آستارا
البته به قول ِ رضا کیانیان در نقشاش در فیلم ِ روبان ِ قرمز؛ این مرز ها اصلن برای من مفهومی نداره محبوبه!ـ
اما جالب است رودخانهای از وسط ِ شهری بگذرد، نصف ِ بالاییی آن از کشوری باشد به نام ِ جمهوریی آذربایجان؛ قسمت ِ جنوبیی آن در کشوری دیگر از استانی دیگر!ـ
از قیافههای آدمها می توان حدس زد کجایی هستند. خیلی کم پیش میآید از قیافه و رفتار ِ کسی نفهمم گیلک است.ـ
لر ها که نیاز به رفتار ندارند همان چشمهایشان معلوم میکند لر اند. و معلوم است لر ِ کوچک اند یا بزرگ!ـ
ترک ها هم اصلن نیاز نیست زبان باز کنند. دو سه تیره اند که همه هم مشخص اند.ـ
ترک هایی هستند در آذربایجان ایران شبیه مغول ها و ترکمن ها. ترک های بوری هم هستند و ترک های سفیدروی و سیاه موی هم هستند. که همین سیه موی سپید روی ها را در آذربایجان شوروی (شمالی) دیده ام.ـ
و قوم ِ دیگری از آذربایجان شمالی ها، تالش اند. این طرف هم تالش ها هستند که در همین ناحیهی آستارا و هشتپر و … ساکن اند.ـ
قدیمی های دو طرف که زمان جدایی را به یاد داشتند، به آن طرف ِ مرز میگفتند: «او تای». یعنی «آن یکی لنگه». الان هم ما همان اصطلاح را به کار میبریم.ـ
و جالب است بدانید در «آن لنگه» هم همین موضوع بین تالش ها و بقیه آذری ها هست. البته تالش ها خیلی خیلی آدم های ملایمی هستند و قصد جدایی و اینا ندارند!ـ
آستارایی های این لنگه هم زیاد شباهتی به ترک های اردبیلی و محال سردسیری ندارند.ـ
سبزهی بانمک هم هستند و شباهتی به گیلک ها هم ندارند.ـ
خودشان هم این را می دانند! یادم است گاهی دستفروش های دوره گردی از شهرهای آذربایجان ِ ایران (جنوبی) میآمدند آستارا چیزی بفروشند، من از زبان خود ِ زن های آستارایی شنیده ام که می گویند «بیدنه تورک کیشی» یعنی «یک مرد ِ ترک» آمده بود. به قولی خودشان هم باور ندارند که ترک باشند!ـ
از طرفی، اقلیمن! نژادن! قیافتن! لهجتن! و فرهنگن! آستارایی ها شبیه آذربایجانی های آن «لنگه» اند. اگر همین خزر را هم بهانه کنیم، آذربایجانیهای ایران هیچ اخت و نزدیکی با خزر ندارند. اما باکو شهر ساحلی خزر است.ـ
و دوران ِ کودکیی من، زمانی که شبکه ی یک، یک ملا حرف می زد؛ می زدی دو، یک ملای دیگر؛ با PETPO، استرادا، موقام آخشامی، KOHCEPT، ینی فیلم لر، خالق چالقی آلت لر آنسامبولی، رسپوبلیکانین امکدار آرتیستی، کالخوز، زاوود، لنکران آستارا زونا سیندا هاوا توتولوپ آچیلاجاق، باکی دا و آبشرون یارماداسیندا، شاماخی شکی، قازاخ، کروف آباد (گنجه)، دانیشیر باکی ساعات اُن ایکی، سپری شد. در جام ملت های اروپای ۱۹۸۸ بازی فینال شوروی هلند، نا خود آگاه طرف دار ِ شوروی بودم!ـ
وقتی برنامه کودک ایران شست و شوی مغزی پخش میکرد، مسکو دو یا مسکو یک، یک سریال خیلی قشنگ نیم ساعت روزانه پخش می کرد که در آن سه چهار دختر با سه چهار پسر دوست بودند. پسر ها در یک زیر هم کف (یا پارکینگ؟) با نمای آجر زنده گی می کردند و یادم است در آن چند تا وسیله موسیقی داشتند که تمرین می کردند. و دختر ها هم یواشکی و از راه دیگری می آمدند توی آن خانه. و خیلی خوش حال ام که با آن فرهنگ در آن سن آشنا شدم و مغزم با این اراجیف این ها پر نشد.ـ
و خب این مال همه ی مردم بود. یعنی هر خانواده ای پول داشت که یک تلویزیون معمولی بخرد، با این فرهنگ آشنا بود. نیاز به هیچ وسیله ی دیگری نبود.ـ
یادم است برای من عجیب بود وقتی می آمدم تهران منزل اقوام، و می دیدم زن ِ همسایه وقتی دم ِ در می آید یک چادر سر ش می کند، یا روی تراس با حجاب می آید! آستارا این حرف ها نبود!ـ
و الان تعجب می کنم وقتی آستارا می روم و می بینم دختر ها و زن های همسایه با آستین رکابی و موی باز با آن بازوهای قطور شان نشسته اند در ایوان یا تراس و دارند هندوانه می خورند. و انگار نه انگار که من که از حیاط رد می شوم ممکن است ببینم! انگاری موضوع ِ جنسیت موضوعی حل شده است آن جا.
صادق هدایت در جایی نوشته بود (یا از او نقل شده بود) که به اش می گفتند توده ای است و کمونیست است و فلان؛ گفته بود من جایی گفتم که دختر بچهی هفت هشت ساله ی آن ها را ببین! پیانو می نوازد ها!ـ
چیز ِ خوب را باید گفت خوب.ـ
سیطرهی هفتاد سالهی حکومت ِ شوروی بر آذربایجان، هر چه بود، فرهنگ و تمدن ِ آن ها را تا حد ِ قابل ِ توجهی اصلاح کرد و آموزه های مسخره و بی اصل و نسب منشانهی مذهبی را در آن ها درست کرد. و این تمدن را در آن ها نهادینه کرد.ـ
آذربایجانی های آن لنگه (شمالی)، همه مسلمان و شیعه اند و خیلی هم علاقه مند به مسلمانی و شیعه بودن. اما در دورترین روستاها شان هم ندیده ام و نشنیده ام پیر زنی، وقتی نا محرم ببیند، چادر چاقچور کند! تصوری ندارند که «اشی!» مسلمان بودن ارتباطی به «ودکا» نخوردن ندارد.ـ
این مسائل در دولت های بی تمدنی مثل ایران و ترکیه، هرگز حل نشد و به نظر ِ من، عامل ِ هر چه بد بختی است بوده. در ترکیه هم اسلام گرایی با افراط است و هنوز نصف ِ زن ها محجبه!ـ
به نوشته ام به عنوان ِ یک متن ِ ویرایش شده ی علمی ننگرید ها! کامنت است و از دل پری.ـ
و در جاهایی که گردیده ام، اقلیم ِ حومهی آستارا و دامنهی کوه های تالش را، زیبا تر جایی دیده ام برای زیستن. یک طرف کوه باشد و جنگل، تو در دامنهی جنگل باشی و منظرهی دشت و شالیزار و دریا را یک جا داشته باشی. هوای ات نه سرد باشد نه گرم. از جاده های کناری ات می گذری و زنان ِ دهاتی را ببینی با رنگ های شاد ِ لباس های شان، و مرغ و خروس و اردک و غاز و گوساله و گوسفند و بز که مثل ِ آموخته ها کنار ِ جاده به آرامی راه میروند.ـ
و نگذری از «چی باسترما»، «لَوَنگی»، «هشترخان»، «بِچَ، فِرَ»، «کت یاغی»، «رب ِ ازگیل»، «چولمک بالیغی»، «کجَلَ!»، «چینگیر»، «بادمجان لونگی»، «بورانی پلو»، «دستبیج بالغ». به قول شاعر: «احسنه الخالقین، سوتدی پیلو بالقین» ـ
پارسال بعد از کودتا، وقتی آن جا رفتیم، انگار اصلن اتفاقی نیفتاده! و برای مردم ِ «هودول» یا «سوغات محله» چه فرقی می کند که اصلن چه اتفاقی افتاده باشد؟ـ
بهشت رئیس جمهور می خواهد چه کار؟ـ
آستارا … ادامه ی نوشته دوستم سهیل
*****
سهیل را دیدم
دوست قدیمی ام
متنی در باره ی آستارا نوشته بود
من هم به یکباره نشستم و خاطرات قدیم و جدید را از ذهنم بیرون آوردم
***
سلام سهیل
من خودم کشته مرده ی اینجور تاریخ ها و هویت هایی که گفتی هستم و امکان ندارد هم زبان ها و دوستان قدیم را ببینم و این اصطلاحات را مرور نکنم.
در مکالمات عادی من این عبارت ها یا به طنازی یا به کنایه و تمثیل می آیند و می روند…
خوشحالم از این که در آزادی اندیشه بزرگ شدم. از این که مادرم مرا در ۴ ساله گی به مسجد برد و به عروسی هم برد.
در مسجد به من ۲۰ تومن می داد بدهم به «ملا بلبل» و بگویم روضه ی ابالفضل را بخواند.
آن طرف هم وقتی تلویزیون مسکو فیلمی نشان می داد که زن و مرد دارند لبان همدیگر را می بوسند سرزنش نمی کرد و خاموش نمی کرد. می گفت: دارند آدامس های شان را عوض می کنند. از آن طرف هم عمه ی من می گفت: نگاه کن تو رو خدا ! فاحشه های فلان فلان شده رو ببین. ادب ندارند که! و من لذت می بردم از این پارادوکس که بالاخره باید ادب داشت یا فاحشه ی فلان فلان شده را به زبان آورد یا از آن طرف موقعی که اخبار تلویزیون ایران پخش می شد کلمات کشدار بر زبان جاری می شد!
پدرم از جوانی اهل نماز و عبادت بوده و بچه مثبت از اون For Ever Green ها. بچه بودیم دعوا می کردیم به هم دیگه می گفتیم: «خر» می گفت: چرا برای فحاشی به یکدیگر می گویید خر؟ خر این همه زحمت می کشد و برای آدم ها بار می برد.
از اون آدم های بهداشتی که مثلا خونه ی دختر خاله اش می گفت: نمی رم. شوهرش همیشه مسته! آخر هم می رفتیم اون داماد خاله اش هم آزار داشت انگار می اومد مفصل روبوسی می کرد با بابام! یادشان گرامی! هر دو تا از دنیا رفتند!
افتخار می کنم از این که پدرم در کودکی و در آن زمان محدودیت و جنگ و حقوق بازنشستگی اش برایم کتاب می خرید و ۲۰ سال من همان کفش ملی و کت و شلوار انگلیسی را پوشید و برای خودش هیچ چیز نخرید.
من رمان «سگ ولگرد» صادق هدایت رو در ۹ ساله گی خوندم و کتاب های داستان و گلستان و بوستان و شاهنامه و … را پدرم پیش رویم گذاشت.
مجله ی فردوسی و ایران باستان و کیهان بچه های زمان شاه و کتاب داستان «وودی پیکر» و والت دیسنی تا لغتنامه ی انگلیسی و فرانسوی و «هانسل و گرتل» زبان اصلی.
با همون کاست های ارژینال سونی یادت هست حتما. استریو نغمه. نسیرن، الهه، داریوش، انوشیروان روحانی. نوار کاست را توی جوراب مان می گذاشتیم می بردیم مدرسه مبادله می کردیم. نارو زدن مان این بود که از یکی نوار بگیریم و رویش نوار قصه ظبط کنیم!
پدرم مرا به کتابخانه برد که اکبر شهیدی مسؤولش بود. اولین کتابی که در ۱۰ ساله گی برایم امانت گرفت: «به من بگو چرا» نوشته ی «آرکدی لئوکوم». البته کتاب جیبی «اعجاز خوراکی ها» و «اسرار خوراکی ها» نوشته دکتر غیاث الدین جزایری را هم به من داد تا بخوانم.
روزنامه ی اطلاعات و کیهان می خرید. اطلاعات این طرف چهارراه بود و کیهان آن طرف چهار راه. حالا بستگی به این داشت که پدرم از کدام نانوایی صبح زود نان بخرد همان سمت هم روزنامه می خرید. اگر نانوایی «قدیر یحیایی» می رفت که بربری بخرد، معلوم بود دیگر! می رفت از موسوی روزنامه ی اطلاعات می خرید اگر هم از «خان آقا» نان می خرید که راحت تر بود چون روبرویش ناطقی نماینده گی روزنامه ی کیهان را داشت. برای پدرم فرقی نداشت کدام باشد.
خدا بیامرز عمویم سالی یک بار می آمد از تهران. کلاه شاپو و کت و شلوار اتو کشیده. با چتر بلند. یک بار شاکی بود که چرا راننده اتوبوس تعاونی هفت در تهران معطل کرده و یک ساعت تأخیر کرده. می گفت شکایت می کنم. خدا پدرش و خودش را بیامرزد. وقتی متولد ۱۳۰۱ باشی و لیسانس تاریخ و فوق لیسانس جامعه شناسی داشته باشی آن هم زمانی که شش کلاس سواد را که یکضرب در خرداد قبول شده با انگشت نشان بدهند، همین است که غریب می افتی.
و پدرم کتاب جلد صورتی «هوپ هوپ نامه» ی «صابر طاهر زاده» را به او می داد همه دور هم جمع می شدیم و عمویم با آ« موهای سفیدش عینک می زد و شعر می خواند و تفسیر می کرد… «واه بو ایمیش درس اصول جدید! یوخ یوخ اوغول هرزه و هزیان دی بو! دور قاچاگ اوغلوم باش ایاغ قاندی بو» و تفسیرش این بود که قدیم ملا ها مکتب داشتند و زمانی که مدارس جدید و علوم جدید آمدند مردم عوام در برابر مدرنیته واکنش نشان دادند. هر وقت هم شاه بیت شعر را می رسید هم زمان از زیر عینک ابروهایش را بالا می برد و ما را نگاه می کرد که آیا توجه می کنیم یا نه. من ۱۱ سال داشتم و خواهرانم ۹ و ۷ سال و برادرم ۲۰ سال.
عمویم هر بار از یک ماهی فروش یواشکی خاویار می خرید. دلش خوش بود. در موشک باران تهران رفته بودند هتل شرایتون تهران طبقه ی هفتم ساکن شده بودند. عمویم می گفت: ساختمانش بتون آرمه است. اگر موشک بخورد از ۱۵ طبقه شاید ۵ طبقه اش خراب بشود و ما زنده می مانیم! هر چه باشد زاده ی آستارا بود!
ورود خواهران به کنار دریا ممنوع است! پسر عمه ی مادرم می گفت: زنه با بچه اش رفته بوده کنار دریا و کمیته بهش گیر می ده زنه هم جواب داده بود که: من خواهر نیستم که من مادرم با بچه ام اومدم کنار دریا. (این تیکه رو خوندی حتما تو هم حرص و افسوس خوردی می دانم)
مادرم می رفت و در مسجد گیلک لر برای دختران جوان که درس نخوانده بودند یا تجدید شده بودند در تابستان در می داد یاد هست که می گفت: فی سبیل الله! بعد ها فهمیدم یعنی: در راه خدا.
می رفت برای سربازانی که در جنگ بودند لباس می دوخت. اون هم در راه خدا بود.
پدرم پیانو دوست داشت ولی آن موقع مملکت پیانو اش کجا بود. ما را جمع می کرد با میز چوبی پیانو می زد و «رعنا جان» می خواند. «نیلوفر من» می خواند. «مهتاب ای مونس عاشقان» می خواند. «مرا ببوس» می خواند و هر بار تأکید می کرد که اول ویگن نخوانده! اول «حسن گل نراقی» خوانده. پدرم «ای ایران می خواند» و «جان مریم». هر وقت ما بی نظمی می کردیم نمره ی انضباط ۲۰ زمان جوانی اش، سال های ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۱ را در دانسترای تربیت معلم تهران، را به رخ ما می کشید که: بچه ی نیم وجبی! من از آن دانسترا با آن نظم رضاخانی اش نمره ی انضباط ۲۰ گرفته ام تو داری با من یکی بدو می کنی؟
صبح جمعه با شما گوش می کردیم و پدرم یادداشت می کرد تکه های طنزش را. جمعه بعد از ظهر اسم و نام کارگردان فیلم شبکه ی ۱ را یادداشت می کرد. هر وقت رادیو اخبار پخش می کرد و خبرنگار صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران از لندن گزارش می کرد، پدرم دقیق می شد تا هم زمان با اون بگوید: لندن!
پدرم محمدرضا شاه را فحش می داد و رضا شاه را تعریف می کرد. از «سید حسن مدرس» هم خوشش می آمد که جلوی خود کامه گی های رضا شاه ایستاده گی کرده. من آن زمان نمی فهمیدم بالاخره تکلیف چه می شود. مدرس یا رضاخان؟
پدرم طرفدار تیم ملی آلمان بود و در جام جهانی ۱۹۹۰ خیلی خوشحال شد که آلمان قهرمان جهان شد.
ساعت لویزیانا ی سوییسی و ریش تراش ریمینگتون ایتالیایی یک طرف و خمیر ریش با مارک «آدم» – که زمان جنگ نمی دانم چطوری از عراق وارد می شد! – یک طرف.
