افسوس که نامه ی جوانی طی شد
وآن تازه بهار ِ زندگانی، دِی شد
حالی که وِ را نام جوانی گفتند،
معلوم نشد که او کِی آمد، کِی شد؟
افسوس که سرمایه ز ِ کف بیرون شد.
در پا یِ اجل بسی جگر ها خون شد.
کَس نامد از آن جهان که پرسم از وی
ک احوال ِ مسافران ِ دنیا چون شد؟
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز ِ استادی یِ خود شاد شدیم
پایان ِ سخن شنو! که ما را چه رسید؟
چون آب بر آمدیم و چون باد، شدیم!
یاران ِ موافق، همه از دست شدند
در پا یِ اجل، یکان یکان، پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلس ِ عمر
یک دور ز ِ ما پیش تَرَک، مست شدند!
ای چرخ ِ فلک! خرابی از کینه یِ تو ست
بیداد گری شیوه ی دیرینه ی تو ست
و اِی خاک! اگر سینه یِ تو بشکافند،
بس گوهر ِ قیمتی که در سینه یِ تو ست.
چون چرخ به کام ِ یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر، خواهی هَشت!
چون باید مُرد و آرزو ها همه هِشت
چه مور خورَد به گور و چه گرگ به دشت!
یک قطره ی آب بود و با دریا شد
یک ذرّه یِ خاک و با زمین یک تا شد
آمد شدن ِ تو اندر این عالم، چیست؟
آمد مگسی پدید و، نا پیدا شد!
می پرسیدی که «چیست این نقش ِ مجاز؟»
گر بر گویم، حقیقت اش هست دراز!
نقشی ست پدید آمده از دریا ئی
و آن گاه شُده به قعر ِ آن دریا باز
«منسوب به خیام»
جامی ست که عقل آفرین می زند اش
صد بوسه ز ِ مهر بر جبین می زند اش
این کوزه گر ِ دهر، چنین جام ِ لطیف
می سازد و باز بر زمین می زند اش
اجزای پیاله ای که در هم پیوست
بشکستن ِ آن روا نمی دارد مست
چندین سر و ساق ِ نازنین و کف ِ دست
از مهر ِ که پیوست و به کین ِ که شکست؟
عالم اگر از بهر ِ تو می آرایند
مَگرای بِدان! که عاقلان مَگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بِربای نصیب ِ خویش! ک اَت بِربایند.
از جمله یِ رَفتِگان ِ این راه ِ دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز؟
هان بر سر ِ این دوراهه از رو یِ نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز!
مِی خور که به زیر ِ گِل بسی خواهی خُفت
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار! به کس نگو تو این راز ِ نهفت:
هر لاله که پژمرد، نخواهد بشکفت.
پیری دیدم به خانه یِ خمّاری
گفتم نکنی زِ رَفتِگان اِخباری؟
گفتا: مِی خور! که هم چو ما بسیاری
رفتند و کسی باز نیامد باری!
«منسوب به خیام»
بسیار بِگشتیم به گِرد ِ در و دشت
اندر همه آفاق بگشتیم به گشت
کس را نشنیدیم که آمد ز این راه
راهی که برفت راه رو، باز نگشت!
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از رو یِ حقیقتی نه از رو یِ مَجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
افتیم به صندوق ِ عدم، یک یک، باز
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ِ ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خِلَل
زین پس چو نباشیم، همان خواهد بود.
بر مفرش ِ خاک خفته گان می بینم
در زیر ِ زمین نهفته گان می بینم
چندان که به صحرا یِ عَدَم می نگرم
نا آمده گان و رفته گان می بینم
این کُهنه رباط را که عالم نام است
آرام گَه ِ ابلق ِ صبح و شام است
بزمی ست که وا مانده یِ صد جمشید است
گوری ست که خواب گاه ِ صد بهرام است
آن قصر که بهرام در او جام گرفت،
آهو بچه کرد و روبَه آرام گرفت؛
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
مُرغی دیدم نشسته بر باره ی توس
در چنگ گرفته کَلّه یِ کِی کاووس
با کَلّه همی گفت که افسوس! افسوس!
کو بانگ ِ جَرَس ها و کجا ناله یِ کوس؟
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه ِ او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کو کو کو کو؟