هر چند که رنگ و رو یِ زیبا ست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالا ست مرا

معلوم نشد که در طرب خانه یِ خاک

نقاش ِ ازل بَهر ِ چه آراست مرا؟

 

آورد به اضطرار اَم اول به وجود

جز حیرت ام از حیات، چیزی نفزود

رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود

زین آمدن و بودن و رفتن مقصود

 

از آمدن ام نبود گردون را سود

وَ ز رفتن ِ من جاه و جلال اش نَفُزود

وَ ز هیچ کسی نیز دو گوش ام نشنود

ک این آمدن و ورفتن ام از بهر ِ چه بود

 

ای دل تو به ادراک معما نرسی

در نکته ی زیرکان ِ دانا نرسی

این جا زِ می و جام بهشتی می ساز

ک آن جا که بهشت است، رسی یا نرسی

 

دل سرّ ِ حیات اگر کَماهی دانست

در مرگ هم اسرار ِ الهی دانست!

امروز که با خود ی، ندانستی هیچ

فردا که رَوی ز ِ خود چه خواهی دانست؟

 

تا چند زنم به رو یِ دریا ها خِشت؟

بی زار شدم ز ِ بُت پرستان و کُنِشت

خیام! که گفت دوزخی خواهد بود؟

که رفت به دوزخ و که آمد ز ِ بهشت؟

«منسوب به خیام»

 

اسرار ِ ازل را نه تو دانی و نه من

و ین حرف ِ معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس ِ پرده گفت و گوی من و تو

چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من!

 

این بحر ِ وجود، آمده بیرون زِ نَهُفت

کَس نیست که این گوهر ِ تحقیق بِسُفت

هر کس سخنی از سر ِ سودا گفته ست

ز آن روی که هست؛ کَس نمی داند گُفت

 

اَجرام که ساکنان ِ این ایوان اند

اسباب ِ تردُّد ِ خردمندان اند

هان تا سر ِ رشته یِ خِرَد گُم نکنی!

ک آنان که مدبّر اند سرگردان اند!

 

دوری که در آمدن و رفتن ِ ما ست

او را نه نهایت نه بدایت پیدا ست

کس می نزند دمی در این معنی، راست،

ک این آمدن از کجا و رفتن به کجا ست!

 

دارنده چو ترکیب ِ طبایع آراست

از بهر ِ چه او فکند ش اندر کم و کاست؟

گر نیک آمد، شکستن از بهر ِ چه بود؟

وَ ر نیک نیامد این صوَر، عیب که را ست؟

 

آنان که مُحیط ِ فضل و آداب شدند

در جمع ِ کمال، شمع ِ اصحاب شدند،

ره ز ین شب ِ تاریک نبُردند به روز

گفتند فِسانه ای و در خواب شدند.

 

آنان که زِ پیش رفته اند، ای ساقی!

در خاک ِ غرور خفته اند. ای ساقی!

رو باده خور و حقیقت از من بشنو

باد است هر آن چه گفته اند! ای ساقی!

«منسوب به خیام»

 

آن بی خبران که دُرّ ِ معنی سُفتند

در چرخ، به انواع، سخن ها گفتند،

آگَه چو نگشتند بر اسرار ِ جهان

اوّل زنَخی زدند و آخر خُفتند!

«منسوب به خیام»

 

گاوی ست بر آسمان، قرین ِ پروین

گاوی ست دگر، نهفته در زیر ِ زمین.

گر بینایی، چشم ِ حقیقت بگشا

زیر و زبَر ِ دو گاو، مُشتی خَر بین!