وبلاگ

ترجیع‌بند – سعدی

ترجیع بند سعدی

ای سروِ بلندِ قامت دوست

وَه وَه! که شمایل‌ات چه نیکو ست

در پایِ لطافتِ تو میراد

هر سَروِ سَهی که بر لبِ جو ست

نازک‌بدنی که می‌نگُنجد

در زیرِ قبا چو غنچه در پوست

مَه‌پاره به بام اگر برآید،

که فرق کُنَد که ماه یا او ست؟

آن خرمنِ گُل، نه گُل! که باغ است

نه باغِ ارم؛ که باغِ مینو ست

آن گوی مُعَنبَر است در جیْب؟

یا بویِ دهانِ عنبرین‌بو ست!

در حلقه‌یِ صولَجانِ زلف‌اش

بی‌چاره دل اوفتاده چون گو ست

می‌سوزد و همچنان هوادار

می‌میرد و همچنان دعاگو ست

خونِ دلِ عاشقانِ مُشتاق

در گردنِ دیده‌یِ بلاجو ست

من بنده‌یِ لعبتانِ سیمین

ک‌آخر دلِ آدمی نه از رو ست

بسیار ملامت‌ام بکردند

ک‌اندر پیِ او مَروْ! که بدخو ست

ای سخت‌دلانِ سُست‌پیمان!

این شرطِ وفا بوَد که بی‌دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم؟

در عَهدِ تو ای نگارِ دل‌بند

بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نروَد به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند

از پیشِ تو راهِ رفتن‌ام نیست

همچون مگس از برابرِ قند

عشق آمد و رسمِ عقل برداشت

شوْق آمد و بیخِ صبر برکَند

در هیچ زمانه‌ئی نزاده‌ست

مادر، به جمال، چون تو فرزند

باد است نصیحتِ رفیقان

و اندوهِ فراق، کوهِ الوَند

من نیستم ار کسی دگر هست

از دوست به یادِ دوست خرسند

این جوْر که می‌بریم، تا کی؟

وْ این صبر که می‌کُنیم، تا چند؟

چون مرغ به طَمْعِ دانه در دام،

چون گرگ به بویِ دنبه در بند

افتادم و مصلحت چنین بود

بی بند نگیرد آدمی پند

مُستوجبِ این و بیش از این ام

باشد که چو مَردمِ خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

امروز جفا نمی‌کُنَد کس

در شهر؛ مگر تو می‌کنی، بَس!

در دامِ تو عاشقان گرفتار

در بَندِ تو دوستان مُحَبَّس

یا مُحْرِقَتی بِنارِ خَدٍّ

مِنْ جَمْرَتِهَا السِّراجَ تَقْبَس (یَقبس)

صبحی که مَشامِ جانِ عُشّاق

خوش‌بوی کند إِذا تَنَفَّس،

أَسْتَقْبِلُهُ وَ إِنْ تَوَلّیٰ

أَسْتَأنِسُهُ وَ إِنْ تَعَبَّس

اندامِ تو خود حریرِ چین است

دیگر چه کُنی قبای اطلس؟

من در همه قوْل‌ها فصیح ام،

در وصفِ شَمایِلِ تو أَخْرَس

جان در قدم‌ات کنم؛ ولیکن

ترسم نَنهی تو پای بر خَس

ای صاحبِ حُسن! در وفا کوش!

ک‌این حُسن، وفا نکرد با کس

آخر به‌زکاتِ تن‌دُرُستی

فریادِ دلِ شکستگان رَس!

مِن‌بعد، مکُن چنان ک‌از این پیش!

وَ ر نه، به‌خدا! که من از این پس

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم!

گفتارِ خوش و لَبانِ باریک!

ما أَطْیَبَ فاکِ جَلَّ باریک!

