وبلاگ

زندگی و روزگار حافظ – صادق سجادی

نویسنده: دکتر سید صادق سجادی

به‌رغمِ شهرتِ بی‌مانندِ حافظ، احوالِ وی به‌طورِ شگفت‌آوری پنهان مانده‌است و نویسندگانِ معاصر یا نزدیک به عهدِ او و حتی گردآورنده‌ی دیوانش، اطلاعی از زندگیِ او به دست نداده‌اند یا فقط به ذکرِ نام و تخلّص و بعضی اشعارِ او اکتفا کرده‌اند. در حالی که مسلّم است حافظ  به ‌روزگارِ خود، شاعری مشهور بوده و شعرش در همان ایّام نیز رواجِ تمام داشته است.

یکی از اجزاء بیاض تاج‌الدین احمد وزیر (۱/۴۹۸)، مشتمل بر شعرِ شماری از شاعرانِ قرن ۸ق / ۱۴م. به قلمِ «الصاحب المعظّم شهاب الدوله و الدین بن الصاحب شمس‌الدین محمد شهاب» است که در آن غزلی هم از حافظ با عنوانِ «لمولانا شمس‌الدین محمد حافظ دام فضله» آمده‌است. این مجموعه در شوّال ۷۸۲ق تالیف شده‌است و افزون بر آن از جمله‌ی دعائیه هم پیدا ست که در زمانِ حیاتِ حافظ گرد آمده‌بوده‌است. در همان بیاض (۲/۲۹۹) و در رساله‌ی مظفرالدوله ملک السلمانی هم غزلی از حافظ فقط با عنوان و لقب «مولانا شمس‌الدین» آمده‌است. همچنین شاعران و نویسندگانی چون معین‌الدین یزدی، روح عطّار، کمال خجندی و نظام‌الدین شامی که جملگی معاصرِ حافظ بوده‌اند، بعضی از اشعارِ او را در آثارِ خود ذکر کرده‌اند یا به استقبالِ غزل‌های خواجه رفته‌اند و یا صریحاً از او نام برده‌اند. (غنی، مقدمه، «لو» – «لط»).

از آن سوی، جلال‌الدین فریدون عکّاشه، که بر حسبِ آن‌چه در منشآتِ او آمده‌است، (ص ۱۵۴، ۱۶۲،۱۷۵) کاتب یا از کاتبانِ جلال‌الدین مسعودشاه (مقـ ۷۴۳ق) و برادرِ مشهورترش، شیخ شاه ابو اسحاق اینجو (مقـ ۷۵۸ق) بوده‌است و این منشآت در ۷۸۶ق / ۱۳۸۴م، یعنی تا سالِ پیش از مرگِ حافظ نوشته شده‌است (ص۲۲۶) و در آن وقت، بی‌گمان حافظ از بزرگانِ شیراز و از شاعرانِ نامدار به شمار می‌رفته‌است؛ اما تا آنجا که در نسخه‌ی آن اثر تفحّص شد، ابداً اشاره‌ای به حافظ نکرده‌است و هیچ شعری از او، حتی در وصف و مدحِ اینجوییان – که ممدوحِ حافظ (مثلاً نکـ: ص ۲۷،۳۹،۵۰،۱۳۳) بوده‌اند – نیاورده‌است.

افزون بر عکّاشه، علی بن حسن بن علی، مشهور به علاء قزوینی که تاج‌الدین احمد وزیر در همان بیاض رساله‌ای از او درج کرده‌است، در کتابِ مناهج الطالبین و معارف‌ الصادقین  خود (قطعاً تالیفِ اواخرِ قرنِ ۸ق) که آن را به نامِ شاه شجاع مُصَدَّر ساخته و در آن از پاره‌ای از احوالِ این امیرِ مظفّری و سوانحِ ایّامِ او سخن رانده‌است و البته شعرِ بعضی شاعرانِ متقدّم چون سعدی شیرازی را هم به مناسبتِ مقام آورده، هیچ اشاره‌ای به حافظ نکرده و بیتی و شعری از او نیاورده‌است (ج۲، باب سوم). همچنین جنید شیرازی، نویسنده‌ی معاصرِ حافظ و شاگردِ قوام‌الدین عبدالله معروف به ابنِ فقیه منجم (د ۷۷۲ق / ۱۳۷۰م)، که بنا بر آن‌چه از ظاهرِ «مقدمه‌یِ جامعِ دیوان» بر می‌آید، حافظ هم نزدِ او شاگردی می‌کرده است، ابداً اشاره‌ای به شاعر نکرده‌است. در شیرازنامه‌ی احمد زرکوب شیرازی، معاصرِ خواجه هم سخنی در باره‌ی او نمی‌یابیم و این‌ها همه مایه‌ی شگفتی است.

در عینِ حال، اندکی بعدتر، در ۸۳۰ق / ۱۴۲۷م، نویسنده‌ای به نامِ شجاع، در کتابِ انیس الناس  خود، غزلی از حافظ آورده و از او با عنوانِ «حافظِ شاعر» یاد کرده‌است. (ص ۱۲۲، ۳۱۷). فصیح خوافی نیز که همان روزگار در هرات مقام داشته، حافظ را «مولانا اعظم، افتخار الافاضل، شمس المله و الدین محمد الحافظ الشیرازی الشاعر» خوانده است (۳/۱۳۲). مورخانِ عصرِ تیموری چون حافظ ابرو و عبدالرزاق سمرقندی هم فقط بعضی اشعارِ خواجه را به مناسبتِ مقام ذکر کرده‌اند. حتی جامی حدودِ یک قرن پس از او نیز چیزی از احوالِ خواجه در دست نداشته و تنها چند جمله در ستایشِ او و شعرش آورده‌است (ص۶۱۴).

همه‌ی آن‌چه در باره‌ی خواجه در منابعِ معاصرِ او آمده، فعلاً همین‌ها است و اندک آگاهی‌های ما در باره‌ی شاعر، بیشتر مبتنی بر اشاراتی نه‌چندان روشن در اشعارِ خودِ او، و آن‌گاه نکاتی است که بعضی از نویسندگانِ متاخّرتر آورده‌اند که درستیِ غالبِ آن‌ها سخت محلّ‌ِ تردید است.

از اشاراتِ منابعِ یاد شده، به ‌صراحت بر می‌آید که شاعرِ نام‌دار به روزگارِ خود فقط به نام و لقبِ «شمس‌الدین» و تخلّصِ «حافظ» مشهور بوده‌است و القاب و عناوینی چون «لسان‌الغیب»، «ترجمان‌الاسرار»، «مخزن المعارف السبحانیه»، «معدن اللطایف‌الروحانیه»، «عمده‌العارفین»، «قُدوَه‌السالکین»، «سلطان‌الشعرا» و نسبتِ او یعنی «شیرازی» و بسیاری القابِ دیگر، ظاهراً پس از مرگش بر او اطلاق شده است (گلندام، چ قزوینی، «ق»؛ خواندمیر، ۳(۲)/۲۸۸: معین، ۱/۹۷). عنوانِ خواجه را برای حافظ، بعضی محقّقان به‌سببِ اشتغالِ او به مشاغلِ دولتی دانسته‌اند (خانلری، ۱۵۷)؛ در حالی که این عنوان پیش از او نیز بر بعضی ادیبان، شاعران و عارفان اطلاق شده‌است (معین، ۱/۹۶)؛ و مخصوصاً مُرادِ جامی (همانجا) از «خواجگان» صوفیه است. مشهورترین لقبِ حافظ «لسان‌الغیب» است که ظاهراً نخستین بار جامی در نفحات‌الانس (تالیف: ۸۸۱ق/۱۴۷۶م) بر او اطلاق کرده‌است (همانجا). بعداً نویسندگانِ دیگر هم مانندِ دولتشاه که تذکره الشعرا (تالیف ۸۹۲ق / ۱۴۸۷م) را درست ۱۰۰ سال پس از حافظ نوشته‌است، او را لسان‌الغیب خوانده‌اند (ص ۳۰۲).  این لقب در نسخه‌ی مصحَّح و مُنقَّح از دیوانِ حافظ که به دستور و اِشرافِ ابوالفتح میرزا پسر سلطان حسین بایقرا و با مراجعه به نسخه‌های متعدد، به قلم و دیباچه‌ی عبدالله مروارید، خطّاطِ مشهورِ آن عهد فراهم آمده است (۹۰۷ق / ۱۵۰۱م)، برای خودِ دیوان هم به کار رفته‌است (نیز نک:همایی، ۹-۱۰؛ گلچین معانی، ۸۴-۸۵).

