ترانه‌های خیام | گردش ِ دوران

افسوس که نامه‌یِ جوانی طی شد

و آن تازه بهار ِ زندگانی، دی شد

حالی که و را نام، جوانی گفتند

معلوم نشد که او کی آمد، کی شد

افسوس که سرمایه ز ِ کف بیرون شد

در پایِ اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی

ک‌احوال ِ مسافران ِ دنیا چون شد

یک‌چند به کودکی به استاد شدیم

یک‌چند ز ِ استادی ِ خود شاد شدیم

پایان ِ سخن شنو! که ما را چه رسید

چون آب بر آمدیم و چون باد، شدیم

یاران ِ موافق، همه از دست شدند

در پا یِ اجل، یکان یکان، پست شدند

بودیم به یک شراب در مجلس ِ عمر

یک دور ز ِ ما پیش‌تَرَک، مست شدند!

ای چرخ ِ فلک! خرابی از کینه‌یِ تو ست

بیداد گری شیوه‌یِ دیرینه‌یِ تو ست

و اِی خاک! اگر سینه‌یِ تو بشکافند،

بس گوهر ِ قیمتی که در سینه‌یِ تو ست.

چون چرخ به کام ِ یک خردمند نگشت

خواهی تو فلک هفت شُمَر، خواهی هَشت!

چون باید مُرد و آرزو ها همه هشت

چه مور خورَد به گور و چه گرگ به دشت!

یک قطره‌یِ آب بود و با دریا شد

یک ذرّه‌یِ خاک و با زمین یک‌تا شد

آمد شدن ِ تو اندر این عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد!

می پرسیدی که «چیست این نقش ِ مجاز؟»

گر بر گویم، حقیقت‌اش هست دراز!

نقشی ست پدید آمده از دریا‌ئی

و آن‌گاه شُده به قعر ِ آن دریا باز

  • منسوب به خیام

جامی ست که عقل آفرین می زند ش

صد بوسه ز ِ مهر بر جبین می زند ش

این کوزه‌گر ِ دهر، چنین جام ِ لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می زند ش

اجزایِ پیاله‌ئی که در هم پیوست،

بشکستن ِ آن روا نمی‌دارد مست!

چندین سر و ساق ِ نازنین و کف ِ دست

از مهر ِ که پیوست و به کین ِ که شکست؟

عالَم اگر از بهر ِ تو می آرایند،

مَگرای بِدان! که عاقلان مَگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند

بِربای نصیب ِ خویش! که‌ت بِربایند

از جمله‌یِ رَفتگان ِ این راه ِ دراز

باز آمده‌ئی کو که به ما گوید راز؟

هان! بر سر ِ این دوراهه از رویِ نیاز

چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز!

پیری دیدم به خانه‌یِ خمّاری

گفتم نکنی زِ رَفتِگان اِخباری؟

گفتا: مِی خور! که هم‌چو ما بسیاری

رفتند و کسی باز نیامد باری!

  • منسوب به خیام

بسیار بِگشتیم به گِرد ِ در و دشت

اندر همه آفاق بگشتیم به گشت

کس را نشنیدیم که آمد ز این راه

راهی که برفت راه‌رو، باز نگشت!

ما لعبتکان ایم و فلک لعبت‌باز

از رویِ حقیقتی؛ نه از رویِ مَجاز

یک‌چند در این بساط بازی کردیم

افتیم به صندوق ِ عدم، یک یک باز

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام ز ِ ما و نی نشان خواهد بود

ز این پیش نبودیم و نَبُد هیچ خلَل

ز این پس چو نباشیم، همان خواهد بود

بر مَفرَش ِ خاک، خفتگان می‌بینم

در زیر ِ زمین نهفتگان می‌بینم

چندان که به صحرایِ عَدَم می‌نگرم

نا آمدگان و رفتگان می‌بینم

این کُهنه رباط را که عالَم نام است،

آرام‌گَه ِ ابلق ِ صبح و شام است

بزمی ست که وا مانده‌یِ صد جمشید است

گوری ست که خواب‌گاه ِ صد بهرام است

آن قصر که بهرام در او جام گرفت،

آهو بچه کرد و روبَه آرام گرفت؛

بهرام که گور می گرفتی همه‌عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

مُرغی دیدم نشسته بر باره‌ی توس

در چنگ گرفته کَلّه‌یِ کی‌کاووس

با کَلّه همی گفت که افسوس! افسوس!

کو بانگ ِ جَرَس‌ها و کجا ناله‌یِ کوس؟

آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو

بر درگه ِ او شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته ای

بنشسته همی‌گفت که کو کو کو کو؟

ترانه های خیام با صدای سهیل قاسمی