخانه (از برهان قاطع)، میخانه (دهخدا)

چیزی را در سر ِ کاری کردن یا چیزی در سر ِ چیزی رفتن، کنایه از مصرف کردن ِ مایه و چیزی برایِ به دست آوردن ِ چیزی دیگر است. و مفهومی مانند ِ سودا یا معامله را در خود دارد. در شعر ِ حافظ چندین مورد به کار رفته است. عمر در سر ِ سودای چیزی رفتن[۲]، عمر در سر ِ کاری کردن[۳]، مال در سر ِ مغروری کردن[۴]، جان در سر ِ می رفتن[۵]، دین در سر ِ زلفین رفتن[۶]، سر در سر ِ سودای عشق ِ کسی رفتن[۷]

معنایِ بیت: با حالتی طعنه‌آمیز می‌گوید: می‌ترسم که آن گروه و دسته‌ئی که به شراب‌خواران می‌خندند و آن‌ها را مسخره می‌کنند، خودشان سرانجام ایمان ِ خودشان را در سر ِ کار ِ خرابات و کارهای عیاشی و فسق، دربازند و بدهند[۸]!

دُرد ِ شراب، قسمت ِ ته مانده‌یِ شراب است که در واقع نه گوارا و خوش‌طعم است و نه خاصیتی افزون دارد. یعنی علی‌القاعده ترجیح ِ می‌خوارگان، می ِ صاف و بی‌غش و روشن است و اگر شراب ِ صاف و مروّق در دست‌رس باشد، دُرد ِ آن را نخواهند نوشید. دُردنوشی و دُردکشی، برایِ کسانی است که استطاعت ِ تهیه‌یِ شراب ِ صاف ندارند. و از سر ِ اجبار و نیاز به نوشیدن ِ شراب، دُرد ِ شراب را نیز می‌نوشند، یا شراب ِ آمیخته با درد را که ارزان‌تر است تهیه می‌کنند، یا ته‌مانده و دورریز ِ شراب ِ اغنیا را می‌نوشند. از جهتی، شراب، چیزی مانند ِ غذا و آب نیست که انسان برایِ بقا به آن نیازمند باشد. بنا بر این، دُردنوشان اشخاصی اند که فقط به خاطر ِ فقر و افلاس به دُردنوشی روی نیاورده‌اند. چه، فقیر و مفلس می‌تواند به‌کلی از نوشیدن ِ شراب چشم‌پوشی کُنَد! دُردنوشان، جدا از نداشتن ِ تمکُّن ِ مالی، به نوشیدن ِ شراب علاقه‌مند یا از نوشیدن ناگزیر اند. به‌عبارتی، دُردنوش، علاوه بر صفت ِ تنگ‌دستی، شراب‌خوار هم هست. و این خصلت‌هایِ مثبتی که در غزل ِ حافظ و شعر ِ دیگران به آنان نسبت داده شده[۹]، به خاطر ِ خلق و خو و به قول ِ امروزی‌ها مرام و معرفت ِ ایشان است. و در این بیت، شاعر به قومی اشاره می‌کُنَد که به دُردکشان می‌خندند. قوم در این معنا، به معنایِ خانواده یا اقوامی از یک خانواده نیست. بل‌که گروهی از مردان و زنان، به‌خصوص گروه ِ مردان است. (دهخدا) از این‌که شاعر، واژه‌یِ قوم را برگزیده و گفته قومی که بر قومی می‌خندند، می‌توان پنداشت که این آیه‌یِ قرآن را مدّ ِ نظر داشته است: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا یَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَىٰ أَنْ یَکُونُوا خَیْرًا مِنْهُمْ وَلَا نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسَىٰ أَنْ یَکُنَّ خَیْرًا مِنْهُنَّ ۖ وَلَا تَلْمِزُوا أَنْفُسَکُمْ وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ ۖ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِیمَانِ ۚ وَمَنْ لَمْ یَتُبْ فَأُولَٰئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ»[۱۰] ای کسانی که ایمان آورده‌اید نباید گروهی از مردان ِ شما گروه ِ دیگر را استهزاء کنند، شاید آنها که مورد استهزاء واقع می‌شوند بهتر از مسخره‌کنندگان باشند و هم‌چنین زنان یکدیگر را مسخره نکنند، زیرا ممکن است زنان ِ مسخره شده، از آن‌ها که مسخره می‌کنند بهتر باشند. و مبادا از یک‌دیگر عیب جویی کنید و زنهار از این که یک‌دیگر را با القاب ِ زشت و ناپسند یاد کنید که پس از ایمان آوردن، نامی که نشان از فسق و فجور دارد بسیار زشت است و هر کس که از این رفتار توبه نکُنَد ستمگر و ظالم است.» در این بیت ِ شعر هم هشداری آمده‌است که قومی که به دردکشان می‌خندند، به‌واسطه‌یِ این تمسخر و انتساب ِ فسق، جزو ِ ظالمان شوند و ایمان‌شان را از دست بدهند. خاصه این‌که شاعر در غزل‌هایِ دیگر هم گفته که معلوم نیست که چه کسی در نهایت مقبول[۱۱] و عاقبت‌به‌خیر است.[۱۲]