خاندان: در باره‌ی خاستگاهِ پدرانِ حافظ اتفاقِ نظر وجود ندارد. انصاری کازرونی (سده ۱۰ق / ۱۶م) اصلِ خاندانِ او را از عراقِ عجم و اهلِ رودآورِ همدان، و خودِ حافظ را زاده و رشد یافته‌ی محلّه‌ی شیادان شیراز دانسته است (ص ۱۴؛ قس: هدایت، مجمع…، ۲(۱)/۳۶؛ فرصت، ۴۶۹)، در حالی که حدودِ نیم قرن بعدتر، فخرالزمانی قزوینی (ص ۸۵) نیایِ حافظ را از مردمِ کوپای (کوهپای) اصفهان خوانده و آورده‌است که او به روزگارِ اتابکانِ فارس به شیراز کوچیده بوده‌است. لقب یا نامِ جدّش را غیاث‌الدین و لقب یا نامِ پدرش را، به اختلاف، بهاءالدین (بهاءالدین محمد، صفا، ۳(۲)/۱۰۶۶)، یا کمال‌الدین آورده‌اند (فخرالزمانی، همانجا؛ هدایت، ریاض …،۳۵۱).

فخرالزمانی همچنین داستانی در باره‌ی پدر و مادرِ حافظ و ایّامِ خردسالیِ او آورده‌است که در حالِ حاضر هیچ منبعِ دیگری آن را تایید نمی‌کند. به گزارشِ او (ص ۸۵-۸۶) بهاءالدین، پدرِ حافظ، مردی بازرگان و صاحبِ مکنت، با همسرِ کازرونی و فرزندانش در خانه‌ای واقع در شیراز، به دروازه‌ی کازرون، زندگی می‌کرده‌است. پس از مرگِ بهاءالدین احوالِ خاندان پریشان شد و دو پسرِ مهترِ او هر یک به سویی مهاجرت کردند و شمس‌الدین محمدِ خردسال، با مادرش در شیراز ماند. گفته‌اند آن زنِ پریشان‌حال، ناچار پسرِ کِهتر را به کسی سپرد تا او را تربیت کند؛ اما شمس‌الدین از او گریخت و به‌شاگردی به دکّانِ نانوایی رفت. نزدیکِ آن دکّان، مکتب‌خانه‌ای بود که گویا قیل و قالِ شاگردانش، شمس‌الدین را هم به تحصیل برانگیخت و قسمتی از درآمدِ خود را در آن کار صرف کرد تا چندی بعد نوشتن و قرآن خواندن آموخت. آن‌چه فخرالزمانی در باره‌ی علاقه‌ی شمس‌الدین به شاعری و طبعِ ناموزونِ او و عزلت در آستانه‌ی باباکوهی و به خواب دیدنِ امام علی (ع) و بشارتِ او که در فصاحت و بلاغت، نادره‌ی دوران شده (ص ۸۶-۸۷) آورده‌است، باید درشمار افسانه‌های عامیانه ای تلقی شود که در باره‌ی بعضی از شاعرانِ دیگر هم گفته‌اند. اما این اشاره‌ی او که بهاءالدین ۳ پسر داشته‌است، ممکن است درست باشد. حافظ به یکی از آن‌ها در قطعه‌ای که به‌ مناسبتِ درگذشتِ او سروده، اشاره کرده‌است. بر اساسِ این ابیات، او عادل یا خلیلِ عادل نام داشته و در ۵۹ سالگی درگذشته بوده‌است (نکـ: دیوان، چ قزوینی، ۳۶۸).

قطعه‌ای دیگر از حافظ در بعضی از نسخه‌های معتبر آمده است (همان، چ خانلری، ۲/۱۰۸۳) که از آن دانسته می‌شود او برادرِ دیگری هم داشته که در جوانی کالبد تهی کرده بوده است (مجتبائی، ۳۷۷-۳۷۸).

از یک گزارش محمد قاسم فرشته (۱/۳۰۲) در باره‌ی سفرِ حافظ به هندوستان، اگر درست باشد، بر می‌آید که شاعرِ بزرگ، خواهر و خواهرزاده‌هایی نیز داشته است. در باره‌ی زن و فرزندانِ حافظ هم یگانه منبعِ معتبرِ ما اشعارِ او ست. با این همه، شیوه‌ی شعر و قوّتِ استعارات و تشبیهاتِ شاعر چنان است که دست‌کم قسمتی از آن اشعار محلِ تاویل و تفسیرهای دیگر نیز توانَد بود. چه، فقط به‌حدس می‌توان گفت که مصداقِ بیتِ «مرا در خانه سَروی هست کاندر سایه‌ی قدّش / فراغ از سروِ بُستانی و شمشادِ چمن دارم» (نکـ دیوان، چ قزوینی، ۲۲۳) همسرِ حافظ است و آنجا که می‌گوید: «آن یار کزو خانه‌ی ما جایِ پری بود / سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود – از چنگِ منش اخترِ بدمهر بدر برد / آری چه کنم دولتِ دورِ قمری بود (همان ج. ۱۴۶) اشاره به مرگِ همو می‌کُنَد.

ابیاتِ شاعر در باره‌ی فرزند یا فرزندانش اندکی روشن‌تر است. در قطعه‌ی «دلا دیدی که آن فرزانه‌فرزند / چه دید اندر خَمِ این طاقِ رنگین» (همان چ، ۳۷۰)؛ و در غزل به مطلعِ «بلبلی خونِ دلی خورد و گُلی حاصل کرد / بادِ غیرت به صدش خار پریشان دل کرد» (همان چ، ۹۱)؛ و احتمالاً قطعه‌ی «آن میوه‌ی بهشتی کامد به دستت ای جان / در دل چرا نکِشتی از دست چون بهشتی // …» (همان چ، ۳۷۴)، ظاهراً دلیلی است بر آن که فرزندی از شاعر در زمانِ حیاتِ او درگذشته بوده‌است. از بیتِ «به‌جایِ لوحِ سیمین در کنارش / فلک بر سر نهادش لوحِ سنگین» هم می‌توان گفت که مرگش در ایّامِ نوجوانی و به گفته‌ی بعضی نویسندگان، در ۷۷۸ق، برابر با «میوه بهشتی» به حساب جمل رخ داده بوده‌است (خلخالی، ۶۶؛ محجوب، ۴۰۰). برخی نویسندگان به پسری دیگر هم از حافظ به نامِ شاه نعمان اشاره کرده‌اند که گویا در هندوستان بوده و در برهانپور مرگ او را در ربوده و خاکش نزدیکِ قلعه‌ی اسیر بوده است (آزاد، ۱۸۱)؛ که البته درستیِ آن سخت محلّ‌ِ تردید است.

