اگر هنوز شروع به خواندن این یادداشت نکرده اید و دنبال متن و یادداشت هایی برای قصیده ی ایوان مداین خاقانی هستید، پیشنهاد می کنم از این یادداشت در گذرید و یادداشت تکمیل شده را در این لینک ببینید: ایوان مدائن خاقانی
آن یادداشت جدید تر است و دوباره نویسی شده است. این یادداشت ناقص باقی ماند!
هان ای دل ِ عبرتبین! از دیده عِبَر کن هان
ایوانِ مدائن را آیینهیِ عبرت دان
از دیده نظر کن هم دیده ام. اما عِبَر کن قشنگ تر به نظرم آمد. از دیده خب نظر میکنند! دیگر گفتن ندارد که!
«عِبَر»، هم جمع ِ عبرت است. و هم به معنای جاری شدن ِ اشک.
نوعی طعنه به عرفان ِ دل و معنویت ِ دلی و … هم میبینم. میگوید ای دلی که عبرت می بینی! و با دل میبینی. عقل پیشکش ات! دستکم چشماتو وا کن ببین! این شعر، جلو تر که برویم نوعی انزجار از وضعیت آن زمان ِ ایران و ویرانیهایی که بعد از زوال ِ ساسانیان پیش آمده بود را هم در خود دارد. اینجا هم به نظرم موضوع ِ خردگریزی و عقلگریزی و دلای دلای مسلکی را گوشهئی زده.
با چشم عبرت بگیر. تیسفون (طاق ِ کسرا) (ایوان ِ مدائن) را آیینهیِ عبرت بدان. به اسم «طاق خسرو» یا «بارگاه انوشیروان» نیز نامیده شده است.
تیسفون، پایتخت ِ پادشاهان ِ ساسانی بوده است. پس از حملهیِ اعراب، این قصر، به دست ِ آنان خراب شد.
یک ره ز ِ لب ِ دجله منزل به مدائن کن
وَز دیده دومدجله بر خاک ِ مدائن ران
از کنار ِ رود ِ دجله که میگذری، یک بار هم راهات را کج کن و یکشب هم در مدائن بمان. (قدیمها «منزل» به استراحتگاههای مسافران میگفته اند.)
دجله، رودی بزرگ است در بینالنهرین، که نام ِ دیگر ِ آن، «اروند» است.
از لب ِ دجله که به مدائن میگذری، دجلهیِ دوم (اشک) از چشمات بر خاک ِ مدائن میریزد.
شاعر معلوم است که واقعن در بحر ِ شعر ِ خودش غرقه است. عین ِ آدمهای عصبانی و حسرتزده، که کلمهئی میگویند و هی آن را تکرار میکنند. و با تکرار ِ کلمهشان، مفاهیم ِ دیگری بر آن میتراشند. مثلن تصور کنید مردی به کسی بذل و بخششی کرده، در صورتیکه خانواده اش به آن پول احتیاج داشته اند. زناش شماتت چرا دادی، مرد بگوید «بیچاره» بود دلام سوخت! و زن شاکی شود و هی زیر لب بگوید: «بیچاره!» «بیچاره» بچههاتن که شب نون ندارن بخورن! «بیچاره» منم که یه عمر بهپات نشستم! هوم! «بیچاره»!
اینجا هم (و در سطر ِ بعدی) شاعر به «دجله» گیر داده!
(لب ِ دجله خب باید جای با صفایی باشد که گذرنده، برای تفریح و تفرج آمده است) میگوید خوش و خرم که از لب ِ «دجله» میگذری، یه سر هم به مداین بزن. اشکات («دجله»یِ دوم) در میاد!
ران (راندن) هم یه طوری هم حس ِ راندن (ـِ قایق) در رود و هم حس ِ راندن (ـِ اسب ِ مراد) در هنگام ِ گشت و گذار را به سطر داده.