عمویم اولین بار ستون گل آقا و خواننده گان را برای ما معرفی کرد. روزنامه اطلاعات می خرید و می آمد برای ما می خواند و تفسیر می کرد.
پدرم مرا سینما می برد. فیلم سناتور. بعد هر وقت «فرامرز قریبیان» را می دید می گفت: سرکار استوار!
برناه ی کودک یک سریال هم نشان می داد مربوط به زمان انقلاب. یه عده بچه مدرسه ای بودند مدیر مدرسه «عنایت بخشی» بود دیگه بابام اسم اونو گذاشت «مدیر مدرسه». این همینطور ادامه پیدا کرد… سریال باغ گیلاس که مهران مدیری و عبدالرضا اکبری و بیوک میرزایی و … بودند. توی یک قسمتش بیوک میرزایی (به نقش قدیر) عبدالرضا اکبری (به نقش امیر) را چاقو زد و بابام هم یک لقب به اون بخت برگشته اعطا کرد. دیگه هر فیلم که توش بیوک میرزایی بود بابام بهش می گفت: همون که امیر رو چاقو زده.
کلاه قرمزی که شروع شد بابام تماشا می کرد و نان کلاه قرمزی واقعی بازی می کرد می رفت رو اعصاب بابام که … اه! چقدر این بی تربیته! همه اش صورتش رو می چسبونه تف می کنه تو صورت آقای مجری!
زن دایی ام سال ۶۸ پنجم دبستان اومده بود خونه مون موقع رفتن باهام روبوسی نکرد گفت تو نامحرمی! من که می دونستم داره سر به سرم می ذاره. بعدش دانشگاه رفتم روبوسی کرد! دوباره زن گرفتم یه سال عید رفتیم خونه شون. دست داد روبوسی نکرد و چشمک زد! سال بعد بغل کرد روبوسی کرد و من هنوز دارم مدل سازی می کنم که بالاخره تکلیف روبوسی من با زن دایی پری چه می شود؟
آجیل چهارشنبه سوری و کبریت سبز یا صورتی که فسفر آن را داخل سوراخ میلگرد آهنی (هاچار) خالی می کردیم و پیچ را رویش می گذاشتیم. پشت به دیوار آن را به دیوار می زدیم که صدا بدهد و سال تحویل بشود. «ال بمبی» را فقط بزرگان محله مان می زدند. میرزا داوود و میرزا فتح الله.
«سوره خالا» داشتیم که دو تا گاو ماده داشت. صبح تابستان که می رفتیم از نانوایی نادر لواش ماشینی بخریم آن زن هم می آمد و دو تا گاوش را برای چرا کنار رودخانه می برد. فقط نمی دانم ساعت بیولوژیک گاوها چطوری کوک شده بود که آن طرف خیابان روبروی نانوایی ترمز می کردند و ادرار می کردند و جوی راه می انداختند و دوباره راه می افتادند. «سوره خالا» هم اصلا به آن ها سخت نمی گرفت و پرخاش نمی کرد!
بهروز پسر عموی پدرم شب عید که می شد ترانه ی «شب عید» هایده را آخر شب با صدای بلند گوش می کرد. قبلش شراب هم می خورد و می خواست که همسایه هایش هم در لحظات شاد اون شاد باشند. یادش گرامی! چندی است از دنیا رفته است.
کربلایی جلال یا همان «کلبه جالال» خودمان. من از بچه گی می دیدم که یک پیرمرد قد بلند لاغر و خنده رو می آید و می رود. مادرم می گفت که از کودکی اش او را به همین چهره دیده است! و شاید مادر بزرگم هم چنین بوده. پیش از آن که از مادربزرگم بپرسم از دنیا رفت. مادربزرگم را می گویم. کربلایی زنده است و سر حال.
مردم شهر ما مردم عجیبی هستند. دهه ی هفتاد که شد یک هو ماشین های «دوو» و «سوناتا» فراوان شد. شرکت های صادرات و واردات هم فراوان شد. پول فراوان شد و مستی و مخدرات هم فراوان شد. تصادف در حالت مستی و مرگ در جوانی فراوان شد.
زمان ما سیگار را فقط آدم های بزرگ می کشیدند ما که بزرگ شدیم دیدیم نسل بعد از ما حشیش می ترکانند!
مردم ما ساده دل هستند و هیجانی. سر چهارراه به چشم شان خیره شوی یک هو قاطی می کنند و گاهی چند نفری نوازشت می کنند. چهار روز بعد می آیند و در عروسی ات می رقصند و بعد هم در عزایت سیاه می پوشند.
همه اش گیر می دهند که اهالی فلان شهر و فلان شهر با ما بد هستند! نمی دانم این را چه کسی در مغز شان فرو کرده است.
کاسب های شهر هم بودند و هستند. یک زمانی شد که مرز با آذربایجان باز شد. آن زمان روز های عجیبی بود. جمعیت زیادی سرازیر شدند به سوی یکدیگر و چه بسیار آدم هایی که یکدیگر را پیدا کردند پس از سال ها دوری. بعضی ها رفتند و با ودکا وضو گرفتند و آمدند. تلویزیون باکو هم از همه جا بی خبر مثلا خیر سرش در جهت گسترش روابط بین دو کشور یک هو دیدیم دارد گوگوش و لیلا فروهر و شهرام شبپره نشان می دهد. البته بعد ها از فیلم های جنگی حاجی و سیدی هم دوبله کردند و نشان دادند.
اخبار تلویزیون کوپن هم اعلام می کرد. از فردا مردم کوپن به دست مغازه ها را می رفتند که این روغن کوپنی اومده یا نه. «حاجی ولی نژاد» بود و هست هنوز. پیر مرد کاسب. شاگرد ندارد. مغازه دارد اندازه ی استادیوم. ولی نظم و انضاط دارد و یک سوزن در آن جابجا نمی شود. «حاجی پاک نژاد» هم هست. «حاجی افراسیاب» هم هست. یادم آمد که اوایل دهه ی هفتاد در آستارا «تب پاساژ» به صورت اپیدمی شد. همه پاساژ ساختند.
اوایل دهه ی ۷۰ فوتبال دستی هم آمد. قبلا هم بود و کمیته جمع کرده بود. کمیته خیلی چیز ها را جمع کرده بود. یک روز رفتیم از مغازه ی لوازم ورزشی «جابری» هیولاهوپ (حلقه ای که دور کمر می اندازند و می چرخانند) بخریم گفت که دیگر نداریم! کمیته آمده جمع کرده گفته این ها مردم را می رقصاند. کمیته های انقلاب اسلامی. با پاترول ژاپنی زرد رنگ.
در ۴ ساله گی مرگ را فهمیدم زمانی که فیروز پسر همسایه مان، نوه ی عموی پدرم رفته بود کنار رودخانه (دهنه قئراغی) و غرق شده بود. جوان رشیدی بود و یک خرده تیپ بزن بهادری هم داشت. چند روز عزا بود خانه ی همسایه مان. اگر کشور جور دیگری بود او غرق نمی شد. مطمئنم.
ندا دختر هم محله ای مان، خواهر دوست و هم بازی ام آرش، زمانی که خانوادگی رفته بودند دریا شنا کنند جلوی چشم پدر و مادر و برادرش غرق شد. همان روز من در محل تعیین شده ی شنا داشتم اب تنی می کردم و با موج هایی که دو برابر من بودند و روی سرم می آمدند بازی می کردم. آمدند و آژیر کشیدند که از دریا بیرون بیایید! امروز چند نفر غرق شده اند.
اگر آن ها مجبور نبودند که در جای پنهای شنا کنند آن دخترک غرق نمی شد.
هر از چند گاهی می شنیدیم یکی شهید شده. جوانی در دریا غرق شده.
پدرم مرا در ۱۰ ساله گی به مراسم تشییع جنازه ی شهید هم برد. در شهر ما فقط مسجد بود و تکیه و … نبود. هیأت هم نبود. مولودی هم نبود. مداح هم نبود. چند نفر بودند که سرهنگ و معلم و … بودند و در محرم و صفر نوحه می خواندند و بقیه هم چند تا آخوند بودند.
یک آخوند لاغر بود. شیخ کریم. به گفته ی خودش مردم به او می گفتد: «جهنیم ملا سی». چون صدایش ضعیف بود و مردم برای روضه صدایش نمی کردند. اگر آخوند با گرید A پیدا نمی کردند می گفتند: جهنم! برو همون آخوند لاغره رو بگو بیاد روضه بخونه!
تیم فوتبال گمرک و آتش نشانی هم که همیشه وسط بازی کتک کاری می کردند.