تولّد و مرگ: در باره‌ی سال‌زادِ او در منابع اشاره‌ای وجود ندارد و بر حسبِ قرائن و شواهدی چند می‌توان تاریخی به‌تخمین و تقریب به‌دست آورد. گزارشی که می‌گوید (فخرالزمانی، ۹۰) حافظ موقعِ مرگ ۶۵ سال داشته‌است، یعنی در حدودِ ۷۲۷ق / ۱۳۳۷م زاده شده‌است، با این شواهد و قرائن سازگار نیست. چه، اگر مرادِ حافظ از «مجلسِ سلطان غیاث‌الدین» در غزل به مَطلعِ «ساقی حدیثِ سرو و گل و لاله می‌رود / وین بحث با ثلاله‌ی غسّاله می‌رود» (دیوان، چ قزوینی، ۱۵۲-۱۵۳)، حلولِ بهار و جشنِ نوروزیِ ایّامِ غیاث‌الدین کیخسرو اینجو باشد، که به نظر می‌رسد همین است (قس: غنی، ۴۲۰-۴۲۱، که آن پادشاه را غیاث‌الدین محمد پسر عمادالدین احمد و نواده‌ی امیر مبارزالدین محمد مظفری دانسته‌است. نیز قس: روایتِ سخت تردید برانگیزی که آن غزل را مربوط به سلطان غیاث‌الدین پادشاهِ بنگال دانسته‌است)، و از آنجا که دولتِ کوتاهِ کیخسروی حدودِ ۳ سال – از ۷۳۶ تا ۷۳۸ق – دوام داشته‌است (همو، ۸،۳۳،۳۴) حافظ این غزل را باید در همان فاصله سروده باشد. از آن سوی چون در همین غزل پیدا ست که شاعر در آن تاریخ از شور و شوق و ذوقِ جوانی و میل به شرکت در مجالسِ کامرانی برخوردار بوده، می‌توان حدس زد که مُقارنِ آن سال‌ها، در میانه‌هایِ دهه‌ی سوم از عمر به‌سر می‌بُرده‌است. بنا بر این اگر سنّ‌ِ او را در این وقت حدودِ ۲۵ سال، و مجلِس سلطانی را در آخرین سالِ حکومتِ کیخسرو بدانیم، حافظ باید در حدودِ سالِ ۷۱۳ق زاده شده‌ باشد.

جالب آن که جلال‌الدین فریدون عکّاشه (ص۲۷) هم رساله‌ی ربیعیه‌ای دارد درست مربوط به همین دوره و در آن مدحِ غیاث‌الدین کی‌خسرو را گفته‌است. ممکن است کی‌خسرو یک بهار از دو بهارِ دوره‌ی کوتاهِ حکومتِ خود را جشنی بزرگ گرفته بوده‌است و اشاره‌ی حافظ و جلال‌الدین عکّاشه، هر دو به همین جشن باشد. از آن‌سوی، حافظ در قطعه‌ای به مَطلَعِ «خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا / ای جلالِ تو به انواعِ هنر ارزانی» (دیوان، چ قزوینی، ۳۷۴) خطاب به جلال‌الدین مسعود شاه اینجو، برادر غیاث‌الدین کیخسرو، و ظاهراً به ‌مناسبتِ استیلایِ مجدّدِ او بر شیراز، مدح و شُکر و شکایتی در هم آمیخته‌است که فوایدی از آن در همین موضوع بر می‌آید. شیراز طیِ نزاعِ جلال الدین مسعودشاه با برادرش غیاث‌الدین کیخسرو و سپس پیر حسین چوپانی در سالهای میان ۷۳۸ تا ۷۴۳ق، چند بار میانِ آن‌ها دست به دست شد. با توجّه به بیتِ دیگری در همان قطعه که حافظ در باره‌ی اندوخته‌ی خود طیّ‌ِ ۳ سال حکومت و وزارتِ جلال الدین مسعودشاه و غارتِ آن اندوخته به دستِ کسانی که پس از او بر شیراز دست یافته بودند سخن رانده است، باید گفت که آن ابیات را پس از چیرگی مجدد جلال الدین مسعودشاه بر شیراز در ۷۴۰ق  (مرتبه‌ی دوم در این سال) سروده‌است. چه، جلال الدین مسعودشاه در ۷۳۸ق غیاث‌الدین کیخسرو را در هم شکست و شیراز را گرفت و سالِ بعد، افزون بر حکومتِ شیراز، به وزارتِ شاه جهان تیمور، ایلخانِ دست‌نشانده و منصوبِ شیخ حسنِ بزرگ جلایری هم دست یافت. در ۷۴۰ق پیر حسین شیراز را گرفت، امّا اندکی بعد به‌سببِ شورشِ مردم، از آن‌جا عقب نشست و جلال الدین مسعودشاه باز آمد (غنی، ۳۳-۳۴، ۳۹-۴۰، ۴۳-۴۴، ۴۸-۴۹؛ فتح‌نامه‌ی شیراز از زبانِ مسعودشاه و به‌قلمِ جلال‌الدین فریدون عکّاشه را نکـ: همان، ص ۱۷۵)، غنی معتقد است که حافظ این قطعه را بینِ ۲۵ تا ۳۰ سالگی سروده‌است (ص۴۶-۴۷). در این‌صورت، میانگینِ این سنین، باز هم تولّدِ او را به اواسطِ دهه‌ی دومِ قرن ۸ قمری می‌رساند؛ اما برخی بنا بر قرائتی، سنِ شاعر را در این تاریخ لااقل ۲۰ سال دانسته‌اند (مجتبائی ،ص۳۷۷)؛ یعنی باید در ۷۲۰ق زاده شده‌باشد.

در باره‌ی سال‌مرگِ حافظ، اختلاف چندان نیست. در یک نسخه از «مقدّمه‌ی جامعِ دیوان»، درگذشتِ خواجه را اولاً به صراحت ۷۹۲ق آورده‌است، و ثانیاً ماده ‌تاریخِ درگذشتِ او را در قطعه‌ی «به‌سالِ یاء و صاد و ذالِ ابجد / ز روزِ هجرتِ میمونِ احمد //  به‌سویِ جنّتِ اعلی روان شد / فریدِ عهد شمس‌الدین محمّد» درج کرده‌است که مطابق با همان سال است (گلندام، چ قزوینی، «قح» – «قی»)؛ و نویسندگانِ نسبتاً معاصر یا قریب به عهدِ شاعر نیز همان را تایید کرده‌اند. (جامی، ۶۱۴؛ فصیح، ۳/۱۳۲؛ خواندمیر، ۳(۲)/۳۱۶؛ قزوینی و غنی، «قح» – «قط»، حاشیه‌ی ۲؛ غنی، ۳۵۴،۴۱۵). در حالی که در یک نسخه‌ی کهنِ دیگر از دیوان با همان مقدمه، سالِ درگذشتِ خواجه ۷۹۱ق آمده‌است؛ و جالب آن که نویسنده، همان ابیاتِ یاد شده را – که مطابق است با ۷۹۲ق – به‌عنوانِ ماده‌تاریخِ مرگِ خواجه دَرج کرده‌است (گلندام، چ جلالی، ۴۸-۴۹) و بعضی از تذکره‌نویسانِ متاخر و نویسندگان معاصر نیز همان ۷۹۱ق را تکرار کرده یا پذیرفته‌اند (هدایت، ریاض، ۳۵۲ و محیط، ۲۷۷-۲۸۰). در بعضی از نسخه‌های همان مقدمه، ماده‌تاریخ به‌صورتِ «به سالِ ذال و صاد و حرف اول …» ضبط شده‌است که مطابق است با ۷۹۱ق. و به عقیده‌ی قزوینی آن را عمداً و برای تطبیق با آن تاریخِ موردِ نظرِ خود تغییر داده‌اند. همچنین قطعه‌ای که گوینده‌اش معلوم نیست و در آخرِ بسیاری از نسخه‌های دیوان آمده، و ماده تاریخِ درگذشتِ شاعر را «بجو تاریخش از خاک مصلی» آورده است که مطابق حسابِ جُمَّل برابر با ۷۹۱ق است (قزوینی و غنی، «قی»، حاشیه‌ی ۱، «قح»، حاشیه‌ی ۲) ؛ و البته همچون سال ۷۹۴ق که دولتشاه آورده‌است (ص۳۰۸) صریحاً مخالفِ نظرِ متقدّمان است.

پیکرِ حافظ را در کتِ شیراز یا مصلّای آن شهر دفن کردند و ۶۳ سال بعد در ۸۵۵ق / ۱۴۵۱م، به دستورِ مولانا محمد معمایی، وزیرِ ابوالقاسم بابر تیموری، که شیراز را تصرف کرده بود، عمارتی مرغوب بر آن ساختند (غنی، مقدمه، «نز» – «نح»؛ فصیح، دولتشاه، همانجاها). گویا بعدها این مقبره بزرگ‌تر شد و عماراتی دیگر بر آن افزودند. زیرا صاحبِ فارس‌نامه (نکـ: فسایی، ۲/۹۶۷) از تکیه‌ی خواجه حافظ یاد کرده‌است که بسیاری از اشخاصِ صاحب نام و مقام در آن دفن شده، یا می‌شده‌اند. از جمله می‌توان به طالبِ جاجرمی در میانه‌ی قرن ۹ق / ۱۵م اشاره کرد که در جوارِ خواجه به خاک سپرده‌شد (دولتشاه، ۴۲۵)، یا اهلی شیرازی که پیکرِ او را در میانه‌ی قرن ۱۰ق / ۱۶م نزدیک به مزارِ خواجه و در همان حدود به خاک سپردند (انصاری، ۶۵؛ فسایی، ۲/۹۷۴).

تحصیل و تدریس: در این باره هم اطلاعاتِ ما منحصر است به اشاراتِ خواجه در برخی از اشعارش و آنچه جامعِ دیوان به ایجازِ تمام آورده‌است. از «مقدمه‌ی جامعِ دیوان» از جمله معلوم می‌شود که حافظ ، و کسی که بعداً دیوانِ او را جمع کرد، هر دو در مجلسِ درسِ قوام‌الدین عبدلله بن نجم الدین محمود (نجم فقیه) شیرازی (د۷۷۲ق / ۱۳۷۰م) حضور می‌یافته‌اند (در باره احوال قوام‌الدین عبدالله، نکـ: گزارش شاگردِ دیگرِ او، جنید، ۸۴-۸۷). در یک نسخه‌ی «مقدمه‌ی جامعِ دیوان» آمده است که خواجه به‌سببِ «محافظتِ درسِ قران و ملازمت بر تقوا و احسان و بحثِ کشّاف و مفتاح و مطالعه‌ی مطالع و مصباح… به جمعِ اشتاتِ غزلیات نپرداخت» (نکـ: گلندام، چ قزوینی، «قو»). بخشی از این عبارت در نسخه‌ای دیگر از همان مقدّمه به صورتِ دیگر آمده‌است: «… محافظتِ درسِ قرآن و ملازمتِ شغلِ تعلیمِ سلطان و تحشیه‌ی کشاف و مفتاح و مطالعه‌ی مطالع و مصباح… از جمعِ اشتاتِ غزلیاتش مانع آمدی» (همو، چ جلالی، ۴۷-۴۸). مراد از کشّاف، کتاب الکشاف عن حقیقه التنزیل، اثر مشهور زمخشری است که بنا بر همین عبارت اخیر، خود حافظ بر آن حاشیه نوشته بوده‌است. اما از بیتِ «بخواه دفترِ اشعار و راهِ صحرا گیر / چه وقتِ مدرسه و بحثِ کشفِ کشاف است» بر می‌آید که حافظ، کشاف و یکی از حواشی آن به نام کشف الکشاف، به قلمِ سراج‌الدین عمر بن عبدالرحمان فارسی قزوینی را می‌خوانده و بحث می‌کرده است. (قزوینی، حاشیه بر شدالازار، ۸۶، حاشیه ۲).

حواشی سراج‌الدین مبتنی بر فوایدِ درسِ استادِ نامدارِ او قوام‌الدین عبدالله شیرازی بوده که حافظ هم بنا بر همان مقدمه، از شاگردانِ او – اما ظاهراً یک طبقه بعدتر از سراج‌الدین،  بوده است. مراد از بقیه‌ی کتابهایی که حافظ، بنا بر همان مقدمه، می‌خوانده‌است، به‌درستی معلوم نیست؛ اما برخی از محققان حدس زده‌اند که مقصود از مطالع، کتابِ مطالع الانوار من مطالع الانظار قاضی بیضاوی با شرح مطالع قطب‌الدین رازی در منطق (قطب الدین حاشیه‌ای هم بر کشاف داشته است: ابن حجر، ۶/۹۹)؛ و مراد از مفتاح، کتابِ مفتاح العلوم سکاکی در معانی و بیان؛ و منظور از مصباح، کتابِ ناصر بن عبدالسید مطرزی بوده‌است (رضازاده، ۵۰۱، معین، ۱/۱۲۰-۱۲۱، ۱۲۳-۱۲۶).

 

جز آن‌ها، خواجه در ابیاتِ مختلف به حضورِ خود در مدرسه (نک: دیوان، چ قزوینی، ۳۱، ۲۵۱)، ۴۰ سال تحصیلِ علم و فضل (همان چ، ۸۸)، درسِ صبحگاهی (همان چ، ۱۶۴، ۱۸۳) و حفظِ قرآنِ کریم بر حسب قرائاتِ مختلف (همان چ، ۶۶، ۳۱۲) هم اشاره کرده‌است. تخلصِ خواجه به «حافظ» و هم بعضی القابی که به او داده‌اند، از قبیلِ «مَلِک‌القُرّاء»، شهرتِ شاعر را در این فن تایید می‌کند. علاوه بر این اشارات، اوصافِ او از زبانِ جامعِ دیوان، مانندِ «مفخر العلماء، استادِ نحاریر الادباء» (گلندام، چ قزوینی، «ق»)، و هم از بعضی مضامین و تعابیر و اصطلاحاتِ مندرج در اشعارِ خودِ خواجه هم پیدا ست که بر قرآنِ کریم و تفسیرِ آن و فنونِ ادبی و نحوِ عربی مسلط بوده و در علومِ حِکمی هم دستی قوی داشته‌است، و ظاهراً و به استنادِ برخی اشعارش، با موسیقی هم آشنا بوده و دستگاه‌ها و پرده‌ها را خوب می‌شناخته‌است (مثلاً نکـ: دیوان، چ قزوینی، ۹۱، ۲۲۹، ۲۶۰).

 

اما این که گفته‌اند او در مَدرَسِ استادِ خود، قوام‌الدین عبدالله (شمس‌الدین نادرست است) تدریس داشته است (هدایت، مجمع، ۲(۱) ۳۷)، معلوم نیست از کجا آمده است؛ گرچه گزارش هدایت که تفسیری بر قران به خواجه نسبت داده است( همان، ۲(۱)۳۷) چندان بی‌وجه نیست؛ چه، اشاره شد که در یک نسخه از مقدّمه‌ی دیوان، از «تحشیه‌ی کشاف» به قلمِ حافظ سخن رفته‌است (گلندام، چ جلالی، ۴۸) همچنین شاگردیِ خواجه در محضرِ میر سید شریف جرجانی (فرصت، ۴۶۹) هم به‌سببِ اختلافِ سنیِ زیادِ میانِ آن دو سخت بعید می‌نماید. از آن سوی با آن که صوفیه به شعرِ خواجه اقبالِ تمام نشان می‌داده و می‌‌گفته‌اند که سخنانش «چنان بر مشربِ این طایفه واقع شده‌است که هیچ‌کس را به آن اتفاق نیفتاده»، زیرا «بسا اسرارِ غیبیه و معانیِ حقیقیه که در کسوتِ صورت و لباسِ مَجاز باز نموده»؛ ولی معلوم نیست که «دستِ ارادتِ پیری گرفته و در تصوف به یکی از آن طایفه نسبت درست کرده‌باشد» (جامی، همانجا).

 