از رویِ تو ماهِ آسمان را

شرم آمد و شد هلالِ باریک

یا قاتِلَتی بِسَیْفِ لَحْظٍ

واللّهِ قَتَلْتِنی بِهاتِیک

از بهرِ خدا! که مالکان، جور

چندین نکُنند بر مَمالیک

شاید که به پادشَه بگویند:

تُرکِ تو بریخت خونِ تاجیک

دانی که چه شب گذشت بر من؟

لایأتِ بِمِثلِها أَعادیک (لاباتَ بِمِثلِها أَعادیک)

با این‌همه، گر حیات باشد،

هم روز شوَد شبان تاریک.

فِی‌الجُمله نمانْد صبر و آرام؛

کَم تَزْجُرُنی؟ وَ کَم أُداریک؟

دردا! که به‌خیره عُمر بگذشت

ای دل! تو مرا نمی‌گُذاری‌ک

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

چشمی که نظر نِگَه ندارد،

بس فتنه که با سَرِ دل آرد

آهویِ کمندِ زلفِ خوبان

خود را به هلاک می‌سپارد

فریاد زِ دستِ نقش، فریاد!

و آن دست که نقش می‌نگارد

هرجا که مُوَلَّهی چو فرهاد،

شیرین‌صفتی بر او گُمارد

کس بارِ مشاهدت نچیند

تا تخمِ مجاهدت نکارد

نالیدنِ عاشقانِ دل‌سوز

ناپخته مَجاز می‌شمارد

عیب‌اش مکُنید هوشمندان!

گر سوخته‌خرمنی بِزارد

خاری چه بوَد به پایِ مشتاق؟

تیغی‌ش بِران! که سَر نخارد!

حاجت به دَرِ کسی ست ما را

ک‌او حاجتِ کس نمی‌گزارد

گویند: بروْ زِ پیشِ جوْرَش

من می‌روم او نمی‌گذارد

من خود نه به‌اختیارِ خویش ام

گر دست زِ دامن‌ام بدارد،

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

بعد از طلبِ تو در سَرَم نیست

غیْر از تو به‌خاطر اندرَم نیست

رَه می‌نَدهی که پیش‌ات آیم،

وَ ز پیشِ تو رَه که بگذرم نیست

من مُرغِ زبونِ دامِ اُنس ام

هرچند که می‌کشی، پَرَم نیست

گر چون تو پری در آدمی‌زاد

گویند که هست، باورَم نیست

مِهر از همه خلق برگرفتم

جُز یادِ تو در تصوّرم نیست

گویند: بکوش تا بیابی!

می‌کوشم و بخت یاورَم نیست

قِسمی که مرا نیافریدند،

گر جهد کُنَم مُیسّرَم نیست

ای کاش مرا نظر نبودی

چون حَظّ‌ِ نظر برابرَم نیست

فکرم به همه جهان بگردید

وَ ز گوشه‌یِ صبر بهترَم نیست

با بخت، جدل نمی‌توان کرد!

اکنون که طریقِ دیگرم نیست،

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

ای دل! نه هزار عهد کردی

ک‌اندر طلبِ هوا نگردی؟

کس را چه گُنَه؟ تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خوردی

دیدی که چگونه حاصل آمد

از دَعوی ِ عشق، روی‌زردی؟

یا دل بِنهی به جوْر و بیداد،

یا قصّه‌یِ عشق درنوَردی

ای سیم‌تنِ سیاه‌گیسو

ک‌از فکر سَرَم سپید کردی

بسیار سیَه سپید کرده‌ست

دوْرانِ سپهرِ لاجوَردی

صلح است میانِ کُفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی

سر بیش گران مکُن! که کردیم

اقرار به بندگی و خُردی

با دَردِ تو ام خوش است؛ ازیرا ک

هم دَردی و هم دوایِ دَردی

گفتی که: صبور باش! هیهات

دل موضعِ صبر بود و بردی

هم چاره تحمّل است و تسلیم

و ر نه به کدام جهد و مردی

بنشینم و صبر پیش گیرم؟

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

بگذشت و نگَه نکرد با من

در پای کشان زِ کِبر دامن

دو نرگسِ مستِ نیم‌خواب‌اش

در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبله‌یِ دوستانِ مُشتاق

گر با همه آن کُنی که با من،

بسیار کسان که جانِ شیرین

در پایِ تو ریزد اوّلا من

گفتم که شکایتی بخوانم

از دستِ تو پیشِ پادشا من

ک‌این سخت‌دلی و سُست‌مهری

جُرم از طَرَفِ تو بود یا من؟

دیدم که نه شرطِ مهربانی ست

گر بانگ برآرم از جفا من

گر سَر بروَد، فدایِ پای‌ات!