[۱] در باره‌ی وجه ِ تسمیه و ریشه‌یِ این واژه، نظرهای گوناگون هست. به خور (خورشید) و خورآباد هم تعبیر شده، نام ِ آن را به مخروبه یا جاهای خرابه و دور از شهر هم نسبت داده‌اند. محل ِ فسّاق اعم از قحبه‌خانه و قمارخانه و میخانه و جایی که اراذل و اوباش برای طرب در آن می‌گذرانند. عشرت‌کده (دهخدا) طرب‌خانه (شرفنامه منیری). و به گمان ِ من، این واژه نیز، علاوه بر معنایِ نخستین، چون واژه‌یِ رِند، در شعر ِ حافظ، هویت و مفهوم ِ ویژه‌ئی یافته است.

[۲] «در تاب ِ توبه چند توان سوخت هم‌چو عود؟ / می ده! که عُمر در سَر ِ سودایِ خام رفت» (حافظ ۸۴)

[۳] «چو شمع ِ صبح‌دم‌ام شد زِ مِهر ِ او روشن؛ / که عُمر در سَر ِ این کار و بار خواهم کرد» (حافظ ۱۳۵)

[۴] «حافظ! افتادگی از دست مده! ز آن‌که حسود / عِرض و مال و دل و دین در سَر ِ مغروری کرد» (حافظ ۱۴۲)

[۵] «جان رفت در سَر ِ می و حافظ به عشق سوخت / عیسا دَمی کجا ست که اِحیایِ ما کُنَد» (حافظ ۱۸۶)

[۶] «روز ِ اوّل رفت دین‌ام در سَر ِ زلفین ِ تو / تا چه خواهد شد در این سودا سرانجام‌ام هنوز» (حافظ ۲۶۵)

[۷] «محمود بوَد عاقبت ِ کار در این راه / گر سَر بروَد در سَر ِ سودایِ ایاز م» (حافظ ۳۳۴)

[۸] «زِ کویِ میکده دوش‌اش به دوش می‌بُردند / امامِ شهر که سجاده می‌کشید به دوش» (حافظ ۲۸۳)

[۹] «عُبوس ِ زُهد به وجه ِ خمار ننشینَد / مُرید ِ خرقه‌یِ دُردی‌کشان ِ خوش‌خوی ام» (حافظ ۳۷۹)

[۱۰] قرآن، سوره حجرات، آیه ۱۱

[۱۱] «صالح و طالح مَتاع ِ خویش نمودند؛ / تا که قبول افتد و که در نظر آید» (حافظ ۲۳۲)

[۱۲] «تَرسَم که صرفه‌ئی نبرَد روز ِ بازخواست / نان ِ حلال ِ شیخ زِ آب ِ حرام ِ ما» (حافظ ۱۱) و «ترسم که روز ِ حشر عنان بر عنان روَد / تسبیح ِ شیخ و خرقه‌یِ رند ِ شراب‌خوار» (حافظ ۲۴۶) و جالب که هم در این دو مثال و هم در بیت ِ مورد ِ بحث، عبارت ِ طعنه‌آمیز ِ «ترسم» به کار رفته‌است!

یار ِ مردان ِ خدا باش! که در کشتی ِ نوح هست خاکی که به آبی نَخَرَد طوفان را

کشتی ِ نوح: کشتی‌ئی که نوح در طوفان ِ معروف ِ زمان ِ خود بر آن نشست. (دهخدا)

توفان را به آبی نخریدن، نوعی بی‌اهمیت و حقیر شمردن ِ توفان است.[۱] اما این که خاکی هست که توفان را به آبی نمی‌خَرَد، به‌جز تناسب ِ بین ِ آب و خاک، چیز ِ دیگری دست‌گیر ِ من نشد[۲]! می‌توانم انسان یا مخلوقی که از خاک خلق شده را تجسّم کنم که چون در کشتی ِ نوح است، دیگر توفان در چشم ِ او ارزشی ندارد. و شاعر، همراهی و یاری با مردان ِ خدا (نوح) را دلیل ِ این نجات دانسته.

