ترانه‌های خیام

رباعیات خیام به گزینش و روایت صادق هدایت

ترانه‌های خیام

دسته بندی رباعیات بر اساس کتاب ترانه‌های خیام

به گفته صادق هدایت، «رباعیاتی که به نظر مشکوک می‌آمده جلو آن‌ها یک ستاره گذاشته‌شده، این رباعیات بر فرض هم از خود خیام نباشد از پیروان خیلی زبردست او خواهد بود که مستقیماً از فکر فیلسوف و شاعر بزرگ الهام شده‌است».

راز آفرینش

هر چند که رنگ و روی زیبا ست مرا

 

آورد به اضطرار اَم اول به وجود

 

از آمدن ام نبود گردون را سود

 

ای دل تو به ادراک معما نرسی

 

دل سرّ ِ حیات اگر کَماهی دانست

 

تا چند زنم به رو یِ دریا ها خِشت؟

 

اسرار ِ ازل را نه تو دانی و نه من

 

این بحر ِ وجود، آمده بیرون زِ نَهُفت

 

اَجرام که ساکنان ِ این ایوان اند

 

دوری که در آمدن و رفتن ِ ما ست

 

دارنده چو ترکیب ِ طبایع آراست

 

آنان که مُحیط ِ فضل و آداب شدند

 

آنان که زِ پیش رفته اند، ای ساقی!

 

آن بی خبران که دُرّ ِ معنی سُفتند

 

گاوی ست بر آسمان، قرین ِ پروین

درد زندگی

امروز که نوبت ِ جوانی یِ من است

 

گر آمدن ام به من بُدی، نامدمی

 

از آمدن و رفتن ِ ما سودی کو؟

 

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم

 

با یار چو آرمیده باشی همه عمر،

 

اکنون که ز ِ خوش دلی، به جز نام نماند،

 

ای کاش که جای آرمیدن بودی

 

چون حاصل ِ آدمی در این جا یِ دو دَر

 

آن کس که زمین و چرخ ِ افلاک نهاد،

 

گر بر فلک ام دست بُدی چون یزدان

از ازل نوشته

بر لوح، نشان ِ بودنی ها، بوده ست

 

چون روزی و عُمر بیش و کم نتوان کرد

 

افلاک که جُز غم نفزایند دگر

 

ای آن که نتیجه ی چهار و هفتی

 

تا خاک ِ مرا به قالب آمیخته اند

 

تا کِی زِ چراغ ِ مسجد و دود ِ کنشت؟

 

ای دل! چو حقیقت ِ جهان، هست مجاز

 

در گوش ِ دل ام گفت فَلَک پنهانی

 

نیکی و بدی که در نهاد ِ بشر است

گردش دوران

افسوس که نامه ی جوانی طی شد

 

افسوس که سرمایه ز ِ کف بیرون شد

 

یک چند به کودکی به استاد شدیم

 

یاران ِ موافق، همه از دست شدند

 

ای چرخ ِ فلک! خرابی از کینه یِ تو ست

 

چون چرخ به کام ِ یک خردمند نگشت

 

یک قطره ی آب بود و با دریا شد

 

می پرسیدی که چیست این نقش ِ مجاز

 

جامی ست که عقل آفرین می زند اش

 

اجزای پیاله ای که در هم پیوست

 

عالم اگر از بهر ِ تو می آرایند

 

از جمله یِ رَفتِگان ِ این راه ِ دراز

 

مِی خور که به زیر ِ گِل بسی خواهی خُفت

 

پیری دیدم به خانه یِ خمّاری

 

بسیار بِگشتیم به گِرد ِ در و دشت

 

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز

 

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

 

بر مفرش ِ خاک خفته گان می بینم

 

این کُهنه رباط را که عالم نام است

 

آن قصر که بهرام در او جام گرفت

 

مرغی دیدم نشسته بر باره ی توس

 

آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو

ذرات گردنده

از تن چو برفت جان ِ پاک ِ من و تو

 

هر ذره که بر رو یِ زمینی بوده‌ست

 

ای پیر ِ خردمند! پِگَه‌تر برخیز

 

بنگر! ز ِ صبا دامن ِ گُل چاک شده

 

ابر آمد و زار بر سر ِ سبزه گریست

 

چون ابر به نوروز رخ ِ لاله بِشُست

 

هر سبزه که بر کنار ِ جویی رُسته‌ست

 

می خور که فلک بهر ِ هلاک ِ من و تو

 

دیدم به سر ِ عمارتی مردی فرد

 

بردار پیاله و سبو ای دل‌جو

 

بر سنگ زدم دوش سبو یِ کاشی

 

زان کوزه‌یِ می – که نیست در وی ضرری –

 

بر کوزه‌گری پریر کردم گُذری

 

هان! کوزه‌گرا بپای اگر هُشیاری

 

در کارگه ِ کوزه‌گری کردم رای

 

این کوزه چو من عاشق ِ زاری بوده‌ست

 

در کارگهِ کوزه‌گری بودم دوش

هرچه باداباد

گر من ز ِ می ِ مُغانه مستم، هستم

 

می خوردن و شاد بودن آیین ِ من است

 

من بی می ِ ناب زیستن نتوانم

 

امشب می ِ جام ِ یک‌مَنی خواهم‌کرد

 

چون مُرده شوم، خاک ِ مرا گُم سازید

 

چون درگذرم به باده شویید مرا

 

چندان بخورم شراب، ک‌این بو یِ شراب

 

روزی که نهال ِ عمر ِ من کنده ‌شود

 

زینهار گِل‌ام به‌جز صراحی نکنید

 

یاران به موافقت چو دیدار کنید،

 

آنان‌که اسیر ِ عقل و تمییز شدند

 

ای صاحب ِ فتوی، ز ِ تو پُرکارتریم

 

شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.

 

گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست

 

گویند: بهشت و حورِعین خواهد‌بود

 

گویند: بهشت و حور و کوثر باشد

 

گویند بهشت ِ عَدْن با حور خوش است

 

کَس خُلْد و جَحیم را ندیده‌ست ای دل

 

من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت

 

چون نیست مقام ِ ما در این دهر مُقیم

 

چون آمدن‌ام به من نَبُد روز ِ نخست

 

چون عمر به سر رسد چه بغداد چه بلخ

 

جُز راه ِ قَلَندران ِ میخانه مَپوی

 

ساقی غم ِ من بلند‌آوازه شده‌ست

 

تُنْگی می ِ لَعْل خواهم و دیوانی

 

من ظاهر ِ نیستی و هستی دانم

 

از من رَمَقی به سعی ِ ساقی مانده‌ست

هیچ است

ای بی‌خبران! شکل ِ مُجَسَّم هیچ است

 

دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است

 

دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه

 

رندی دیدم نشسته بر خِنْگ ِ زمین

 

این چرخِ فلک که ما در او حیرانیم،

 

چون نیست ز ِ هرچه هست، جُز باد به دست

 

بنگر! ز جهان چه طَرْف بَربَستَم؟ هیچ!

دم را دریابیم

از منزل ِ کفر تا به دین، یک نفس است

 

شادی بطلب که حاصل ِ عمر دمی‌ست

 

تا زُهره و مَه در آسمان گشته پدید

 

مهتاب به نور دامن ِ شب بشکافت

 

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

 

این قافله‌ی عمر عجب می‌گذرد

 

هنگام سپیده‌دم خروس ِ سحری

 

وقت سحر است، خیز ای مایه‌ی ناز

 

هنگام ِ صبوح ای صنم ِ فرُّخ‌پی

 

صبح است دمی بر می ِ گل‌رنگ زنیم

 

روزی‌ست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد

 

فصل ِ گُل و طَرف ِ جویبار و لب ِ کِشت

 

بر چهره‌یِ گُل نسیم ِ نوروز خوش است

 

ساقی! گل و سبزه بس طرب‌ناک شده‌ست

 

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست

 

هرگَه که بنفشه جامه در رنگ زند

 

برخیز و مخور غم ِ جهان ِ گُذران

 

در دایره‌یِ سپهر ِ ناپیدا غور

 

از درس ِ علوم جمله بگریزی بِهْ

 

ایّام ِ زمانه از کسی دارد ننگ

 

از آمدن ِ بهار و از رفتن ِ دی

 

زان پیش که نام ِ تو ز عالَم برود

 

ای دوست بیا تا غم ِ فردا نخوریم

 

تَن زن چو به زیر ِ فَلک ِ بی‌باکی

 

می بر کف ِ من نِهْ که دل‌ام در تاب است

 

می نوش که عمر ِ جاودانی این است

 

با باده نشین که مُلْک ِ محمود این است

 

امروز تو را دست‌رس ِ فردا نیست

 

دوْران ِ جهان بی می و ساقی هیچ است

 

تا کِی غم ِ آن خورم که دارم یا نه

 

تا دست به اتفاق بر هم نزنیم

 

لب بر لب کوزه بردم از غایت ِ آز

 

خیام! اگر زِ باده مستی، خوش باش

 

فردا عَلَم ِ نفاق طی خواهم‌کرد

 

گردون، نِگَری ز قَدّ ِ فرسوده‌یِ ما ست

مقدمه

شاید کمتر کتابی در دنیا مانند مجموعه‌ی ترانه‌های خیام تحسین شده، مردود و منفور بوده، تحریف شده، بهتان خورده، محکوم گردیده، حلاجی شده، شهرت عمومی و دنیاگیر پیدا کرده و بالاخره ناشناس مانده.

اگر همه‌ی کتاب‌هایی که راجع به خیام و رباعیاتش نوشته‌شده جمع آوری شود تشکیل کتابخانه‌ی بزرگی را خواهد داد. ولی کتاب رباعیاتی که به اسم خیام معروف است و در دسترس همه می‌باشد مجموعه‌ای است که عموماً از هشتاد الی هزار و دویست رباعی کم وبیش دربردارد؛ اما همه‌ی آن‌ها تقریباً جنگ مغلوطی از افکار مختلف را تشکیل می‌دهند…

خیام فیلسوف

فلسفه‌ی خیام هیچ وقت تازگی خود را از دست نخواهد داد. چون این ترانه‌های در ظاهر کوچک ولی پرمغز تمام مسایل مهم و تاریک فلسفی که در ادوار مختلف انسان را سرگردان کرده و افکاری که جبراً به او تحمیل شده و اسراری که برایش لاینحل مانده مطرح می‌کند. خیام ترجمان این شکنجه‌های روحی شده: فریادهای او انعکاس دردها، اضطراب‌ها، ترس‌ها، امیدها و یأس‌های میلیون‌ها نسل بشر است که پی‌درپی فکر آن‌ها را عذاب داده‌است. خیام سعی می‌کند در ترانه‌های خودش با زبان و سبک غریبی همه‌ی این مشکلات، معماها و مجهولات را آشکارا و بی‌پرده حل بکند. او زیر خنده‌های عصبانی و رعشه‌آور مسایل دینی و فلسفی را بیان می‌کند. بعد راه حل محسوس و عقلی برایش می‌جوید.

خیام شاعر

آن‌چه که اجمالاً اشاره شد نشان می‌دهد که نفوذ فکر، آهنگ دلفریب، نظر موشکاف، وسعت قریحه، زیبایی بیان، صحت منطق، سرشاری تشبیهات ساده بی‌حشو و زوائد و مخصوصاً فلسفه و طرز فکر خیام که به آهنگ‌های گوناگون گویاست و با روح هر کس حرف می‌زند در میان فلاسفه و شعرای خیلی کمیاب مقام ارجمند و جداگانه‌ای برای او احراز می‌کند.