غزل ۱۰۴ سعدی

مرا تو غایت ِ مقصودی از جهان ای دوست

هزار جان ِ عزیز ت فدایِ جان! ای دوست

 

چنان به دام ِ تو اُلفت گرفت مرغ ِ دل‌ام

که یاد می‌نَکُنَد عهد ِ آشیان ای دوست

 

گر م تو در نگشایی، کجا توانم رفت؟

به‌راستان! که بمیرم بر آستان ای دوست

 

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف ِ دست

بگو بیار؛ که گویم بگیر! هان! ای دوست

 

تن‌ام بپوسد و خاک‌ام به باد ریزه شود

هنوز مِهر ِ تو باشد در استخوان ای دوست

 

جفا مکُن! که بزرگان به خرده‌ئی زِ رَهی

چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست

 

به لطف اگر بخوری خون ِ من، روا باشد

به قهر م از نظر ِ خویش‌تن مران ای دوست

 

مناسب ِ لب ِ لعل‌ات حدیث بایستی

جواب ِ تلخ بدیع است از آن دهان ای دوست

 

مرا رضایِ تو باید؛ نه زندگانی ِ خویش

اگر مراد ِ تو قتل است، وارَهان! ای دوست

 

که گفت سعدی از آسیب ِ عشق بُگریزد؟

به‌دوستی! که غلط می‌بَرَد گمان؛ ای دوست

 

که گر به جان رسد از دست ِ دشمنان‌ام کار

ز دوستی نکنم توبه هم‌چنان ای دوست

غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی

شرح سطر به سطر

ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

وزن:

مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

 

ma raa to qaa ya te maq soo di yaz ja han aey doo st

he zaa r(e) jaa ne ea zii zat fe daa ye jan aey doo st