[۱] « پیش ِ چشم‌ام کم‌تر است از قطره‌ئی / این حکایت‌ها که از طوفان کنند» (حافظ ۱۹۷)

[۲] در متونی آمده که نوح به دستور ِ خدا استخوان‌هایِ آدم و حوّا را نیز در کشتی نهاده بود.

برو از خانه‌یِ گردون به‌در و نان مطَلب ک‌آن سیَه‌کاسه در آخر بکُشَد مهمان را

گردون: چرخ، فلک (۵:۳) * سیه‌کاسه: کنایه از مردم ِ بخیل، رذل، گرفته، سفله و ممسک (برهان)

معنایِ بیت: اگر به طلب ِ نان به در ِ خانه‌یِ گردون آمده‌ای، از آن خارج شو و از او طلب ِ نان مکُن! چون که این بخیل ِ رذل، سرانجام مهمان را خواهد کُشت.

می گوید این گردون، مثل ِ شخص ِ سیاه‌کاسه‌ئی است که نه تنها نان به تو نخواهد داد، بلکه در آخر تو را خواهد کشت! فرار کن!

از دهر و سپهر و چرخ، به سیه‌کاسه یاد شده‌است. آسمان ِ شب را می‌شود به کاسه وارونه سیاهی بر فراز ِ سر تشبیه کرده که ماه، نان ِ سفیدی در داخل ِ کاسه است و ستاره‌ها، خرده نان‌های آن اند.[۱]

حسی که از این بیت می‌گیرم، این است که دنیا مانند ِ میزبان ِ بخیلی است که وفا ندارد. مهمان ِ خود را به گرسنگی خواهد کشت! باید از او گریخت چون که دنیا وفا ندارد.

[۱] «چرخ ِ سیاه‌کاسه، خوان ساخت شبروان را / نان ِ سپید ِ او مَه، نان‌ریزه‌هاش اختر» (خاقانی، قصیده ۱۰۰)

هر که را خواب‌گه ِ آخر، مُشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کَشی ایوان را؟

ایوان: کاخ ِ پادشاه (عمید) صفّه و طاق و عمارتی را گویند که شکل ِ آن محرابی و هلالی باشد (آنندراج) مشتق از کلمه پهلوی فارسی «بان» به معنای خانه است (از حاشیه برهان معین)

معنای بیت: خوابگاه ِ پایانی ِ هر کسی، یک مشت خاک است. بگو چه نیازی است و چه فایده دارد که خانه و عمارت و کاخ ِ خود را تا بالای آسمان ها برسانی و ایوان و قصر ِ بلند بسازی؟ همه سرانجام در زیر ِ مشتی خاک خواهیم خوابید.

برخی وزن ِ مصراع ِ نخست را دارایِ سکته می‌دانند. و در نسخه‌هایِ دیگر، (خوابگه آخر نه که مُشتی، خوابگه این آخر، خوابگهش آخر مشتی، خوابگهش خاک بود آخر کار، خوابگه آخر به دو مشتی، خوابگه آخرتی در خاکست) هم ضبط شده که فکر کنم تلاش ِ مصحح، رفع ِ مشکل ِ وزن بوده. هرچند بر این باور ام که با بلند تلفّظ کردن ِ کسره‌یِ خوابگه ِ…، وزن درست است.

har ke raa xaa b(e) ga hee eaa xe r(e) mos tii xaa kas t . [۱]

[۱] «استفاده از کاراکترهای لاتین در تقطیع ِ هجایی در عروض ِ فارسی را از کتاب ِ آشنایی با عروض و قافیه دکتر سیروس شمیسا آموختم و استفاده از آن به جای حروف ِ فارسی را بسیار مفید می‌دانم. باید توجه داشت که وزن ِ شعر موضوعی است که به آوا مرتبط است و ارتباطی با طرز ِ نوشتار ِ واژه ندارد. به همین خاطر، تعریف ِ کاراکترهایی که آوا و تلفظ ِ واژه در شعر را نشان می‌دهد، راه را بر خطاهایی که استفاده از حروف ِ فارسی به خاطر ِ شباهت ِ علائم ِ نوشتاری و آوایی ممکن است پیش بیاورد، می‌بندد. از طرفی، در این نوع تقطیع، هجاها را بر اساس ِ شکل ِ تلفّظ ِ مناسب در شعر، به هجاهای کوتاه و بلند تقسیم می‌کنیم و از هجایِ کشیده پرهیز می‌کنیم. به این شکل، اگر هر صامتی در انتهایِ هجایِ بلند اضافه آمد، به هجایِ بعدی منتقل می‌کنیم و برایِ آن یک مصوّت ِ کمکی در تلفظ در نظر می‌گیریم. با این ترفند، مثلن در مصراع ِ نخست ِ همین بیت، دیگر به این اشتباه نخواهیم افتاد که «آخر» که هجایِ کشیده نیست!

ماه ِ کنعانی ِ من! مَسنَد ِ مصر آن ِ تو شد وقت ِ آن است که بدرود کُنی زندان را

ماه ِ کنعانی، مسند ِ مصر، زندان: اشاره به داستان ِ یوسف فرزند ِ یعقوب، از انبیای معروف ِ بنی‌اسرائیل است که حُسن ِ او شهرت ِ جهان‌گیر داشت. زندانی شد و سرانجام به عزیزی مصر رسید. [۱](دهخدا)

کنعان: ۱. نام ِ شهری است که مسکن ِ یعقوب و محل ِ ولادت ِ یوسف بوده‌است. (برهان، آنندراج) سرزمینی که اولاد ِ کنعان پس از بیرون شدن از مصر بدانجا رفتند[۲]. (دهخدا) ۲. نام ِ پسر ِ نوح است. (برهان و آنندراج) نام ِ پسر ِ سام ابن ِ نوح است. (ناظم الاطباء) پسر ِ چهارمین ِ حام است[۳] (سِفر ِ پیدایش)

معنایِ بیت: کسی را به یوسف ِ پیامبر مشابهت می‌دهد و به او می‌گوید که دوران ِ سختی ِ او به پایان رسیده است و می‌بایست زندان را بدرود کند که سرانجام مسند ِ مصر به او رسیده‌است.

کنعان، جدا از نام ِ سرزمینی که زادگاه ِ یوسف است و عبارت ِ ماه ِ کنعانی که اشاره به یوسف و داستان ِ او است، به روایاتی نام ِ فرزند یا فرزند ِ فرزند ِ نوح است. و گویا او از دستور ِ نوح در زمان ِ توفان سرپیچی می‌کُنَد و نجات نمی‌یابد. و این نام در این بیت، در این معنا، تناسبی با طوفان ِ نوح و کشتی ِ نوح که در بیت ِ ششم ِ این غزل از آن یاد شده ایجاد کرده‌است.

[۱] یعقوب ِ کنعانی پدر ِ یوسف که او نیز پیامبر بود، دوازده فرزند داشت. برادران ِ او به او حسادت کردند و او را به صحرا بردند و پیراهن از تن‌اش برآوردند و به چاه‌اش افکندند. کاروانی از سر ِ چاه می‌گذشت، دلو در چاه انداختند تا آب کشند، یوسف بر سر ِ دلو نشست و بالا آمد. کاروانیان او را به بهایی ناچیز فروختند. خریدار او را به مصر آورد. شهرت ِ حُسن ِ او همه جا پیچید و زنان ِ بسیار از جمله زلیخا زن ِ عزیز ِ مصر خریدار و عاشق ِ او گشتند. عزیز به اصرار و التماس ِ زلیخا، به این بهانه که چون فرزندی ندارد، یوسف را خریده و به فرزندی و بندگی قبول کرد. زلیخا در آتش ِ عشق ِ او می‌سوخت ولی یوسف توجهی بدو نداشت، تا سرانجام عشق ِ خود آشکار کرد و تمنایِ وصال نمود. یوسف سر باز زد. زلیخا نزد ِ شوهر او را متهم به قصد ِ خیانت کرد. عزیز، یوسف را به زندان افکند. تا آن‌که شبی خوابی دید که همه از تعبیر ِ آن عاجز ماندند. یکی از ملازمان ِ او که چندی در زندان با یوسف بود، صِدق ِ یوسف را در خواب‌گزاری به یاد ِ وی آورد. او را از زندان فرا خواندند. عزیز خواب ِ خویش بدو گفت. یوسف تعبیر ِ خواب به درستی و روشنی بیان کرد و از پیدایش ِ هفت سال قحطی با او سخن گفت و چاره‌یِ کار بازگشود. در این میان زلیخا بر بی‌گناهی ِ یوسف اعتراف کرد. عزیز، یوسف را سخت بنواخت و مُلک ِ مصر بدو سپرد و خود پس از اندکی درگذشت… (دهخدا) داستان ِ یوسف بسیار مفصل است و سوره‌ئی در قرآن به این قصّه پرداخته‌است.