دست از تو نمی‌کُنم رها من

جز وصلِ تو ام حرام بادا

حاجت که بخواهم از خدا من

گویندَم: از او نظر بپرهیز!

پرهیز ندانم از قضا من!

هرگز نشنیده‌ای که یاری

بی یار صبور بود؛ تا من

بنشینم و صبر پیش گیرم؛

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

ای رویِ تو آفتابِ عالَم!

انگشت‌نمایِ آلِ آدم!

احیایِ روانِ مُردگان را

بویَت نفَسِ مسیحِ مریم

بر جانِ عزیزَت آفرین باد،

بر جسمِ شریف‌ات اسمِ اعظم

محبوبِ منی چو دیده‌یِ راست

ای سَروِ روان به اَبرویِ خَم

دستان که تو داری، ای پری‌روی!

بس دل ببَری به کَفّ و مِعْصَم

تنها نه من ام اسیرِ عشق‌ات

خَلقی مُتَعَشِّق اند و من هم

شیرینِ جهان تویی به‌تحقیق

بگذار حدیثِ ما تَقَدَّم

خوبی‌ت مُسَلَّم است و ما را

صبر از تو نمی‌شود مُسَلَّم

تو، عهدِ وفایِ خود شکستی

وَ ز جانبِ ما هنوز مُحکم

مگذار که خستگان بمیرند

دور از تو به انتظارِ مَرهم

بی ما تو به‌سَر بَری همه‌عُمر

من بی تو گمان مبَر که یک‌دم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

گُل را مبَرید پیشِ من نام

با حُسنِ وجودِ آن گُل‌اندام

انگشت‌نمایِ خلق بودیم

مانندِ هلال از آن مَهِ تام

بَر ما همه عیب‌ها بگفتند

یا قوم إلیٰ مَتیٰ و حَتّام؟

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

دیگر مزنید سنگ بر جام

آخر نگَهی به سویِ ما کُن

ای دوْلتِ خاص و حسرتِ عام

بس در طلَبِ تو دیگِ سوْدا

پختیم و هنوز کارِ ما خام

درمانِ اسیرِ عشق، صبر است

تا خود به کجا رسد سرانجام

من در قدمِ تو خاک بادم

باشد که تو بر سَرَم نهی گام

دور از تو شکیب چند باشد؟

ممکن نشود بر آتش آرام

در دامِ غم‌ات چو مرغِ وحشی

می‌پیچم و سخت می‌شود دام

من بی تو نه راضی ام؛ ولیکن

چون کام نمی‌دهی، به ناکام

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

ای زلفِ تو هر خَمی کمندی

چشم‌ات به کرشمه چشم‌بندی

مَخرام بدین صفت! مبادا

ک‌از چشمِ بدَ ت رسد گزندی

ای آینه! ایمِنی که ناگاه

در تو رسد آهِ دردمندی؟

یا چهره بپوش، یا بسوزان

بر رویِ چو آتش‌ات سپندی

دیوانه‌یِ عشق‌ات ای پری‌روی

عاقل نشود به هیچ پندی

تلخ است دهانِ عیش‌ام از صبر

ای تَنگ شکر، بیار قندی

ای سَروْ! به قامت‌اش چه مانی؟

زیبا ست؛ ولی نه هر بلندی!

گریَم به امید و دشمنان‌ام

بر گریه زنند ریش‌خندی

کاجی زِ دَرَم درآمدی دوست،

تا دیده‌یِ دشمنان بکَندی!

یارب! چه شدی اگر به‌رحمت

باری سویِ ما نظر فکندی؟

یک‌چند به خیره عُمر بگذشت

مِن‌بعد بر آن سر ام که چندی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

آیا! که به لب رسید جان‌ام

آوخ! که زِ دست شد عنان‌ام

کس دید چو من ضعیف هرگز

ک‌از هستیِ خویش در گمان ام؟

پروانه ام اوفتان و خیزان؛

یک‌باره بسوز و وارَهان‌ام

گر لطف کنی، به‌جایِ این ام

وَ ر جوْر کُنی، سزای آن ام

جز نقشِ تو نیست در ضمیرم

جز نامِ تو نیست بر زبان‌ام

گر تلخ کُنی به دوری‌ام عیْش

یادَت چو شکر کُنَد دهان‌ام

اَسرارِ تو پیشِ کس نگویم

اوْصافِ تو پیشِ کس نخوانم

با دَردِ تو یاوری ندارم

وَ ز دستِ تو مَخْلَصی ندانم

عاقل بجهد زِ پیشِ شمشیر

من کُشته‌یِ سَر بر آستان ام

چون در تو نمی‌توان رسیدن،

بِهْ ز آن نبوَد که تا توانم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

آن، برگِ گُل است؟ یا بناگوش؟

یا سبزه به گِردِ چشمه‌یِ نوش؟

دستِ چو مَنی قیامه باشد

با قامتِ چون تویی در آغوش

من، ماه ندیده‌ام کُلَه‌دار

من، سَروْ ندیده‌ام قباپوش

وَ ز رفتن و آمدن چه گویم؟

می‌آرد وجد و می‌بَرَد هوش

روزی دهنی به خنده بگشاد

پسته، دهنِ تو گفت: خاموش!

خاطر پیِ زُهد و توْبه می‌رفت،

عشق آمد و گفت: زَرق مفروش!

مُسْتَغْرِق یادَت آن‌چنان ام

که‌م هستیِ خویش شد فراموش

یاران به نصیحتم چه گویند

بنشین و صبور باش و مخروش!

ای خام! من این‌چنین بر آتش،

عیب‌ام مکُن ار برآورم جوش

تا جُهد بوَد به‌جان بکوشم؛

و آن‌گَه به‌ضرورت از بُنِ گوش

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

طاقت برسید و هم بگفتم

عشق‌ات که زِ خَلق می‌نهفتم

طاق ام زِ فراق و صبر و آرام

ز آن روز که با غمِ تو جفت ام

آهنگِ درازِ شب زِ من پُرس

ک‌از فُرقتِ تو دَمی نخفتم

بر هر مژه، قطره‌ئی چو الماس

دارم که به گریه سنگ سُفتم

گر کُشته شوَم، عجب مدارید!

من خود زِ حیات در شگفت ام

تقدیر در این میان‌ام انداخت

چندان که کناره می‌گرفتم

دی بر سَر کویِ دوست، لَختی

خاکِ قدم‌اش به دیده رُفتم؛

نه خوارترم زِ خاک! بگذار

تا در قدمِ عزیزَش افتم

ز آن‌گَه که برَفتی از کنارَم،

صبر، از دلِ ریش، گفت: رفتم

می‌رفت و به‌کِبر و ناز می‌گفت:

بی‌ما چه کنی؟ به‌لابه گفتم:

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

باری بگذر! که در فراق‌ات

خون شد دلِ ریش از اشتیاق‌ات

بگشای دهن! که پاسخِ تلخ

گویی شکَر است در مذاق‌ات

در کُشته‌یِ خویشتن نگَه کُن

روزی اگر افتد اتّفاق‌ات

تو، خنده‌زنان چو شمع و خلقی

پروانه‌صفت در احتراق‌ات

ما خود زِ کدام خیْل باشیم

تا خیمه زنیم در وُثاق‌ات؟

مَا اخْتَرتُ صَبابَتی ولٰکن

عَیْنی نَظَرَتْ و ما اَطاقَتْ

بس دیده، که شد در انتظارَت

دریا و نمی‌رسد به ساق‌ات

تو مستِ شراب و خواب و ما را

بی‌خوابی کُشت در تیاقت

نه قُدرتِ با تو بودن‌ام هست،

نه طاقتِ آن که در فراق‌ات

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

آوخ! که چو روزگار برگشت،

از من دل و صبر و یار برگشت

برگشتنِ ما ضرورتی بود

و آن شوخ به‌اختیار برگشت

پرورده بُدم به روزگارَش

خو کرد و چو روزگار برگشت

غم نیز چه بودی اَر برَفتی

آن‌روز که غم‌گُسار برگشت

رحمت کُن اگر شکسته‌ئی را

صبر از دلِ بی‌قرار برگشت

عُذرَش بنهْ ار به‌زیرِ سنگی

سرکوفته‌ئی چو مار برگشت

ز این بَحرِ عمیق، جان به‌دَر بُرد

آن‌کس که هم از کنار برگشت

من ساکنِ خاکِ پاکِ عشق ام

نتوانم از این دیار برگشت

بیچارگی است چاره‌یِ عشق؛

دانی چه کُنم چو یار برگشت؟

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

هر دل که به عاشقی زبون نیست،

دستِ خوشِ روزگارِ دون نیست

جز دیده‌یِ شوخِ عاشقان را

بر چهره، دوان سرشکِ خون نیست

کوتَه‌نظری، به‌خلوت‌ام گفت:

سوْدا مکُن! آخرَت جنون نیست

گفتم: زِ تو کیْ برآید این دود

که‌ت آتشِ غم در اندرون نیست؟

عاقل داند که ناله‌یِ زار

از سوزشِ سینه‌ئی برون نیست

تسلیمِ قضا شوَد، ک‌از این قیْد

کس را به خلاص ره‌نمون نیست

صبر ار نکُنم چه چاره سازم؟

آرامِ دل از یکی فزون نیست

گر بُکشد و گر مُعاف دارد،

در قبضه‌یِ او چو من زبون نیست

دانی به چه مانَد آب چشم‌ام؟

سیماب! که یک‌دم‌اش سکون نیست

در دَهر وفا نبود هرگز

یا بود و به بختِ ما کنون نیست

جان برخیِ روی یار کردم

گفتم مگرَش وفا ست؛ چون نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

در پایِ تو هرکه سر نیَنداخت،

از رویِ تو پرده بر نیَنداخت

در تو نرسید و پیْ غلط کرد

آن مرغ که بال و پر نینداخت

کس با رُخِ تو نباخت اسبی

تا جان چو پیاده در نینداخت

نفزود غمِ تو روشنایی

آن را که چو شمع سَر نینداخت

بارَت بکَشم! که مَردِ معنی

در باخت سر و سپَر نینداخت

جان داد و درون به خلق ننمود

خون خورد و سخن به در نینداخت

روزی گفتم: کسی، چو من، جان

ازبَهرِ تو در خطر نینداخت

گفتا: نه! که تیرِ چشمِ مست‌ام

صیْد از تو ضعیف‌تر نینداخت

با آن‌که همه نظر در اویَم

روزی سویِ ما نظر نینداخت

نومید نی ام که چشم لطفی

بر من فِکَنَد، و گر نینداخت،

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

ای بر تو قبایِ حُسن چالاک

صد پیرهن از محبّت‌ات چاک

پیش‌ات به‌تواضع است گویی

افتادنِ آفتاب بر خاک

ما خاک شَویم و هم نگردد

خاکِ دَرَت از جبینِ ما پاک

مِهر از تو توان بُرید؟ هیهات!

کس بر تو توان گُزید؟ حاشاک!

اوّل، دلِ بُرده بازپَس دهْ

تا دست بدارم‌ات زِ فِتراک

بعد از تو به هیچ‌کس ندارم

امّید و زِ کس نیایدَم باک

دَرد از جهتِ تو عیْنِ دارو ست

زَهر از قِبَلِ تو محضِ تریاک

سوْدایِ تو آتشی جهان‌سوز

هجرانِ تو ورطه‌ئی خطرناک

رویِ تو! چه جایِ سِحرِ بابِل؟

مویِ تو! چه جایِ مارِ ضحّاک؟

سعدی! بس از این سخن! که وصف‌اش

دامن ندهد به دستِ ادراک

گَرد اَرچه بسی هوا بگیرد،

هرگز نرسد به گِردِ افلاک

پایِ طلب از رَوش فرو ماند

می‌بینم و حیله نیست اِلّاک

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

ای چون لبِ لعلِ تو شکَر نی

بادام چو چشم‌ات ای پسر نی

جز سویِ تو میْلِ خاطرَم نه

جز در رخِ تو مرا نظر نی

خوبانِ جهان همه بدیدم

مثلِ تو به چابکی دگر نی

پیرانِ جهان نشان ندادند

چون تو دگری به هیچ قرنی

ای آن که به باغِ دلبری بَر

چون قدّ‌ِ خوشِ تو یک شجَر نی

چندین شجَرِ وفا نشاندم

وَ ز وصلِ تو ذرّه‌ئی ثمر نی

آوازه‌یِ من زِ عرش بگذشت

وَ ز دَردِ دلَم تو را خبر نی

از رفتنِ من غم‌ات نباشد

از آمدنِ تو خود اثر نی

باز آیم اگر دهی اجازت

ای راحتِ جانِ من؛ وگر نی،

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

شد موسمِ سبزه و تماشا

برخیز و بیا به سویِ صحرا

ک‌آن فتنه که رویِ خوب دارد

هرجا که نشست، خاست غوْغا

صاحب‌نظری که دید روی‌اش،

دیوانه‌یِ عشق گشت و شیْدا

دانی نکُنَد قبول هرگز

دیوانه حدیثِ مَردِ دانا

چشم از پیِ دیدنِ تو دارم

من بی تو خَس ام کنارِ دریا

از جوْرِ رقیبِ تو ننالم

خار است نخُست‌بارِ خُرما

سعدی! غمِ دل نهفته می‌دار

تا می‌نشَوی زِ غیْر رسوا

گفته‌ست مگر حسود با تو

زنهار مروْ از این پس آنجا

من نیز اگرچه ناشکیب ام،

روزی دو، برایِ مصلحت را،

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

بِربود جمال‌ات ای مَهِ نوْ

از ماه شبِ چهارده ضوْ

چون می‌گذری، بگو به طاوس:

گر جلوه‌کُنان رَوی، چنین روْ!

گر لاف زنم که من صبور ام

بعد از تو، حکایت است و مشنوْ

دستی زِ غم‌ات نهاده بر دل

چشمی زِ پیْ‌ات فتاده در گوْ

یا از درِ عاشقان درون آی،

یا از دلِ طالبان برون شوْ

ز این جوْر و تَحَکُّم‌ات غرض چیست؟

بُنیادِ وجودِ ما کَن و روْ

یا مُتْلِفَ مُهْجَتی و نَفْسی

اللهُ یَقیکَ مَحْضَرَ السَّوْ

با من چو جُوْی ندید معشوق،

نگرفت حدیثِ من به یک‌جوْ

گفتم: کهن‌ام مبین! که روزی

بینی که شوَد به خلعتی نوْ

در سایه‌یِ شاه آسمان‌قدر

مَهْ‌طلعتِ آفتاب‌پرتوْ

وَ ز لفظِ من این حدیثِ شیرین

گر می‌نرسد به گوشِ خسروْ

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌یِ کارِ خویش گیرم

1 دیدگاه در “ترجیع‌بند – سعدی

  1. بازتاب: سعدی - ستیغ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *