غزل ۵۱ سعدی

آن نه زلف است و بناگوش؛ که روز است و شب است

و آن نه بالایِ صنوبر؛ که درخت ِ رطب است

 

نه دهانی ست که در وهم ِ سخن‌دان آید

مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است

 

آتش ِ رویِ تو ز این‌گونه که در خلق گرفت

عجب از سوختگی نیست؛ که خامی عجب است

 

آدمی نیست که عاشق نشود وقت ِ بهار

هر گیاهی که به نوروز نجنبد، حطَب است

 

جنبش ِ سرو، تو پنداری ک‌از باد ِ صبا ست

نه! که از ناله‌یِ مرغان ِ چمن در طرب است

 

هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا.

ک‌آفتابی تو و کوتاه‌نظر مرغ ِ شب است

 

خواهم اندر طلب‌ات عمر به پایان آورد

گر چه راه‌ام نه به اندازه‌یِ پای طلب است

 

هر قضایی سببی دارد و من در غم ِ دوست

اجل‌ام می‌کُشد و درد ِ فراق‌اش سبب است

 

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت

گله از دوست به دشمن نه طریق ِ ادب است

 

لیکن این حال، محال است که پنهان مانَد

تو زره می‌دری و پرده‌یِ سعدی قصب است

غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی

شرح سطر به سطر

ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

وزن:

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

ean na zol fas to bo naa goo s(e) ke roo zas to sa bas t

van na baa laa ye sa now bar ke de rax tee ro ta bas t