غزل ۹ سعدی

گر ماه ِ من برافکنَد از رخ نقاب را،

بُرقع فروهِلَد به جمال آفتاب را

 

گویی دو چشم ِ جادو یِ عابدفریب ِ او

بر چشم ِ من به سِحر ببستند خواب را

 

اوّل‌نظر زِ دست برفت‌ام عنان ِ عقل

وآن را که عقل رفت، چه داند صواب را

 

گفتم مگر به وصل رهایی بوَد زِ عشق؛

بی‌حاصل است خوردن ِ مستسقی آب را

 

دعوی درست نیست گر از دست ِ نازنین

چون شربت ِ شکر نخوری زهر ِ ناب را

 

عشق آدمیت است؛ گر این ذوق در تو نیست

هم‌شرکتی به خوردن و خفتن دَواب را

 

آتش بیار و خرمن ِ آزادگان بسوز

تا پادشه خراج نخواهد خراب را

 

قوم از شراب مست و زِ منظور بی‌نصیب؛

من مست از او چنان که نخواهم شراب را

 

سعدی! نگفتم‌ات که مرو در کمند ِ عشق

تیر ِ نظر بیَفکنَد افراسیاب را

غزل با صدای سهیل قاسمی

شرح سطر به سطر

ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

گر ماه ِ من برافکند از رخ نقاب را بُرقَع فروهلد به جمال آفتاب را

نقاب: روبند، پارچه‌ای که زنان با آن چهره‌ی خود را می‌پوشانند.

برقع: روبند، نقاب

فرو هلیدن: فرو هشتن، گذاشتن

به جمال: به خاطر جمال

 

ماه: استعاره از معشوق ماهرو که زیبایی‌اش از آفتاب برتر است

 

ماه ، آفتاب تناسب

رخ ، نقاب ، برقع تناسب

برافکندن ، فروهلیدن تضاد

 

اگر محبوب ماه‌چهره‌ی من نقاب از چهره‌ی خود بردارد (چنان زیباست) گویی که نقاب بر رخ آفتاب گذاشته است.

گویی دو چشم ِ جادوی عابدفریب ِ او بر چشم ِ من به سِحر ببستند خواب را

به سحر: با سحر و فریب

جادو: افسونگر

خواب بستن: به افسون کسی را خواب‌بند کردن تا همیشه بیدار بماند.

 

جادو ، سحر ، بستن تناسب

 

انگار که دو چشم افسونگر و فریبنده‌ی معشوق با سحر و جادو خواب را بر چشمان من بسته‌اند.

اول نظر ز دست برفتم عنان ِ عقل وان را که عقل رفت چه داند صواب را

نظر: نگاه، نگریستن

صواب: کار شایسته و نیک

عنان: اختیار

 

در اولین نگاه (به چهره‌ی زیبای معشوق) اختیار عقلم از دستم رفت و آن کسی که عقل را از دست داده از کار شایسته و نیک چه داند؟ (قطعا نمی‌داند و از او چنین انتظاری نمی‌رود)

گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق بی‌حاصل است خوردن ِ مستسقی آب را

مستسقی: مبتلا به بیماری استسقاء، آب خواهنده

 

عاشق به انسان مستسقی تشبیه شده

عشق به آب تشبیه شده

 

گفتم شاید با وصال محبوب، از عشق (و گرفتاری‌های آن) رهایی یابم، اما کسی که بیماری استسقاء دارد، نوشیدن آب برایش بی نتیجه است و او درمانی ندارد.

دعوی درست نیست گر از دست ِ نازنین چون شربت ِ شِکر نخوری زهر ِ ناب را

دعوی: ادعا کردن

نازنین: دوست داشتنی و دلربا

 

نازنین: استعاره از محبوب

شربت ، زهر تضاد

 

اگر از دست محبوب دوست داشتنی زهر ناب را چون شربت شیرین ننوشی، ادعای دوست داشتن او درست نیست.

عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

دواب: جمع دابه؛ چهارپایان

هم‌شرکت: شریک

ذوق:

۱- خوشی و نشاط

۲- استعداد

 

عاشق بودن نشانه‌ی آدمیت است و اگر شور و نشاط/استعداد عشق در تو نیست با چهارپایان در خوردن و خوابیدن شریک هستی.

آتش بیار و خرمن ِ آزادگان بسوز تا پادشه خراج نخواهد خراب را

آزادگان: عاشقان و وارستگان

خراج: مالیات

خراب:

۱- مست و خراب

۲- آواره

 

آتش بیاور و خرمن عاشقان را بسوزان (و ما را خراب و بی‌چیز کن)

۱- تا پادشاه از ما آوارگان عشق، باج و خراج نگیرد.

۲- زیرا که پادشاه، از مخروبه ها خراج نمی گیرد.

قوم از شراب مست و ز منظور بی‌نصیب من مست از او چنان که نخواهم شراب را

منظور: مراد، هدف، مقصود

قوم: گروه مردم، خویشاوندان

 

مردم با نوشیدن شراب مست می‌شوند و از مقصود (و درک آن) بی‌بهره هستند.

اما من چنان از او مستم که نیاز به شراب ندارم.

سعدی! نگفتمت که مرو در کمند ِ عشق تیر ِ نظر بیفکند اَفراسیاب را

نظر:

۱- نظر بازی، عاشق پیشگی

۲- نگاهی که معشوق به عاشق می افکند

 

تیر ِ نظر: اضافه ی تشبیهی

مصراع ِ دوم، ارسال المثل

 

سعدی! مگر به تو نگفته بودم که خود را گرفتار ِ کمند ِ عشق نکنی؟ نظر بازی/نگاه معشوق حتی افراسیاب را هم از پا می اندازد!

وزن:

مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فعل

یا

مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلن

gar maa he man ba raf ka na daz rox ne qaa b(e) raa

bor qae fo roo he lad be ja maa laa f(e) taa b(e) raa