ای رستخیز ِ ناگهان؛ وی رحمت ِ بی منتها
ای آتشی افروخته در بیشه ی اندیشه ها

امروز خندان آمدی، مفتاح ِ زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل ِ خدا

خورشید را حاجب تویی؛ اومید را واجب، تویی
مطلب تویی، طالب تویی؛ هم منتها، هم مبتدا

در سینه ها بر خاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش ِ بی بدل، وی لذت ِ علم و عمل
باقی بهانه ست و دَغَل، ک این، علت آمد؛ و ان، دوا

این سُکر بین، هِل عقل را؛ وین نُقل بین، هِل نَقل را
ک از بهر ِ نان و بقل را؛ چندین نشاید ما جرا

خامش! که بس مستعجل ام، رفتم سو یِ پای علم
کاغذ بنه، بشکن قلم؛ ساقی در آمد، الصَلا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *