غزل ۱۰۷ سعدی

صبح‌دم، خاکی به صحرا بُرد باد از کوی دوست،

بوستان در عنبر ِ سارا گرفت از بویِ دوست

 

دوست گر با ما بسازد، دولتی باشد عظیم

ور نسازد، می‌بباید ساختن با خویِ دوست

 

گر قبول‌ام می‌کند، مملوک ِ خود می‌پرورَد

وَ ر برانَد، پنجه نتوان کرد با بازویِ دوست

 

هر که را خاطر به رویِ دوست رغبت می‌کند،

بس پریشانی بباید بردن‌اش چون مویِ دوست

 

دیگران را عید اگر فردا ست، ما را این دم است

روزه‌داران ماه ِ نو بینند و ما ابرویِ دوست

 

هر کسی، بی خویش‌تن، جولان ِ عشقی می‌کُنَد

تا به چوگان ِ که در خواهد فتادن گویِ دوست

 

دشمن‌ام را بد نمی‌خواهم! که آن بدبخت را

این عقوبت بس که بیند دوست هم‌زانویِ دوست

 

هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود

هر کس از سویی به در رفتند و عاشق سویِ دوست

 

کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند،

بلبلی بودی چو سعدی؛ یا گُلی چون رویِ دوست

غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی

شرح سطر به سطر

ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

وزن:

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

 

sob h(e) dam xaa kii be sah raa bor d(e) baa daz koo ye doo st

boo s(e) tan dar ean ba ree saa raa ge ref taz boo ye doo st