خود دجله چنان گرید صد دجلهیِ خون گویی
کاز گرمییِ خوناباش آتش چکد از مژگان
عرض نکردم؟ یک شاعر ِ توانا بهسادهگی میتواند از تکرار ِ چهار تا «دجله» در دو سطر، یا دست ِ کم از تکرار ِ دو تا «دجله» در یک مصراع جلوگیری کند. (که خب از لحاظ ِ ادبی، تکرار، زیاد مقبول نیست!) اما این «دجله» را قرار دهید کنار ِ آن «بیچاره» در مثالی که نوشتم!
{از مصیبتی که بر مدائن گذشته} خود ِ دجله آنچنان بگرید، انگاری که بهاندازهیِ صد دجلهیِ خون است که دارد گریه میکند. که از گرمییِ خونآب اش آتش از مژهیِ آدم میچکد.
بینی که لب ِ دجله کف چون به دهان آرد
گوئی زِ تَف ِ آهاش لب آبله زد چندان
(ول کن ِ دجله نیست انگار!)
مضمون ِ دیگری یافته است:
{وقتی که از لب ِ دجله بر کنار ِ مداین منزل گزیدی} خواهی دید که «لب» ِ دجله، آنچنان کفی به دهان بیاورد، انگاری که از تف ِ آه ِ آن، لباش آبله زده باشد.
تصویری از لب ِ دجله داده است. کرانهیِ آبهای خروشان، کف تشکیل میشود. لب ِ دجله را به لب ِ آدم ِ حسرتبه جگری تشبیه کرده که دهاناش کف کرده و از بس آه ِ سوزناک کشیده، لب اش آبله (تبخال) زده.
از آتش ِ حسرت بین بریان جگر ِ دجله
خود آب شنیدهستی کآتش کند اش بریان؟
تا حالا شنیده بودی که آتش، آب را بریان کرده باشد؟ اینجا آتش ِ حسرت، جگر ِ دجله را بریان کرده است.
بر دجلهگری نونو وَز دیده زکاتاش ده
گرچه لب ِ دریا هست از دجله زکاتاِستان
نو نو یعنی دوباره و دوباره. گری یعنی گریه کن. (به نظرم گری، معنیی گرای هم میدهد.) بر دجله گریه کن و مکرر گریه کن. معنییِ دیگر این که: بر دجله دوباره و دوباره بگرای (هر از چند گاهی سر به دجله بزن!) از دیده زکاتاش ده یعنی گریه کن. یعنی از آب ِ دیده ات به آن بیافزای. به عبارتی، برکتی را که دجله به تو داده، زکاتاش را با اشکی که در آن میدهی بپرداز.
اگرچه که دریا هم از دجله زکات میستاند. زکات استان یعنی زکات ستاننده. (به نوعی جامعهیِ بچاپ بچاپ را هم به ذهن میآورد. خاصه «گرچه» اش نوعی حس ِ انفعال و اعتراض را به ذهن میآورد.) میگوید تو با گریه ات زکات ِ دجله را با چشمانات بده. هرچند که خود ِ دجله هم (بدبخت!) به دریا زکات میدهد و دریا زکات از دجله هم میستاند. در (از دیده زکاتاش ده)، ”دیده“ هم معنییِ چشم میتواند بدهد و هم معنییِ «آنچه که دیده ای».
شعری از کلیم کاشانی:
گرچه محتاجایم چشم ِ اغنیا بر دست ِ ما ست
هر کجا دیدیم آب از جو به دریا میرود!
گر دجله درآمیزد باد ِ لب و سوز ِ دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان
لب ِ دجله، جای ِ خنک و خرمی بوده. میگوید. اگر «دجله» باد ِ لب و سوز ِ دل اش را با هم بیامیزد، نیمی از آن افسرده میشود و نیمی از آن آتشدان.
باد ِ لب، تَف و کَف ِ سطرهای بالا را به یاد میآورد.
