غزل ۱۲۷ سعدی
دل نمانده ست که گویِ خَم ِ چوگان ِ تو نیست
خصم را پایِ گریز از سر ِ میدان ِ تو نیست
تا سر ِ زلف ِ پریشان ِ تو در جمع آمد،
هیچ مجموع ندانم که پریشان ِ تو نیست
در تو حیران ام و اوصاف ِ معانی که تو را ست؛
و اندر آنکس که بصَر دارد و حیران ِ تو نیست
آن چه عیب است که در صورت ِ زیبایِ تو هست
و آن چه سِحر است که در غمزهیِ فتّان ِ تو نیست
آب ِ حیوان نتوان گفت که در عالم هست
گر چنان است که در چاه ِ زنخدان ِ تو نیست
از خدا آمدهای آیت ِ رحمت بر ِ خلق
و آن کدام آیت ِ لطف است که در شان ِ تو نیست
گر تو را هست شکیب از من و امکان ِ فراغ،
به وصالات! که مرا طاقت ِ هجران ِ تو نیست
تو کجا نالی از این خار که در پایِ من است
یا چه غم داری از این درد که بر جان ِ تو نیست
دردی از حسرت ِ دیدار ِ تو دارم؛ که طبیب
عاجز آمد که مرا چارهیِ درمان ِ تو نیست
آخر ای کعبهیِ مقصود! کجا افتادی؟
که خود از هیچ طرَف حدّ ِ بیابان ِ تو نیست
گر بِرانی چه کُنَد بنده که فرمان نبرَد؟
و ر بخوانی، عجَب از غایت ِ احسان ِ تو نیست
سعدی از بند ِ تو هرگز به درآید. هیهات!
بلکه حیف است بر آن کس که به زندان ِ تو نیست
غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی
شرح سطر به سطر
ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.
وزن:
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
del na man das t(e) ke goo yee xa me coo gaa ne to nii st
xas m(e) raa paa ye go rii zaz sa re mey daa ne to nii st
Trackbacks/Pingbacks