غزل ۲۰۹: تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

غزل ۲۰۹ سعدی تا کی ای دلبر دل ِ من بار ِ تنهایی کشد؟ ترسم از تنهایی احوال‌ام به رسوایی کشد   کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد   سروبالایِ مَنا! گر چون گُل آیی در چمن خاک ِ پای‌ات نرگس اندر چشم ِ بینایی کشد   رویِ...

غزل ۲۰۸: مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد

غزل ۲۰۸ سعدی مرا به‌عاقبت این شوخ ِ سیم‌تن بکُشَد چو شمع ِ سوخته روزی در انجمن بکشد   به‌لطف اگر بخرامد، هزار دل ببَرَد به قهر اگر بستیزد، هزار تن بکشد   اگر خود آب ِ حیات است، در دهان و لب‌اش مرا عجب نبوَد ک‌آن لب و دهن بکشد   گر ایستاد حریفی، اسیر ِ...

غزل ۲۰۷: تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد

غزل ۲۰۷ سعدی تو را خود یک‌زمان با ما سَر ِ صحرا نمی‌باشد چو شمس‌ات خاطر ِ رفتن به‌جز تنها نمی‌باشد   دو چشم از ناز در پیش‌ات؛ فراغ از حال ِ درویش‌ات مگر ک‌از خوبی ِ خویش‌ات نگَه در ما نمی‌باشد   ملَک یا چشمه‌یِ نوری؛ پَری یا لعبت ِ حوری که بر گُل‌بُن گُل ِ...

غزل ۲۰۶: در پای تو افتادن شایسته دمی باشد

غزل ۲۰۶ سعدی در پایِ تو افتادن، شایسته‌دَمی باشد تَرک ِ سَر ِ خود گفتن، زیبا قدمی باشد   بسیار زبونی‌ها بر خویش روا دارد درویش که بازار ش با محتشمی باشد   ز این‌سان که وجود ِ تو ست؛ ای صورت ِ روحانی، شاید که وجود ِ ما پیش‌ات عدمی باشد   گر جمله صنم‌ها...

غزل ۲۰۵: اگر سروی به بالای تو باشد

غزل ۲۰۵ سعدی اگر سروی به بالایِ تو باشد، نه چون بَشن ِ دل‌آرایِ تو باشد   و گر خورشید در مجلس نشیند نپندارم که هم‌تایِ تو باشد   و گر دوران زِ سر گیرند، هیهات که مولودی به سیمایِ تو باشد   که دارد در همه لشکر کمانی که چون ابرویِ زیبایِ تو باشد  ...