افسرده، برای باد، معنییِ بیخاصیت و مرده را دارد. این شعر ِ شاملو را ببینید:
گفتی که:
« باد، مُرده ست!
از جای بر نکنده یکی سقف ِ راز پوش
بر آسیاب ِ خون،
نشکسته در به قلعهیِ بیداد،
بر خاک نفکنیده یکی کاخ
باژگون.
مرده ست باد!»
گفتی:
« بر تیزههای کوه
با پیکر ش، فروشده در خون،
افسرده است باد!»
میگوید دجله اگر درد ِ دلاش بترکد و با تَف ِ لباش در آمیزد، باد ش میفسرد (منجمد میشود) و دلاش آتش میگیرد.
تا سلسلهیِ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
سلسلهیِ ایوان، اشاره به سلسلهیِ شاهان است. «را» اینجا («را» یِ فک ِ اضافه) است. میگوید از زمانی که سلسلهیِ ایوان ِ مداین، گسسته شد، دجله در زنجیر شد و مانند ِ زنجیر، پیچان شد.
به نوعی اشارهیِ تلخی به (در غل و زنجیر شدن ِ دجله (که مَجاز از کشور آمده) پس از گسستن ِ سلسلهیِ پادشاهی) کرده است. سلسله را در چند معنا، زیبا کنار ِ هم آورده. «پیچان» هم صفت ِ مشترک ِ رود و زنجیر است. و هم نشانهی درد و رنج است. (پیچیدن ِ بیمار از درد و رنج)
سلسلهی ایوان، اشارهئی به حکایت ِ زنجیر ِ عدل ِ انوشیروان هم هست. انوشیروان ِ عادل زنجیر ِ بزرگی از قصر ِ خود آویخت که در یک سر ِ آن زنگ ِ بزرگی بود و هر کس شکایت و درد و مشکلی داشت، آن را تکان میداد تا صدای زنگ به گوش ِ شاهنشاه ایران برسد و به شکایت او رسیدگی کند.
گهگه به زبان ِ اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش ِ دل پاسخ شنوی ز ایوان
اشارهئی به زنجیر و زنگ در سطر ِ بالا کردم. اینجا میگوید حالا که آن زنجیر بگسسته است، اگر درد و شکایتی داشتی، با زبان ِ اشک، ایوان را آواز بده، شاید که با گوش ِ دلات پاسخ ِ ایوان را بشنوی. حکایت ِ همان زنگی است که وقتی ستمدیدهئی به صدا در میآورد، کسی به دادخواهی اش پاسخ فرا میداد.
دندانهیِ هر قصری پندی دهد ات نو نو
پند ِ سر ِ دندانه بشنو زِ بن ِ دندان
دندانه: کنگره ی بالای دیوار. دندانه ی هر قصری، هر بار که ببینی اش، پندی برایات دارد. این پند را با گوش ِ جان بشنو. (قدیمها ظاهرن خیلی میخواستند دقت کنند، از بن ِ دندان میشنیدند! نمیبینی بعضیها وقتی خیلی با دقت گوش میکنند، دهانشان را باز می کنند؟!)
گوید که تو از خاکی. ما خاک ِ توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نـِه، اشکی دو سه هم بفشان
اینجا پند را میگوید. پندی است که از زبان ِ قصر آمده است. گوید که تو از خاکی (انسان از خاک است). ما خاک ِ تو ایم اکنون. (اکنون من که زمانی کاخ بودم، خاک ِ زیر ِ پای تو شده ام.) گامی دو سه بر ما نِه. اشکی دو سه هم بفشان.
از نوحهیِ جغد الحق، ما ئیم به درد ِ سر
از دیده گلابی کن، درد ِ سر ِ ما بنشان
جغدالحق را چند جا سرچ کردم که ببینم درست است یا نه! به نظرم نمیآمد چنین عبارت ِ نغزی را آن زمان به کار برده باشند! ولی دماش گرم! همین را گفته بوده!
جغد، در ویرانهها میخواند. الحق هم که هم الف و لام ِ عربی دارد و هم «حق»، کلمهیِ رسوا و مشهوری است!
اصلن شکل ِ کلمه، بیانگر ِ تمسخر و تحقیر ِ کسانی است که طاق ِ کسرا را ویران کردند.
شعری از شاملو باز مینویسم:
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاح ِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع ِ بلند ِ نسیم
زاری بر سپیدار ِ سبز بالا بس تلخ است.
بر برکهیِ لاجوردین ِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگو یِ تباهی؟
مطرب ِ گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیر ِ دریچه هایِ بی گناهی؟
باز از زبان ِ ویرانه می گوید: نوحهیِ جغد الحق، سرمان را به درد آورده است. اشک ِ چشمات، مرهمی بر سر درد ِ ما خواهد بود.
یا: گفتن ِ آنچه که دیدهای، درمانی بر سر درد ِ ماست که جغدالحق باعث ِ آن شده.
درد ِ سر، هم سردرد است و هم گرفتاری. گلاب، جنبهیِ دارویی داشته.
مُرغ حَقّ سردهای از پرندگان خانواده جغدان است. این سرده ۴۵ گونه زنده دارد. نامهای دیگر این پرنده، شبآهنگ. مرغ شباهنگ. شبآویز، دشتماله، بیلباقلی، چوک، هوگویک. چوکک، مرغ حقگو و مرغ حقگوی است. نام ِ مرغ ِ حق، از صدای آواز ش (حق حق) گرفته شده.
آری چه عجب داری کاندر چمن ِ گیتی
جغد است پی ِ بلبل، نوحهاست پی ِ الحان
جغد ِ بینوا، در ادبیات ِ ما، سمبل ِ ویرانی و بدشگونی است.
«پی» را در این جا دنباله و ادامه معنی می کنم.
تعجب نکن. رسم ِ روزگار است. بلبل، جای خود را به جغد داده و آوازهایِ خوش جایشان را به نوحه.
لحن ِ این جمله، تمسخر، شکایت و ناله و دلپری است.
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ِ ستمکاران تا خود چه رسد خذلان
در این جمله، اندک امیدی هست. امید از جنس ِ نفرین.
ما که بارگاه ِ داد و عدل بودیم، این ستم بر ما رفت. ببین به سر ِ ستمکاران چه خواهد آمد.
بار گه ِ داد، همین قصری است که زنجیر ِ عدل ِ انوشیروان بر آن نهاده شده بود. و اینجا گویی از زبان ِ خود ِ کاخ دارد صحبت میکند.
گوئی که نگون کرده است ایوان ِ فلکوش را
حکم ِ فلک ِ گردان؟ یا حکم ِ فلکگردان؟
پس از ناله و نفرین، آدم به تقدیر و قضا هم شک میکند!
فکر میکنی چه کسی این ایوان ِ بلند ِ چون آسمان را سرنگون کرد؟ دست ِ روزگار؟ یا دست ِ خدا؟
بر دیدهیِ من خندی کاینجا ز ِ چه میگرید
گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
به من میخندی که چرا اینجا دارم گریه میکنم؟
باید به حال ِ آن چشمی گریه کرد که اینها را ببیند و گریه اش نگیرد.
تا اینجا نوشتم. باقی بماند برای فرصتی دیگر.
لذت مکاشفه در متون کهن
پی نوشت در تاریخ شانزدهم شهریور نود و چهار: این قصیده را و حال و هوایش را فراموش کرده بودم. فرصتی دیگر فراهم شد! و متن کامل شده ی این یادداشت که نه… متن ِ دوباره نویسی شده ی این یادداشت را نوشتم: ایوان مدائن خاقانی
این یادداشت کنونی هم بماند تنها برای این که نوشته شده بود.