[۲] «مرا دل گفت: گنج ِ فقر داری، در جهان منگر! / نعیم ِ مصر دیده کس، چه باید قحط ِ کنعان‌اش» (خاقانی، قصیده ۱۲۶)

[۳] وی جدّ ِ قبایل و طوایفی است که در اراضی ِ غربی ِ اردن سکونت می‌داشتند و حضرت ِ نوح، حام را که جدّ ِ کنعانیان است لعنت نمود. زیرا که هتک ِ احترام ِ پدر ِ خود را نموده از وی حیا نکرد (سفر ِ پیدایش) ابن ِ کلبی گوید که او پسر ِ نوح است ولی ازهری گوید که او پسر ِ سام بن ِ نوح است و این درست است (از معجم البلدان)

حافظا! می خور و رندی کُن و خوش باش ولی دام ِ تزویر مَکُن چون دِگران قُرآن را

تزویر: ۱. آراستن ِ کلام یا چیز ِ دیگر ۲. مکر کردن، فریب دادن، گول زدن، دروغ‌پردازی ۳. دورویی کردن (عمید)

معنای بیت: ای حافظ! می بخور! رندی بکن! و خوش باش! اما مانند ِ دیگران، قرآن را دامی برای مکر و فریب دادن و به دروغ زیور کردن ِ کارهای خودت قرار نده.

واژه‌یِ «قرآن» در این غزل آمده‌است. و در بیت‌های این غزل تلمیح‌هایی از آیه‌ها و قصّه‌های قرآنی نیز آمده. به نوعی شاعر در بیت ِ آخر، به صراحت این موضوع را یادآوری کرده است[۱]. به شکلی که یعنی از قرآن نیز می‌توان به درستی استفاده کرد و آن را دام ِ تزویر نکرد.

 

[۱] در مطالعه‌یِ غزل‌های حافظ، همواره این موضوع ذهن ِ مرا درگیر می‌کُنَد که در ساختار ِ عمودی ِ غزل و در ارتباط ِ ابیات با هم، شاعر، موضوعی را مطرح می‌کُنَد یا واژه‌ئی را به کار می‌بَرَد که معنایِ جمله با یک معنا از آن واژه یا یک وجه از آن موضوع، کامل است. اما موضوع‌هایِ دیگری هم از همان قضیه در ذهن ِ شاعر هست که انگاری ذهن ِ او را قلقلک می‌داده و در بیت‌هایِ بعدی، شکل ِ دیگری از کارکرد ِ آن موضوع یا واژه، یا معنایِ ایهامی ِ دیگری از آن را می‌گشاید. یا گاهی حس می‌کنم شاعر از این که خواننده‌یِ اشعار، نکته و منظور ِ شاعر را نگرفته باشد، نوعی با تکرار ِ آن، تاکید و یادآوری می‌کُنَد که ذهن ِ مخاطب به سویی که دل‌خواه ِ شاعر است نیز کشیده شود. از جمله کاربرد ِ معنایِ دوگانه‌یِ «کنعان» که هم به نوح مرتبط است و هم به یوسف. یا درج ِ صریح ِ واژه‌یِ قرآن، در غزلی که به آیه‌ئی از قرآن متمسّک شده که کار ِ زشت ِ قومی که به دردکشان می‌خندند را تقبیح کند و به ایشان هشدار دهد که طبق ِ قرآن، کار ِ ایشان خلاف است. و هم‌چنین در بیت‌هایِ بعد نیز تلمیح‌هایی از قرآن آورده. در این باره در غزل‌های دیگر نیز خواهم نوشت.

شرح فال

اوضاع رو به بهبود است. بکوش تا خوبی کنی.

از زیبایی ها و خوبی ها لذت ببر.

آزاد اندیش باش. از بابت فکرهایی که در سرت هست نگران نباش و آن ها را بد نپندار. از کجا معلوم که کسانی که خودشان را پاک و صالح جلوه می کنند در باطن بهتر از تو باشند؟

بکوش تا از مسیر درستی و پاکی خارج نشوی. معیارهایت را با آنچه که در باور عامه رایج است تنظیم نکن بلکه بکوش تا خودت بدانی که چه درست است و چه نادرست.

زیاد در بند مادیات نباش. این دنیا به کسی وفا نکرده است. چه حاجت است که خودت را به خاطر مادیات و تجملات به دشواری بیندازی و از دنیا لذت نبری.

دنیا به کام تو خواهد شد. و وقت آن خواهد رسید که روزگار خوشی را تجربه کنی.

بکوش تا به دیگران آزار نرسانی و از دورویی بپرهیز.

وزن شعر

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

row na qee eah de sa baa bas t(e) de gar bos tan raa

mii re sad moj de ye gol bol bo le xos eal han raa