محرم که می شد می رفتیم مسجد عباسیه. مردم می آمدند و جوان ها و پیر ها زنجیر می زدند. یک سرهنگ بود که همیشه از تهران می آمد. از جوانی نذر داشت بیاید عباسیه زنجیر بزند. وسط زنجیر زدن همیشه مواظب نظم دسته ی عزاداری بود و بعضی وقت ها می گفت: «آغئر گل!» (محکم زنجیر بزن!)
در محرم هر فصلی از سال که می شد می توانستیم تا دیر وقت در کوچه و خیابان بگردیم. خدا بیامرزد این امام حسین را. این دختر بازی دزدکی تاسوعا و عاشورا چه خاطره انگیز بود!
فرهاد داشتیم که چهره اش دوست داشتنی بود. معلم موسیقی بود و بعد از انقلاب پاکسازی کرده بودند. امان از این پاکسازی! آخر در یک شهر مرزی چهار نفر بگویند داس و چکش به کجا بر می خورد؟ از این که شغلش را گرفته بودند غم پنهانی در چهره اش بود ولی به روی خود نمی آورد و همیشه با همسایه ها خندان بود و با احترام. روز تولدش از دنیا رفت ولی در یاد ها ماند. جمعیت زیادی آمده بودند.
چهره هایی مردمی داشتیم و طنز! مهران کابوی که کلاه وسترن روی سرش می گذاشت و پوتین می پوشید و سیگار می کشید و فکر می کرد و راه می رفت و با خودش حرف می زد.
محبوب همیشه در مسجد می آمد و می نشست و به بچه ها می گفت ساکت باشند و احترام مسجد را نگه دارند. می گفتند دیوانه است. من نمی دانم هنوز طور دیوانه ای است!
دبیرستان که بودیم دوستان خوبی بودیم. دوستی های مان حسادت برانگیز بود. با هم درس می خواندیم و با هم کلاس خصوصی می رفتیم و با هم تیم فوتبال می شدیم. باران هم که می آمد با هم می رفتیم سگا بازی می کردیم.
سهیل هلند را انتخاب می کرد و من انگلیس. یک بازیکن داشت خیلی قوی بود. اسمش را می زد H.Van Smeiter من می گفتم اسمش هانس وان اسمیتر هست. سهیل می گفت: هنریک وان اسمیتر. ۱۵ سال از آن دوران می گذرد. هنوز اختلاف نظر بین علما برقرار است!
به قدری اتحاد ما محکم بود که مدیر و ناظم هم خواستند کلاس های ما را جدا کنند ولی از پس ما چند نفر بر نیامدند. ایستادیم و بهانه گیری شان را پاسخ دادیم. تمرین منطق و کلام بود برای ما. در مغز ما نمی توانستند کلمه ی اطاعت را بنویسند. نمی دانستد که زنجیر مافیایی آن چند نفر محکوم به وجود داشتن است. هر چند که دور افتادیم بعد ها. ولی یکدیگر را پیدا کردیم دوباره و داریم زنده می شویم و شکل می گیریم.
راستی! یک بهروز نعمت اللهی بود. موهای بلندی داشت. شاعر بود و تخلص اش دیوانه. مردم هم نامردی نکرده بودند به او می گفتند «دلی بهروز». کتاب تاریخ آستارا را تألیف کرد. زمانی که داشت اسناد تاریخی جمع کرد افرادی بودند که او را جدی نگرفتند. فکر نمی کردند که در آستارا کسی کتاب چاپ کند!
یاد شان رفته بود مدرسه ی حکیم نظامی (صادقیه) را که هم سطح با دارالفنون تهران و رشدیه تبریز ساخته شده بود. یادشان رفته بود که دهه ی ۱۳۲۰ سینما بود. یادشان رفته بود که قبل از ۱۳۱۰ مدرسه ی دخترانه (تربیت بنات) و قرائت خانه (کتابخانه ی عمومی) تأسیس شده بود. تاریخ ها را دقیق نمی دانم ولی یک چیزی در همین مایه ها باید باشد.
در شهر ما نخبه های زیادی بوده اند. خیلی های شان از همان ۴۰ سال پیش و بیشتر در کشور های اروپا و آمریکا ساکن شدند. تحصیلکرده و متخصص بودند و هستند. شهر کوچک ما زمانی بالا ترین درصد با سواد را در کشور داشت ولی الان را نمی دانم چطوری شده است. شهر کوچک ما مثل کشور ایران، مثل جامعه ی استبدادی و بالا به پایین ما نخبه هایش را می کشد. ولی نسل جدید بیدار هستند. می دانند که باید متحد باشند. می دانند که دیگر زمان دعوا و تو سری زدن به یکدیگر به سر آمده است.
شهر من کوچک بود و هست. مردمش همان هستند که سهیل می گوید. مردمش ۵۰ سال پیش و بلکه ۱۰۰ سال پیش هم جلوتر از زمان خود بودند. آن زمان فیس بوک نبود و پیامک نبود و وایمکس هم نبود.
ولی مردم شهر من آگاه بودند و هستند.
پدر و مادر من در همین شهر کوچک با بام های شیروانی سفالی زاده شده اند و بزرگ شده اند و فرزندان شان را با چنگ و دندان بزرگ کرده اند.
پدر و مادر من ماهواره نداشتند ولی آگاه بودند. آزاد اندیش بودند و هر دو شان به من آموختند که در برابر زور سر خم نکنم. پدرم نه دست شاه را بوسید و نه در برابر خمینی تعظیم کرد. پدرم در برابر خدایش تعظیم کرد و او را شکر کرد. گاهی هم پنهانی گلایه کرد.
مادرم هم گوشش بدهکار نیست هنوز. می گویم بس است. جوانی ات را به پای ما گذاشتی. بشین قهوه ی تلخ ببین. بی خیال اطرافت باش که با دقت ببینی. سماور را من می روم روشن می کنم. مادرم حرف گوش نمی دهد. مادرم آزادی و آزاده گی را به زور به من آموخت. چه پارادوکس لذت بخشی!
به مادرم می گویم برایت دیتاپروژکتور می خواهم بیاورم که استفاده کنی و معلم نمونه ی کشوری بشوی. می گوید: من باید در نظر پدر و مادر دانش آموز هایم نمونه باشم نه برای وزیر و وکیل و امام جمعه! و من در دلم تحسین اش می کنم و به او نمی گویم. چون نیازی به شنیدن تحسین ندارد. من نیاز دارم که تحسین اش کنم.
من در دنیا چیزی را نمی پرستم به جز اندیشه و شخصیت و هویت آزاد اندیش پدرم و مادرم. پدر و مادرم را دوست دارم. همسایه هایم را دوست دارم. حتی بزن بهادر های سر «کوچه ی پریان» را که تسبیح می چرخانند دوست دارم و به آن ها احترام می گذارم.
مادرم هنوز هم پر تلاش است و نمی خواهد که بچه های مردم ناآگاه بزرگ شوند. باز هم حرف گوش نمی کند. مدیر و رئیس و بازرس حریفش نمی شوند. حرفش را می زند و هنوز به من مدعی، درس آزادی و آزاده گی می دهد.
پدرم اما … سه سال است که آلزایمر دارد. او با بیماری دست و پنجه نرم نمی کند. از جوانی اهل دعوا و بزن و بکوب نبود. او با بیماری اش زندگی می کند. هر وقت به دیدنش می روم دو سه روز طول می کشد نام مرا به یاد بیاورد. من هم برایش کلیپ های ویدئویی محمد نوری و ویگن و دلکش را نشان می دهم. او همچنان لبخند می زند. گاهی اوقات با شنیدن ای ایران اشک در چشمانش حلقه می زند. او شاید دو روزی مرا فراموش کند و بعد به یاد بیاورد ولی وقتی عکس همکار دوران جوانی اش را نشانش می دهم فکر می کند و می گوید: یونس عابدین دوست. پدرم ایران را به یاد دارد چون ایرانی است. زبان مادری اش را به یاد دارد و زادگاهش را به یاد دارد و برای مردم کشورش و شهرش زنده است و لبخند می زند. ولی دیگر تلخی نمی کند از به هم ریخته گی مملکت. بالای منبر نمی رود وقتی بی نظمی شهر و ویراژ دادن ماشین ها را ببیند. او اکنون در هشتاد ساله گی اش غم را فراموش می کند و به آدم هایی که به دیدنش بیایند لبخند می زند و خوش آمد می گوید. البته اسم ها را فراموش می کند ولی انسانیت و ادب را فراموش نمی کند.
مادرم مهران مدیری را از همان قدیم دوست داشت و الان بیشتر دوستش دارد. می گوید این جوان از همان اول سرش بوی قورمه سبزی می داد و من نگرانش هستم هنوز که نکند یک عده ای بدخواه داشته باشد و من می گویم: نگران نباش مادر! جوانان ایران بیدار هستند و چشم به راه تو که برای شان آرزوی موفقیت کنی.