غزل ۱۰۹ سعدی

بیا! بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گُنَهی رفت و گر خطایی هست

 

روا بوَد که چنین بی‌حساب دل ببری؟

مَکُن! که مظلمه‌یِ خلق را جزایی هست

 

توان‌گَران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کویِ ما گدایی هست

 

به کام ِ دشمن و بیگانه رفت چندین روز

زِ دوستان نشنیدم که آشنایی هست

 

کسی نماند که بر دَرد ِ من نبخشاید؛

کسی نگفت که بیرون از این، دوایی هست

 

هزار نوبت اگر خاطر م بِشورانی

از این طرف که من ام، هم‌چنان صفایی هست

 

به دود ِ آتش ِ ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل ِ مصوَّر که کیمیایی هست

 

به کام ِ دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد، هم‌چنان رجایی هست

 

به جان ِ دوست! که در اعتقاد ِ سعدی نیست

که در جهان به‌جز از کویِ دوست جایی هست

غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی

شرح سطر به سطر

ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

وزن:

مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

 

bi yaa bi yaa ke ma raa baa to maa ja raa yii has t

be goo ya gar go na hii raf to gar xa taa yii has t