در القاب و اوصافِ خواجه هم وصفی که دالّ بر مراتبِ عرفانیِ او یا حضورِ او در سلسله‌ی عُرَفا و صوفیه باشد، دیده نمی‌شود (قزوینی، مقدمه بر …، «سط» – «عج» ). جز آن روایت که از تدریسِ خواجه در مدارسِ قوام‌الدین یاد کرده‌است، مطابقِ یکی از نسخه‌هایِ «مقدمه‌ی جامعِ دیوان»، یک وقت به «شغلِ تعلیمِ سلطان» هم مشغول بوده‌است (گلندام، همانجا). گرچه محمد قزوینی و قاسم غنی (ص «قو»، حاشیه ۱) این عبارت را که در اقدم و اصحِ نسخه‌های طبعِ ایشان نبوده‌است، نپذیرفته‌اند، ولی آن را خالی از اهمیت هم ندانسته‌اند. اگر هم این معنی درست باشد، مقصود از سلطان دانسته نیست؛ اما این نکته جالبِ توجّه است که شاه شجاع مظفری از ایّام نوجوانی نزد استادان نامور دانش می‌اندوخته و خود، شاعر و اهلِ علم و ادب بوده و قرآنِ کریم را از بر داشته‌است و کشّاف می‌خوانده  و نسخه‌ای از آن هم به خطّ‌ِ خود نوشته بوده‌است (ابن حجر، ۲/ ۳۳۸)، و این کتاب را به حدّ‌ِ کامل تقریر می‌کرده‌است (ابن عربشاه، ۳۳). آیا نمی‌توان احتمال داد که او این کتاب را نزدِ خواجه – که به تصریحِ جامعِ دیوانش، کشاف را مباحثه می‌کرده و بی‌تردید از معاریفِ قرّاء بوده – می‌خوانده است؟ البته شغلِ تعلیمِ سلطان، اگر درست باشد، غیر از شغلِ دولتی یا دیوانی است که خواجه به‌استنادِ بعضی ابیاتش، مدتی به آن اشتغال داشته‌است. چه، از بیتِ «در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر / همه بربود به یک‌دم فلکِ چوگانی» در قطعه‌ی یاد شده به مطلعِ «خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا/ …» ممکن است بتوان استنباط کرد که خواجه در فاصله‌ی سال ۷۳۸ تا اواخر ۷۴۰ق که جلال‌الدین مسعودشاه اینجو بر شیراز مستولی بوده، شغل و وظیفه‌ای دیوانی داشته و مالی اندوخته بوده‌است که یاران و مردانِ پیر حسین چوپانی، پس از تصرّفِ شیراز، آن را گرفته‌بودند. بیتِ «رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید / وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید» (نکـ: دیوان، چ قزوینی، ۱۶۱) هم می‌تواند مویّدِ وظیفه گرفتنِ خواجه باشد.

ممدوحان و معاصرانِ نامدار: ایران در قرن‌های ۷ و ۸ق یکی از خطیرترین ادوار سیاسی خود را سپری می‌کرد. به‌خصوص پس از مرگِ ابوسعید ایلخان در ۷۳۶ق، قلمرو ایلخانان بیش از پیش دستخوش تجزیه و پریشانی شد و در بسیاری نواحی، سرداران و صاحب‌منصبانِ بلندپایه‌ی دولتِ ایلخانان، حکومت‌هایی برآوردند و به نزاع با یکدیگر برخاستند. به ‌گونه‌ای که این دوره را می‌توان عصرِ ملوک‌الطوایفِ ایران، میانِ دو دولتِ نیرومندِ ایلخانیان و تیموریان خواند. یکی از خاندانهایی که پس از ابوسعید ایلخان، قدرتی یافت و حکومتی بنیاد نهاد، خاندانِ اینجو است. اینجوییان به شرف‌الدین محمودشاه اینجو، که از سوی ابوسعید، وزارتِ یزد، کرمان، فارس و جزایرِ خلیجِ فارس را به دست داشت، منسوب اند. شرف‌الدین بعدها به دستور آرپاگاوون، جانشین ابوسعید، در تبریز کشته شد و دو پسرش جلال‌الدین مسعود و شیخ ابواسحاق از آن شهر گریختند. از این تاریخ میان چوپانیان و اینجوییان و مظفریان، که در یزد نفوذ و قدرتی به دست آورده‌بودند، بر سرِ نواحیِ مرکزی و جنوبیِ ایران کشمکش آغاز شد. مدتی بعد، غیاث‌الدین کیخسرو اینجو بر شیراز مستولی شد (۷۳۶-۷۳۸ق). سپس برادرش جلال الدین مسعودشاه بر آنجا دست یافت؛ و آن‌گاه پیر حسین چوپانی به حکومتِ فارس و یزد و کرمان منصوب شد (۷۴۰ق) و اندکی بعد باز مسعودشاه شیراز را گرفت و تا ۷۴۳ق حکم راند. او در این تاریخ به دستِ یاغی باستی کشته شد و برادرِ کهترش شیخ ابو اسحاق اینجو به شیراز آمد و یاغی باستی را بیرون راند و به حکومت نشست و خطبه و سکه به نامِ خود کرد.

حکومتِ شیخ ابو اسحاق گرچه چندان دوامی نداشت و در ۷۵۸ق به دست امیر مبارزالدین مظفری کشته شد و دولتِ اینجوییان برچیده شد، اما دوره‌ی ۲۰ ساله‌ی این خاندان، به‌خصوص عهدِ شاه شیخ ابو اسحاق، که خود مردی شاعر و شعردوست و پشتیبانِ علم و ادب بود، در شعرِ حافظ بازتابی درخشان یافته‌است. تا آن‌جا که به نظر می‌رسد قسمتِ اعظمِ شهرتِ اینجوییان و دولتمرانِ آن عهد، مرهونِ توجّهِ شاعرِ بزرگ به ایشان بوده‌است. حافظ جز ابیات و قطعاتی که در آن‌ها به غیاث الدین کیخسرو و جلال‌الدین مسعودشاه اشاره کرده یا در باره‌ی آن‌ها سروده‌است (بعضی از آن ابیات را نکـ: سطورِ پیشین)، قصیده‌ای عالی به مطلعِ «سپیده‌دم که صبا بویِ لطفِ جان گیرد / چمن زِ لطفِ هوا نکته بر جنان گیرد»، در باره‌ی شاه ابو اسحاق در ایّامِ پریشانی و افسردگیِ او بر اثرِ شکست‌های پیاپی از مظفریان سروده و در آن بازگشتِ ایّامِ سعادت و روزگارِ خوشِ گذشته را نوید داده‌است (نکـ: دیوان، چ قزوینی، «قکو» – «قلب»).

افزون بر اینجوییان، حاجی قوام‌الدین حسن، وزیرِ شاه شیخ ابو اسحاق هم از ممدوحانِ خاصِ خواجه بود (همان چ، ۹، ۱۰، ۲۱۰، ۲۲۳-۲۲۴) و شاعرِ بزرگ قطعه‌ای هم در تاریخِ مرگِ او سروده‌است (همان چ، ۳۷۰؛ نیز نکـ: غنی ۱۴۸-۱۴۹). حافظ همچنین در یک غزل از عمادالدین محمود، دیگر وزیرِ ابو اسحاق هم که خواجه او را «آصفِ عهد» و «وزیرِ مُلکِ سلیمان» خوانده، یاد کرده‌است. (نکـ: چ قزوینی، ۱۴۸-۱۴۹).

استیلای امیر مبارزالدین مظفری بر فارس و رواجِ زهدِ ریایی و چیرگیِ ظاهرپرستانِ پرتزویر، برای شاعر، دوره‌ای بس تاریک پیش آورد که انعکاسِ آن در اشعارِ این دوره‌ی او به‌خوبی هویدا ست؛ و مخصوصاً هر جا که اشاره به «محتسب» کرده‌است، مرادش همین امیرِ مظفری است (همان چ، ۳۰، ۸۶، ۱۱۲، ۱۳۶-۱۳۷). با این همه، کسانی چون خواجه برهان‌الدین ابونصر فتح‌الله (د ۷۶۰ق / ۱۳۵۹م) وزیرِ دانشمندِ امیر مبارزالدین هم بودند که شاعر به‌سببِ وجودِ آن‌ها، شُکرِ «بخت و روزگار» می‌گزارد و آرزو می‌کرد که در آن مُلکِ رو به تباهی، «این قدر و این معالی» یعنی «مسند فروزِ دولت… بونصرِ بوالمعالی» پایدار بمانَد (همان چ، ۲۴۹-۲۵۰، ۳۲۴).

پس از آن دوره‌ی تاریک، خواجه را «سحر زِ هاتفِ غیب» مژده آمد که «ستاره‌ای بدرخشید و ماهِ مجلس شد» و عهدِ شاه‌ شجاعِ شاعر و ادیب و اهلِ تسامح و تساهل دررسید (۷۵۴ق / ۱۳۵۳م) و روزگارِ سعادت باز رخ نمود. گرچه در باره‌یِ دعویِ رقابتِ ادبیِ شاه شجاع با خواجه، و کوششِ شاه برای تکفیرِ او به‌مناسبتِ بیتِ «گر مسلمانی از این است که حافظ دارد / وای اگر از پسِ امروز بوَد فردایی»، داستانی آورده‌اند (خواندمیر، ۳(۲) / ۳۱۵-۳۱۶)، اما از کثرتِ اشعارِ خواجه در باره‌یِ خودِ شاه شجاع و روزگارِ او (مثلاً نکـ: دیوان، چ قزوینی، «قیو» – «قکا»، نیز ۱۱۳، ۱۹۱، ۱۹۳، ۱۹۸)، پیدا ست که با این امیرِ ادب ‌پرور، که خواجه ۳۲ سال از عُمرِ خود را در عهدِ حکومتِ او سپری کرده، روابطِ نزدیک داشته‌است.

نخستین دوره‌ی حکومتِ شاه‌شجاع در ۷۶۵ق / ۱۳۶۴م خاتمه یافت و شیراز به دستِ برادرِ او شاه محمود و عملاً به دستِ سلطان اویسِ ایلکانی افتاد. شاه محمود هم مانندِ پدرش مبارزالدین، تندخو و سفّاک و بدگمان بود و تنفّرِ مردم و رجالِ شیراز را چنان برانگیخت که دوره‌ی شاه شجاع را آرزو می‌کردند. حافظ هم در این دوره باز گوییا جامه‌ی عزا پوشید و از دیو و اهرمن و زاغ و زغن، شاه محمود و یارانش، سخن گفت (غنی، ۲۳۳-۲۳۴) و چون یک سال بعد «نسیمِ بادِ صبا» خبر آورد که شاه شجاع و شاه منصور روی به شیراز نهاده‌اند، خواجه دانست که «روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد» (نکـ: دیوان، چ قزوینی، ۱۰۰). پس به نشاط برخاست و ندا در افکند که «ساقیا آمدنِ عید مبارک بادت» (همان چ، ۱۴). فی الجمله  باید گفت که بنا بر تحقیقِ قاسم غنی، حافظ در ۱۲۳ مورد از اشعارِ خود، اعم از غزل و قصیده و قطعه و مثنوی، به شاه‌شجاع اشاره کرده‌است (ص ۳۵۵-۳۶۳).

پس از شاه شجاع (د ۷۸۶ق / ۱۳۸۴م)، پسرش زین‌العابدین به حکومت نشست و تا ۷۸۹ق فرمان راند. خواجه چند غزل در وصف و مدحِ او گفته‌است. (همان چ، ۳، ۳۰۶، ۳۱۴؛ غنی، ۳۶۷-۳۷۰). نصرت‌الدین شاه یحیی بن مظفر، حاکم یزد (۷۶۴-۷۹۵ق؛ ۱۳۶۳- ۱۳۹۳م) و برادرزاده‌ی شاه شجاع هم ممدوحِ خواجه بوده‌است (نکـ: دیوان، چ قزوینی، ۱۴۴،۲۰۷،۲۷۰،۳۰۱). مهم‌ترین ممدوحِ حافظ، پس از شاه شجاع، دیگر برادرزاده‌ی او شاه منصور (۷۹۰ – ۷۹۵ ق) است که آخرین ممدوحِ خواجه هم به شمار می‌رود. از اشعارِ خواجه در باره‌ی شاه منصور پیدا ست که به او علاقه‌ی مخصوص داشته  و در مواضعِ متعدد به وصفِ فضایلش پرداخته و بارها از او نام برده‌است (همان چ، ۱۰۴، ۱۰۵، ۱۶۳-۱۶۴، ۲۲۴-۲۲۶، ۲۶۳، ۳۶۵؛ خواندمیر، ۳(۲)/۳۲۱؛ غنی، ۴۰۰-۴۰۶؛ رضازاده، ۵۰۳-۵۰۴).

خواجه چند تن از فرمانروایان بیرون از فارس را هم یاد و مدح کرده‌است: سلطان اویس و سلطان احمد ایلکانی حاکمان عراق (همان چ، ۱۱۰، ۳۳۳- ۳۳۴)؛ پیر احمد پسر پشنگ، از اتابکان لرستان (همان چ، ۲۶۸ – ۲۶۹)؛ و فرمانروایان هرموز( هرمز) یعنی قطب‌الدین تهمتن و پسرِ او تورانشاه (همان چ، ۲۲۴، چ خانلری، ۲/۱۰۶۶؛ غنی، ۲۲۵-۲۲۶، حاشیه).

دو تن از وزیرانِ نامدارِ شاه‌شجاع و شاه زین‌العابدین هم از ممدوحانِ خواجه بوده‌اند: یکی جلال‌الدین تورانشاه که حافظ از خصایلِ ستوده‌ی او بسیار یاد کرده و در چند قطعه و غزل از او نام برده‌است (مثلاً نکـ: دیوان، چ قزوینی، ۲۳۵-۲۳۶، ۳۱۷-۳۱۸، ۳۴۰-۳۴۱، ۳۶۱). گفته‌اند به ظن قوی القاب آصف عهد و آصف دوران و آصف ثانی و خواجه  در شعرهای حافظ همه اشاره به این تورانشاه است (غنی، ۲۱۸، ۲۶۸-۲۷۳)؛ و دیگری خواجه قوام‌الدین صاحب عیار است که حافظ قصیده‌ای در ستایشِ او سروده، و در بعضی قطعات و غزل‌های دیگر هم از او یاد کرده و به‌خصوص پس از قتلش در ۷۶۴ق قطعه‌ای در رثای او گفته‌است (نکـ: دیوان، چ قزوینی، «قگب» – «قگو»، نیز ۷۶-۷۷، ۱۰۶-۱۰۷، ۳۶۶، ۳۷۳).

جافظ با جمعی از دانشمندان و فقیهان و عارفان و شاعران فارس در قرن ۸ ق / ۱۴م، که احوال بسیاری از آنها را جنید شیرازی و احمد زرکوب شیرازی (جمـ) در آثارِ خود آورده‌اند، معاصر بوده‌است. بسا که حافظ نزدِ برخی از آن‌ها، علاوه بر شیخ قوام‌الدین عبدالله علم آموخته بوده و به اقربِ احتمال با بعضی از آن‌ها هم‌درس بوده‌است. اما اندکی از آنان را، همچون شیخ امین‌الدین محمد کازرونی بلیانی، از نوادگان شیخ ابوعلی الدقاق؛ قاضی عضد الدین ایجی، ادیب و فقیه و متکلم نامدار؛ قاضی مجدالدین اسماعیل، قاضی دانشمند و زاهد؛ قاضی بهاءالدین عثمان کوه‌کیلویی؛ و خواجه کمال‌الدین ابوالوفا، در اشعارِ خود یاد کرده‌است (همان چ، ۸۹، ۳۶۱، ۳۶۳، ۳۶۹). گزارش هدایت (ریاض، ۲۸۵) که می گوید حافظ همراه میر سید شریف جرجانی به حضور شاه نعمت الله ولی رسید، محل اعتنا نتواند بود. همو (همان، ۳۵۱) آورده‌است که حافظ در بیتِ «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بوَد که گوشه‌ی چشمی به ما کنند»، نظر به این بیتِ شاه نعمت‌الله داشته است: «ما خاکِ راه را به نظر کیمیا کنیم / صد درد را به گوشه‌ی چشمی دوا کنیم» (ص ۵۴۸).

از مشهورترین معاصرانِ حافظ، امیر تیمور گورکان است و داستانی هم در باره‌ی ملاقاتِ آن دو نقل کرده‌اند. تیمور طی فتوحاتش دو بار واردِ فارس شد: مرتبه‌ی نخست در ۷۸۹ق / ۱۳۸۷م اتفاق افتاد و زین‌العابدین حاکمِ شیراز و پسرِ شاه شجاع، که فرستاده‌ی تیمور را باز داشته بود، از برابرِ امیرِ صاحب‌قران گریخت و به شوشتر پناه بُرد. امیر از آذربایجان به اصفهان رفت و چندی بعد روانه‌ی شیراز شد و دو ماه در آن‌جا مقام گرفت. آن‌گاه حکومتِ آن شهر را به شاه یحیی، عمو زاده‌ی زین‌العابدین داد و خود روی به ماوراءالنهر آورد (حافظ ابرو، ۲/۲۷۷- ۲۷۸)، تیمور بار دیگر در ۷۹۵ق /۱۳۹۳م به شیراز رفت؛ اما در این تاریخ حافظ درگذشته بود و گزارشی که دولتشاه در باره‌ی ملاقاتِ تیمور با شاعر در ۷۹۵ق آورده‌است (ص ۳۰۵-۳۰۶)، بی‌تردید بی اساس و موجبِ تعجّب است؛ چه، در آن وقت، حتی به روایتِ نادرستِ خودِ او، حافظ درگذشته بوده‌است (ص ۳۰۸) و اگر چنین ملاقاتی دست داده بود، باید در ۷۸۹ اتفاق افتاده باشد. اکنون کهن‌ترین منبعی که از این ملاقات یاد کرده‌است، انیس الناس شجاع است که ۳۸ سال پس از مرگِ خواجه تالیف شده‌است و در آن از تاریخِ آن ملاقات خبری نیست. ولی تصریح کرده‌است (ص ۳۱۷) که این ملاقات «در ایّامِ انقلابِ دولتِ سلطان زین الدین» رخ داده‌است. گرچه چنین گزارشی در هیچ‌یک از تواریخِ عصرِ تیمور، که گاه جزئیاتِ زندگی و فتوحاتِ او را آورده‌اند، دیده نمی‌شود، اما نَقلِ این داستان به قلمِ نویسنده‌ای با آن قُربِ زمانی به حافظ، محلّ‌ِ تامّل تواند بود.

سفرها: بعضی از فرمانروایانِ دور و نزدیک که شعر و شهرتِ خواجه به آن‌ها رسیده بود، شاعر را نزدِ خود دعوت می کردند. از بعضی اشاراتِ او در اشعارش هم پیدا ست که خود آرزوی سفر به جای‌هایی چون عراق و یزد هم داشته‌است و بر اساسِ همان اشارات می‌توان احتمال داد که به یزد و اصفهان سفر کرده‌ بوده‌است. نخست باید به غزلی به مطلعِ «ای فروغِ ماهِ حُسن از رویِ رخشانِ شما / آبِ رویِ خوبی از چاهِ زنخدانِ شما» (نکـ: چ قزوینی، ۱۰) اشاره کرد که در آن‌جا به صراحت از خدا همّتی خواسته تا اخترِ خاکِ ایوانِ شاه یحیی مظفری، امیرِ یزد را ببوسد. از یک بیت دیگرِ او: «شاهِ هرموزم ندید و بی‌سخن صد لطف کرد / شاهِ یزدم دید و مدحش گفتم و هیچم نداد» (چ خانلری، ۲/۱۰۶۶) بر می‌آید که به یزد رفته، ولی برخوردار نشده و شاه به او اعتنایی درخور نکرده‌است. ظاهراً به همین سبب دلش از زندانِ سکندر گرفت و بر غربتِ خود در یزد مویه کرد و از آرزوی بازگشت به شیراز سخن راند و به خود قول داد که عاقل و فرزانه به شهرِ خود، مُلکِ سلیمان، باز گردد و از آن شکایت نکند (نکـ: دیوان، چ قزوینی، ۲۲۸، ۲۲۹، ۲۳۱، ۳۴۶، ۳۴۷). گفته‌اند در همین سفر گویا به محضرِ قاضیِ یزد رفته و چون او را مردی دانا دل و اهلِ بصیرت ندیده، در حقش چنین سروده‌است که: «سرایِ مدرسه و بحثِ علم و طاق و رواق / چه سود چون دلِ دانا و چشمِ بینا نیست // سرایِ قاضیِ یزد ارچه مَنبعِ فضل است / خلاف نیست که علمِ نظر در آن‌جا نیست» (همان چ، ۳۶۱).

در باره‌ی حافظ در اصفهان داستانی گفته‌اند که گرچه جزئیاتِ آن پذیرفتنی نیست، اما از اشاراتی که به زاینده‌رود و باغ کاران اصفهان کرده است (همان چ، ۷۱)، احتمال داده‌اند که به آن شهر هم سفر کرده‌است (معین، ۱۶۰-۱۶۱).

 

نویسنده‌ی فارس‌نامه (نکـ: فسایی، ۲/۱۱۶۲) آورده که حافظ در سال ۷۸۰ و اندی به هرمز رفته بوده‌است. گرچه بعضی از محققان این گزارش را افسانه دانسته‌اند (غنی، ۱۳۶)، اما اگر آنچه در باره‌ی سفرِ خواجه به هند گفته‌اند قابلِ قبول باشد، مطابقِ همان روایت باید به هرمز هم رفته باشد. آورده‌اند که یک وقت، میر فیض الله انجو، وزیرِ محمود شاه بهمنی، فرمان‌روای ادیب و ادب‌پرورِ دکن، خواجه را به آن سامان دعوت کرد و مالی برای تدارکِ سفر نزدِ او فرستاد. خواجه قسمتی از آن مال را به خواهرزاده‌های خود و دیگران داد و به راه افتاد. چون به لار رسید، باقی‌مانده‌ی آن مال را هم نثارِ یکی از آشنایانِ غارت‌زده کرد و تهی‌دست شد. اما دو تن از تاجرانِ معتبر که قصدِ هندوستان داشتند، زین‌الدین همدانی و محمد کازرونی، متعهّدِ خرجِ راهِ شاعر شدند و او را با خود به هرمز بردند. چون به کشتی نشستند، پیش از آن که به راه افتند، طوفانی برخاست و خواجه چنان هراسان شد که یک‌باره از آن عزم بازگشت و پیاده شد و به شیراز رفت (فرشته، ۱/۳۰۲).

 

داستانی دیگر هم در باره‌ی رابطه‌ی سلطان غیاث‌الدین پسرِ سکندرشاه (حکـ ۷۹۲-۷۹۹ق / ۱۳۹۰-۱۳۹۷م) فرمانروایِ بنگال از بنی الیاس شاه با خواجه آورده‌اند. بر اساسِ این داستان، سلطان پس از ماجرایی، مصراعِ «ساقی حدیثِ سرو و گل و لاله می‌رود» را برای تکمیلِ آن نزدِ خواجه فرستاد و او هم آن را با مصرعِ «وین بحث با ثلاثه‌ی غسّاله می‌رود» تمام کرد و آن گاه ادامه‌ی غزل را با «شکّرشکن شوند همه طوطیانِ هند / زین قندِ پارسی که به بنگاله می‌رود» سرود و تقدیمِ سلطان کرد (سلیم، ۱۰۵-۱۰۶).

 

ماجرایی که در باره‌ی ندیمانِ این سلطان غثیاث الدین و سببِ سرودنِ مصراعِ اول و تکمیلِ آن توسطِ خواجه آورده‌اند، به‌کلّی ساختگی می‌نماید. در باره‌ی قسمتِ دومِ داستان هم باید گفت که گرچه بر اساسِ قرائنی در همان غزل، یعنی بیتِ یاد شده، و بیتِ اخیرِ غزلِ «حافظ ز شوقِ مجلسِ سلطان غیاث دین / غافل مشو که کارِ تو از ناله می‌رود»، بعضی بر آن رفته‌اند که خواجه، آن غزل را برای سلطان غیاث‌الدین شاهِ بنگال سروده و در آن از شوقِ خود به سفر به آن سرزمین سخن گفته‌است، ولی در هیچ منبعی از چنین ارتباط و دعوتی سخن به میان نیامده‌است و آن بیت و غزل به اقربِ احتمال در باره‌ی غیاث‌الدین کی‌خسرو اینجو است.

جامعِ دیوان و مقدّمه‌ی او: اکنون که نسخه‌های متعدّدِ کهن از دیوانِ خواجه در دست است، مسلّم است که غیر از صاحبِ مقدّمه‌ی مشهور، دیوانِ خواجه را چند تن در زمان‌ها و جاهای مختلف گِرد آورده بوده‌اند. قرائنِ متعدد از جمله فقدانِ مقدّمه در بسیاری از نسخه‌های کهن، اختلاف در کمّیتِ غزل‌ها و قصاید و قطعه‌ها و ساقی‌نامه و ترکیب‌بند، اختلاف در ترتیبِ غزلیات، اختلاف در ضبطِ ابیات، گوناگونیِ رسم‌الخط (نکـ: وصفِ نسخه‌های موردِ استفاده‌ی قزوینی، مقدمه بر، «سح» – «ص»؛ نیز نسخه‌های موردِ استفاده‌ی خانلری، ۲/۱۱۳۷-۱۱۴۴)، و به‌خصوص گِردآوریِ قریب به ۵۰۰ نسخه‌ی دیوان به دستورِ ابوالفتح فریدون حسین میرزا بایقرا (د ۹۱۵ق / ۱۵۰۹م) و تدوینِ متنی مصحَّح و مهذَّب از دیوان، این معنی را تایید می‌کند.

از نسخه‌های کهن فقط در نسخه‌ی مورخ ۸۰۱ق محفوظ در کتابخانه‌ی نور عثمانیه، (اساسِ چاپ سهیل قاسمی) و نسخه ی هند مورخ ۸۲۴ق / ۱۴۲۱م (اساسِ چاپِ جلالی نائینی و نذیر احمد)، و نسخه‌های مورَّخ ۸۳۶ و ۹۳۱ق (از نسخه‌های موردِ مراجعه‌ی خانلری در چاپِ او از دیوانِ خواجه) و آن‌گاه در نسخه‌های جدید، این مقدمه، البته با اختلاف‌هایی خُرد و کلان دیده می‌شود؛ در حالی که نسخه ی کهن مورخ ۸۰۳ق / ۱۴۰۱م (اساسِ چاپِ صادق سجادی و علی بهرامیان)، و هر ۶ نسخه‌ی اساسِ کارِ علامه محمد قزوینی و قاسم غنی و نسخه‌های مورخ ۸۱۱ تا ۸۲۲ق (۹ نسخه از نسخه‌های مورد مراجعه‌ی خانلری) فاقدِ این مقدمه اند. با این وصف عجیب است که در قریب به ۵۰۰ نسخه‌ای که برای تصحیحِ دیوانِ خواجه به دستورِ حسین میرزا بایقرا، شهزاده ی تیموری، گِرد کرده‌بودند، چنان مقدمه‌ای نبوده است و اگرهم بوده، آن را در متنِ مصحَّحِ خود درج نکرده اند.

اما در باره‌ی نویسنده‌ی مقدمه، بنا بر مشهور، محمد گلندام، که خود از نخستین گردآورندگان دیوان هم بوده‌است، باید گفت فقط در نسخه‌های جدیدتر که اقدمِ آن‌ها گویا یکی مکتوب به سال ۹۹۴ق (نکـ: چ جلالی، ۴۸، نیز حاشیه‌ی ۱)، و دیگری مربوط به اواسطِ قرنِ ۱۱ق است (قزوینی، مقدمه بر «عح») پس از جمله‌ی «و مسوِّدِ این اوراق عفاالله عنه ما (عما) سبق»، نامِ او آمده‌است و در هیچ‌یک از نسخه‌های کهنِ واجدِ این مقدمه، از آن نام خبری نیست. به همین سبب محمد قزوینی در اصالتِ این نام تردید کرده‌است. در نسخه‌ی هند مورخ ۸۲۴ق، پس از خاتمه‌ی دیوانِ حافظ، در حاشیه‌ی مجموعه‌ای که متنِ آن را دیوانِ سعدی و دیگر حواشیِ آن را دیوانِ جلال عضد و منتخبِ دیوانِ کمال خجندی تشکیل داده‌است و پس از پایانِ مجموعه، نامِ کاتب و گردآورنده‌ی متن و حواشی، محمدبن سعیدبن عبدالله القاری آمده‌است (جلالی، ۲۴).

از آن سوی، در جُنگی که برای ابوالفتح ابراهیم میرزا حاکمِ تیموری فارس (۸۱۷-۸۳۸ق) گرد آمده بوده، قصیده‌ای از محمد گلندام در مدحِ امیر درج شده‌است که معلوم می‌کند شخصی شاعر و ادیب به این نام وجود داشته و گویا هم‌او جامعِ دیوانِ خواجه و نویسنده‌ی مقدمه‌ی موردِ بحث است (خانلری، ۲/۱۱۳۶). این احتمال هم هست که او همان محمد بن سعید بن عبدالله القاری باشد که به گلندام ملقب و مشهور بوده‌است؛ به‌خصوص عنوانِ «قاری»، ملازمتِ او را با قرآنِ کریم و شخصِ خواجه‌ی شیراز به ذهن متبادر می‌کند.

متنِ مقدّمه، در یکی از نسخه‌هایی که قزوینی غنی در دست داشته‌اند، قریب به ۳ صفحه مطلب در اوصافِ خواجه و شعرِ او دارد که در بقیه‌ی نسخه‌ها و حتی در نسخه‌ی کهنِ هند (مورخ ۸۲۴ق) دیده نمی‌شود. قزوینی بنا به نوعِ مطلب و طرزِ انشایِ این قطعه، بعید ندانسته که همه الحاقی باشد (مقدمه بر، «قد»، حاشیه‌ی ۳).در حقیقت اگر این بخش نادیده گرفته شود، جمله‌ی پس از آن کاملاً متمَّمِ جمله‌ی پیش از آن قطعه است. در همین بخش، ضمنِ اوصافِ خواجه آمده است که «چون از شایبه‌ی شُبهت و غائله‌ی شهوت مصون و محروس بودند و دستِ تصرّفِ بیگانه به دامنِ عصمتشان نرسیده و گوشه‌ی طرّه‌ی عفّتشان به سرانگشتِ خیانتِ کسی فرو نکشیده، و رخساره‌ی احوالشان از خجلتِ عار و ضُجرتِ طَعن در صونِ عصمت و حِرزِ امانت محفوظ مانده… لاجرم رواحلِ غزل‌های جهانگیرش در ادنی مدّتی، به اقصای ترکستان و هندوستان… و عراقین و آذربایجان کشده». مفهومِ عبارت مبهم است و به‌خصوص رواجِ شعرِ خواجه نمی‌توانسته‌است نتیجه‌ی آن اوصاف باشد.

بنا بر این، اعتقاد به این معنی که این قسمت هم از قلمِ نخستین جامعِ دیوان تراوش کرده‌است، دشوار است. اما اگر معلوم شود که از او ست، باید گفت از فحوای آن عبارت بر می‌آید که خواجه خود نمی‌خواسته شهرتی به دست آرد و از این رو بیگانگان او را نمی‌شناخته‌اند و شاید اگر می‌شناخته‌اند، ممکن بوده‌است بر او طعن زنند.

به عبارتِ دیگر، تصوّرِ این معنی بی‌جا نخواهد بود که خواجه به‌عنوانِ مردی دانشمند و قرآن‌شناس که لابد در زمره‌یِ قرّاءِ مشهور شناخته می‌شده‌است، نمی‌خواسته به شعر و شاعری شهرت یابد و به‌‌همین سبب دوستان و یارانِ نزدیکش هم احوالِ شاعر را باز نگفته و ننوشته‌اند.

نکته‌ی دیگر در مقدمه مورد بحث، اطلاقِ «شهید» بر خواجه است: «… مخلصِ این کلمات و متخصصِ این مقدمات، ذاتِ ملک‌صفات مولانا الاعظم السعید، المرحوم الشهید… شمس الملّه و الدین محمد الحافظ الشیرازی بود». این کلمه در نسخه‌های متعدد از دیوان آمده‌است. اما مناسبتِ آن با خواجه به‌درستی دانسته نیست. چنین می‌نماید که این عنوان گاه بر اهلِ شهود اطلاق شده‌است. شهید در لغت به معانیِ شاهد، حاضر، زنده، بصیر، کسی که خدای تعالی و فرشتگان شهادت دهند که اهلِ بهشت است و کسی که اهلِ حضور باشد نیز آمده‌است (ابن منظور، ۳/۲۴۰، ۲۴۲، ۴/۶۶؛ رازی، ۱۴۷؛ مناوی، ۴۴۱)؛ خصوصاً این معنیِ اخیر، بیتِ خودِ حافظ را به یاد می‌آورد: «حضوری گر همی‌خواهی، از او غایب مشو حافظ / متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها (چ قزوینی، ۲).

1 دیدگاه در “زندگی و روزگار حافظ – صادق سجادی

  1. سلام
    خیلی متن خوب و کاملی بود ممنون از راهنمایی شما
    من همیشه به سایت شما سر میزنم
    خداقوت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *