ای دل! چه اندیشیده ای در عذر ِ آن تقصیر ها؟
زان سو یِ او چندان وفا؛ زین سو یِ تو چندین جفا
زان سو یِ او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم
زان سو یِ او چندان نِعَم، زین سو یِ تو چندین خطا
زین سو یِ تو چندین حَسَد، چندین خیال و ظنّ ِ بد
زان سو یِ او چندان کشش، چندان چشش، چندان عطا
چندین چشش از بهر ِ چه؟ – تا جان ِ تلخ ات خوش شود
چندین کشش از بهر ِ چه؟ – تا در رسی در اولیا
از بد پشیمان می شوی؛ الله گویان می شوی
آن دم تو را او می کُشَد تا وا رهاند مَر تو را
از جُرم ترسان می شوی، و ز چاره پُرسان می شوی
آن لحظه، ترساننده را با خود نمی بینی چرا؟
این سو کشان سو یِ خوشان؛ وان سو کشان با نا خوشان
یا بُگذرد؛ یا بشکند کشتی در این گرداب ها
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان
ک از گنبد ِ هفت آسمان در گوش ِ تو آید صدا.
بانگ ِ شُعیب و ناله اش، وان اشک ِ همچون ژاله اش
چون شد ز ِ حد؛ از آسمان آمد سحر گاه اش ندا:
«گر مُجرمی، بخشیدم ات؛ وَز جُرم آمرزیدم ات
فردوس خواهی، دادم ات؛ خامُش! رها کن این دعا
گفتا: «نه این خواهم، نه آن؛ دیدار ِ حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود، من در روَم بهر ِ لقا
گر رانده ی آن منظر ام؛ بسته ست از او چشم ِ تَر َم،
من در جَحیم اولا تر َم. جنّت نشاید مر مرا
جنّت مرا بی رو یِ او، هم دوزخ است و هم عَدو
من سوختم زین رنگ و بو؛ کو فرّ ِ انوار ِ بقا؟»
گفتند: «باری کَم گِری! تا کم نگردد مُبصری
که چشم نا بینا شود چون بگذرد از حد بُکا»
گفت: «ار دو چشم ام عاقبت خواهند دیدن آن صفت،
هر جزو ِ من چشمی شود؛ کِی غم خورم من از عَمی؟
ور عاقبت این چشم ِ من محروم خواهد ماندن،
تا کور گردد آن بَصَر ک او نیست لایق دوست را»
چون هر کسی در خورد ِ خود یار ی گُزید از نیک و بَد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر ِ “لا”
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی،
پس بایزید ش گف: «چه پیشه گُزیدی ای دغا؟»
گفتا که: «من خربنده ام» پس بایزید اش گفت: «رو!
یا رب! خر اش را مرگ ده، تا او شود بنده ی خدا»