آغاز جداسری شاید از دیگران نبود

وقتی تلویزیون دولتی ایران اینقدر بی مایه و سخیف شده باشد، وقتی تحمل نام هیچ (تاکید می کنم هیچ) هنرمند و ادیب و فرهیخته ای را نداشته باشد. وقتی طوری شود که انگار ایران هیچ اسطوره ای ندارد و هیچ نامی از هیچ شاعر و نویسنده و خواننده و کارگردان ِ آدم حسابی در تلویزیون ایران برده نشود انگاری که ایرانی ها از تخم مرغ بیرون آمده اند انتظار دارید مردم بنشینند و برنامه های دوزاری صدا و سیما را ببینند؟ باور کنید از سر ناچاری است که اقبال به سریال های ترکیه ای افزایش پیدا کرده!

چند روز پیش یکی از شبکه های ماهواره ای (اگر اشتباه نکنم بی بی سی فارسی) برنامه ای نشان می داد در باره «علی باباچاهی»

{علی باباچاهی یک شاعر ایرانی است که به زبان فارسی شعر می گوید. هیچگاه سیاسی نبوده. فقط شعر می نویسد. نخستین برخورد من با علی باباچاهی به سال هفتاد و پنج بر می گردد. تلفن خانه مان زنگ خورد. شخصی زنگ زد و نام خانوادگی یکی از دوستان من را پرسید. گفت منزل آقای اشجعی؟ گفتم اشتباه است و می خواستم قطع کنم. گفت لطفا قطع نکنید. من علی باباچاهی هستم و از مجله آدینه تماس گرفته ام. همه چیز به خاطرم آمد. شعر های این دوستم را طی نامه ای برای مجله آدینه فرستاده بودم. خوشحال شده بودم که «علی باباچاهی» به خانه ما زنگ زده است. شعر ها را پسندیده بود و برای ویژه نامه ای از شعرهای شاعران جوان تماس گرفته بود که نمونه های بیشتری از این شاعر به دستش برسانم. اولین دیدار ما چند روز بعد در دفتر مجله آدینه در خیابان جمالزاده شمالی انجام شد. علی باباچاهی نشسته بود و محمد محمدعلی… بگذریم (محمد محمدعلی هم یکی از نویسندگان ایرانی است که به زبان فارسی می نویسد). بعد ها هم چند بار تصادفا علی باباچاهی را دیدم. یک بار در مینی بوس و یک بار در تاکسی و یک بار هم اگر اشتباه نکنم در مراسم تشییع جنازه احمد شاملو. (احمد شاملو هم یک شاعر و نویسنده ایرانی بود که به زبان فارسی می نوشت. ایشان در سال ۱۳۷۹ در گذشت.) }

عرض می کردم. بی بی سی فارسی مستندی در باره ی علی باباچاهی پخش می کرد. علی باباچاهی امروز پیرمردی قدبلند، خوش چهره با صدایی رسا و گیرا با ته لهجه ای جنوبی است. موهای جوگندمی مایل به سفیدش و خطوط و چین های عجیب و دوست داشتنی چهره اش، در کنار سواد و دانش مثال زدنی اش در باره ادبیات فارسی؛ با بیان فصیح اش، عجیب این استعداد را دارد که بتواند یک مجری محبوب برنامه های ادبی در تلویزیون باشد. برنامه ای که به تنهایی نقش و تاثیر زیادی می تواند در ارتقای سطح دانش ادبی مردم داشته باشد و تبدیل به برنامه ای آموزنده، پر مخاطب و جذاب شود.
اما کو؟ چه زمانی تلویزیون دولتی ایران از این پتانسیل های فرهنگی استفاده کرده است؟

باباچاهی به کنار. خواننده ی خوش صدایی داریم به نام فرمان فتحعلیان. درویش مسلک است و آواز هایی در مدح و ثنای علی (ع) می خواند. روزهای نوزدهم و بیست و یکم و بیست و سوم ماه رمضان، هر سال رادیو و تلویزیون را گوش می دهم که شاید قطعه ای از فرمان فتحعلیان بشنوم. البته تا امروز موفق نشده ام.
تلویزیون خوش دارد از اینهایی که علاقه به هفت تیر کشی دارند یا علاقه به قلیان تیغی کشیدن دارند و پای بساط تریاک روی قلیان، زیدی هم کنارشان نشانده اند، یا کسانی که می گویند که وقتی شب قبر از من بپرسند که خدات کیه، نبی ت کیه، تو جواب اولی بگم علی تو جواب دومی بگم حسین. (در تعجبم اگر این به معنی شِرک نیست پس چیست؟) القصه. فرمان فتحعلیان خرده هوشی و اندک سوادی دارد و شعرهای معنا و مفهومی دارد. و این زیاد به مذاق صدا و سیما خوش نمی آید!

دیشب نشستم که بعد از مدتی یک سریال تاریخی که مدتهاست تبلیغش را دیده ام ببینم. معمای شاه. البته خودم را آماده کرده بودم که سریالی بی طرفانه نباشد. سریال آغاز شد. وقتی رضاشاه را بافور به دست نشان داد خنده ی کوچکی زدم و در دلم گفتم که خوبه والا! به تماشای ادامه ی سریال نشستم. وقتی محمدعلی فروغی می خواست از محل حصرش بیرون بیاید یک اسکناس به دربان (بپّا) داد و دربان گفت می توانی تا شابدلظیم هم بروی باز خنده ای زدم و گفتم باز دمش گرم که محصور آن زمان (نخست وزیر پیشین آن زمان) می تواند اسکناسی بدهد و از خانه بیرون بیاید! در ادامه وقتی دیدم رضا شاه در دربار با الفاظ رکیک با زنش صحبت می کند باز هم در دلم خندیدم و گفتم باز چه خوب که نویسنده و کارگردان شماتت و تحقیر زنان را جزو خصلت های بد نشان داده و گفته که بله رضا شاه که آدم بدی بود یکی از بدیهایش این خصلت بد تحقیر زنان است!
وقتی آن شخص سیبیلو که به رضا شاه «رضا شصت تیر» گفت را در زندان در کنار یک زندانی لوطی قزوینی نشان داد که یعنی بله!!! باز به ادامه سریال دل بستم!
تنیس بازی کردن محمدرضا شاه را که دیدم در تعجب ماندم و نفهمیدم که این هم جزو سیئات است یا جزو حسنات! بگذریم. تا رسید به جایی که محمدعلی فروغی نزد دوست قدیمی اش که طبیب بود رفت و نشستند با هم اندکی از اوضاع سیاسی مملکت صحبت کنند. متن مکالمه بین این دو شخص (دو دکتر آن زمان و رجال سیاسی آن زمان) را که شنیدم و وقتی دیدم که چه قدر سخیف و چه قدر مبتذل نوشته شده است، افسوس خوردم که اگر صدا و سیما دو تا آدم حسابی کنار خودش نگه می داشت مجبور نمی شد که کاری به این اهمیت را دست دو سه تا بی سواد و الدنگ و کم مایه بسپارد که چنین متون بی مایه و سخیفی را بنویسند.

هیچی دیگه! زدم جِم! داشت سریال لطیفه (کارا پارا آشک) نشان می داد. این بار توانستم این سریال را ببینم!
جماعت… خدا را شاهد می گیرم… بدانید و آگاه باشید. نتوانستم. نتوانستم این سریال پر خرجی را که صدا و سیما ساخته است ببینم. یعنی واقعا نتوانستم. این بار واقعا از دست صدا و سیما به جِم تی وی پناه بردم. گناه اش به گردن صدا و سیما