(زنِ از) شعری است از سپهر قاسمی . به نظرم، دیدگاه جدیدی در این شعر (غزل) نهفته. در ابتدا شعر میآید و سپس مقدمهیی در موردِ خاستگاهِ تئوریکِ بحث، و سپس داخلِ متن میرویم و دنیایِ داخلِ متن را سیاحت میکنیم
قسمت ِ اول ِ این یادداشت را فروردین بود که نوشتم. الان چند سطری هم اضافه کرده ام.
و مردِ سوخته از ایستاد از کنارِ دریا بود
که تا کنارِ پلاژ از و از همیشه کبود
اگر که نامِ قا لبِ زن از نبود، میشد گفت
و یا نه نمیشد نگفت از میجود
به مردِ آخرِ جگر اش سوخته زن را دید
شلوغ شد همه میجودش از نمیمیدود
به مردِ شکلِ همههم رفته آمدش مردود
ولی نمی که بویجد نه دید داشت نه دود
برای همین یک نخ از مرامِ تو جگر است
کشید یک نخِ تلخ از زناش؛ زناش از بود
و مرد ِ حسود گفت زن همیشه از است
ولی زن از اندودِ ویجد اش میجود.
زبان؛ شعر؛
این عبارت را ببینید: زبان در خدمتِ شعر است و به عبارتِ دیگر شعر در خدمتِ زبان.
نظریهی دیگری نیز هست به این مضمون که هر متنی، مانندِ آینهیی است که دنبالِ نظرِ مولف بودن مانندِ آن است که بپنداریم تنها نقشِ سازندهی آینه بر آینه میماند و نه نقشِ هر آن که روبهروی آن ایستاده اکنون.
من چه کنم که شما الان به رولان بارت فکر میکنید یا اشلایرماخر! و بینِ عینالقضات و مراعاتِ نظیر و صنعت ِ عکس و بدل، معلق شده اید! و شاید نیز حسرتِ فرهنگِ شهرِ سوختهمان.
برای اینکه این ایده را تقویت کنیم، و چون شعر، این مجال را به ما داده، یعنی فضاییست در تیولِ زبان، میتوانیم، هربلایی که میخواهیم سرِ زبان (بیاورانیممان). میتوانیم چیزی بنویسیم که بتوانیم از آن هر چیزی در بیاوریم (شما بخوانید (سیلانِ دالها) یا (سرگشتهگیی نشانهها) ) یا بیاییم بگوییم قطبِ (جانشانی)، دالهای جدیدی پدید آورده که پیدا کردنِ مصداق برای مدلول، نشئهگی میزاید. (میدانیم که طنز هم یکی از فاکتورهای پسامدرنیته است. از طرفی به مسخره کشیدن و دهن کجی کردن به قالبها و قاعدهها نیز)
در شعر، چند واژه یا تکواژ، معرفی شدهاند. یعنی گویی تازه ابداع شدهاند و باید برای آنها شغلی تراشید. حالا که این کلمهها آمدهاند، ازقضا لایق هم هستند و باید ازشان کار کشید. کلمههای از، میجود (یکبار به صورتِ بنِ فعل و یکبار به صورتِ ماضیی استمراری)، میدود، بویجد (ویجیدن) کلماتی مندرآوردی هستند. حالا این که آیا کلمه قحط بوده؛ خیر. آنیکی کلمهها برای خودشان شخصیت و تیپ داشتند (مثلِ بهروز وثوقی!) و کارگردان نمیتوانست نقشهای جدیدی از آنها بخواهد. (تصورش را بکنید از کسی مثلِ ارژنگ امیرفضلی بخواهند در نقشِ کارل پوپر بازی بگیرند و انتظار داشته باشند که بیننده یادِ کارهای خندهدار اش را فراموش کند و تنها نقشِ کنونی را ببیند.)
هر ترکیبی، فضا و هالهی خاصی دورِ خود میتند و فضای شعر را تشکیل میدهد. حالا اگر بخواهیم تنها فضا را تصویر کنیم، به قسمتهای لازم، هاشور میزنیم. تا جزییاتِ دیگر کمرنگ شوند و شِمای کلی مشخص شود. (در درسِ استاتیک و مقاومت مصالح، برای بررسییِ نیروهایی که لازم داشتیم، Free body diagram میکشیدیم و جزییاتِ دیگر را نشان نمیدادیم) اینجا هم کلمههایی ابداع شده تا نقشِ ارجاعپذیریی سنتی یا عادتیی کلمه از میان برود و بتوان آنها را به دلخواه ارجاع داد.
با دوبارهخواندنِ شعر، کلمههای خاص خودشان را بیرون میکشند. خوشبختانه در این نمونه، این کلمهها کم اند.
«و مردِ سوخته از ایستاد، از کنارِ دریا بود.»
ازِ اول، ایرادِ نحوی دارد یعنی مردِ سوخته از (چی؟) ایستاد؟ که خب ذهن را به گشتن وا میدارد که چون اولِ شعر است، بر,یم جلوتر توضیح میدهی؟ دومین از، توضیحی در موردِ از میدهد. «از کنارِ دریا بود»
«که تا کنارِ پلاژ از و از همیشه کبود»
یک برداشت: ظاهرن از همیشه کبود است (مثلِ زنهایی که زیاد ویشگونشان میگیرند و همیشه جاهاییشان کبود است.) حالا این که کنارِ پلاژ، چون خب معمولن کنارِ پلاژ همه لختاند و کبودیشان معلوم میشود!
یک داستان برایتان تعریف کنم. اختلافِ زن و شوهر را مجسم کنید. هنگامی که مرد نسبت به زن اش بد گمان است. یا خبری شنیده از او که نمیتواند باور کند. یا اینکه باور میکند جراتِ به زبان آوردناش را ندارد. یا این که فکر میکند مطرح کردن یا دعوا کردن فایدهیی ندارد.
یا فکر کنید مرد به بگو بخند بودنِ زناش حسودی میکند.
و در همهی اینحالتها مجسم کنید که نظرِ مرد نسبت به جماعتِ نسوان چه باشد.
و بخواهید بیطرف بدانید اصلِ قضیه چیست و آیا زن خطا کار است یا نه.
این داستان را همین جا رها کنیم. راستی اگر از شما بخواهند که به چیزی که به تفصیل توضیح میدهند، فکر نکنید میتوانید؟
«اگر که نامِ قالبِ زن از نبود میشد گفت، و یا نه، نمیشد نگفت از میجود.»
قالب آدم را یادِ غالب هم میآورد. این را داشته باشید و مقایسه کنید با آخر که مردِ حسود میگوید «زن همیشه از است».
(میشد گفت)، مقابلاش میشود (نمیشد گفت). درست است؟ ولی اینجا آمده و گفته «نمیشد نگفت». البته شاید به خاطر وزن(!) باشد که هیچگاه رعایت نشده. (شاید هم به عنوانِ یک فراروایت پشتِ سر نهاده شده!)
آره… گفته «نمیشد نگفت.» هر دو تا را منفی کرده اما آدم همان (نمیشد گفت) را میگیرد. چه جالب دو امرِ متضاد را به یک معنی میشود تعبیر کرد. یعنی گاهی ذهنِ آدم تصوراتی دارد که اصلن کلمهها را نمیشنود یا همانطور که فکر میکند میشنود.
گفتیم که عالمِ شعر هم که عالمِ سلطهی بلا منازعِ بازی با زبان است، چرا نشود در آن به این نکته انگشت نکرد؟
«میجود» اولین بار این جا رخ نمون میشود.
تا حالا یک «از» داشتیم که تصویری از آن داشتیم.
بیت را بیاییم این طوری برگردانیم:
اگه همهی زنها از (اینطوری) نبودند. یا به عبارتی اگر نمیشد این «از» بودنشان را سرشت و قالبشان دانست (یا اگر قالب را غالب در نظر بگیریم: بیشترشان همینطوری اند.) و یا اگر نمیشد نگفت که مواردِ بالا… یا اگر نمیشد گفت. چه چیز را نمی شد گفت یا می شد گفت یا نمی شد نگفت؟ : از میجود
حالا که نامِ قالبِ زن از هست. حالا هم میشود گفت. میشود هم نگفت. اما خب همهشان یک قالب اند!
میجود: کلمهیی است که خیلی چیزها من در آوردم که با هم هم نمیخواندند. همان ادعایی که در مقدمه کردم که کلمهیی که رزرو نشده است را میتوان هر نقشی از ش گرفت. حتا چون هنوز هرج و مرج است و مدلول – مصداقِ قطعییی پیدا نکرده، از شلوغی استفاده می کنیم و چند تا هم معنی در آنِ واحد ازش میگیریم. چیه داداش؟ خب کلمهیی است که خود شاعر اختراع کرده و دوست دارد چند معنی ازش بگیرد. اگر نه که میرفت یه کلمهی آماده از بازار میخرید که. (میگویند ونسان ونگوک تابلوی گورکن را کشیده بود. بهاش میگویند که این که یک آدمِ معمولی است اقلن یک بیلی چیزی دستاش بده یا اقلن سر و صورتاش را خاکی کن. گفته بود آقا جان گورکن به نظرِ من این شکلی است!)
میجود: این سومین باری است که می نویسم می جود دو نقطه. اما موضوع تفره میرود. تا این جا میجود چیزی مثلِ سر و گوش جنبیدن؛ یا هوسِ عشقِ تازه؛ یا خیانت، یا حتا جندهگی. حالا برویم پایین تر ببینیم چه خبر است.
«به مردِ آخرِ جگر اش سوخته زن را دید شلوغ شد همه میجودش از نمیمیدود»
به مردِ … . این جا اگر این شکلی بود: و مردِ آخرِ … ، شکلِ روایت به خود میگرفت. شاید بشود گفت که خواستهایم از قصویت فرار کنیم. (مردمِ حسابی، وقتی از فراروایتاش فرار میکنند، خب روایت که معلوم است!)
تعبیرِ دیگری میشود کرد و آن هم در نظر گرفتنِ لولا ست. یعنی (به) لولایی به این شکل است:
۱- نمی شد از می جود به مردِ آخرِ جگرش سوخته نگفت/گفت
۲- مردِ آخرِ جگرش سوخته زن را دید.
خب. مردِ جگر سوخته، زن را دید و میجودش از نمیمیدود شلوغ شد.
میجود: اینجا شاید معنیی دیگری از ش میشد تراشید. شاید هم من میجود را درست ندیدم. اینجا شاید میجود فعلِ دووجهییی باشد که به عنوانِ مثال خیانت کردن/ شدن را هر دو را معنی بدهد. میجود شاید به معنیی نفس باشد.
میدود، که اینجا میدود به عنوانِ بن آمده و (نمی) شده است. البته بهتر است بگوییم میدود نیز نحو شکنی شده است و دود بن بوده است.
«به مردِ شکلِ همههم رفته آمدش مردود ولی نمیکهبویجد نه دید داشت نه دود»
قالب ِ شعر غزل وار است یعنی قافیه در مصراع ِ اول و مصراعهای ِ زوج هست. اما در این بیت، در مصراع ِ فرد هم قافیه آمده است. و چه قدر زبان در مصراع ِ اول غریب شده. مثلن «آمدش مردود» خیلی قدمایی شده. انگاری که شاعر میخواهد چیزی بفهماند. مثلن نگاه ِ سنتیی مرد را یا کلیشهیی شدن را؛
«همه هم» را دقت کنید. چهقدر شبیه ِ همهمه است!
«نه دید داشت نه دود»
دید: بینش
دود: میدود، نمیمیدود، غبار، نا واضحی، سیگار…
مردود: refuse، همه از نو (ß همه هم… مردود) رشته پنبه شدن؛ مردد؛ تردید
رفته آمدش مردود: گذشته ها به نظرش همه مورد تردید قرار گرفت؛ همه هم.
«ولی نمی که بویجد» . «نمیکه بویجد» اش چه سردرگمی و عدم ِ قاطعیت ِ تصمیمگیرییی دارد. «نه دید داشت نه دود» دود شاید بخار هم باشد: (یارو بخار نداره)
«بویجد» و «اندود ِ ویجد» اش و اصولن ویجیدن باشد به عنوان ِ تکلیف ِ منزل برای ِ خودتان!
«برای همین یک نخ از مرام تو جگر است کشید یک نخِ تلخ از زناش؛ زناش از بود»
(یک نخ کشید) با دود ِ بالایی و سیگار آمد. کم کم همه چیزمان دارد به همه چیزمان میآید!
و
«کشید یک نخ ِ تلخ از زناش»: (یک مو از خرس کندن غنیمت است!)
«برای همین یک نخ از مرام ِ تو جگر است» اولینجایی است که بتوان گفت کسی غیر از راوی داستان را روایت کرده و یا نقل رخی نیز از مرد شده است.
برای (بهخاطر ِ ) همین یک نخ از مرام ِ تو یک نخ ِ تلخ از زناش کشید.
برای همین (بههمین دلیل) یک نخ از مرام ِ تو جگر است.
یک نخ از مرام ِ تو جگر است. حس ِ نوستالژیکی دارد. و یک نخ ِ تلخ کشیدن و از زن کشیدن و زن، از است.
«زن اش از بود» نقل ِ راوی.
«و مرد ِ حسود گفت: زن همیشه از است ولی زن از اندود ِ ویجد اش میجود»
و حسود بودن ِ مرد نیز نقل ِ راوی است. و گفت زن همیشه از است. شاید تسکینی بوده که بعد از کشیدن ِ یک نخ ِ تلخ از مرام ِ تو جگر است گفته و خودش را قانع کرده. و شاید بدبینی به همهی قاطبهی نسوان.
«ولی زن از اندود ِ ویجد اش میجود.»
شعر ِ دیگری دارد سپهر قاسمی به این شکل:
داستانِ خانمِ “دخترِ مرام” و آقای “پسرِ دستاش را”
دخترِ مرام
پسرِ دستاش را
ایستاده ایستاده
– بی تعارف دارم دارم نگاهات را میخورم
راه دارد
راه راه مینویسم تا راه بروند
– یا اینطوری بگویم
– دست و پا کنم
یک طوری بگویم
دستام را میگیرد چهطوری بگویم
دارم پا میگیرم.
– نیم ساعت بعدن با آن دهانِ گشاد ات میخندی
راحت میخندی
نیم ساعت بعدن مرام ات گل میکند.
خانمِ مرام کنار میکشد و مدام با پسری که مدام انگشت توی دماغاش میکند .. .
پسرِ دستاش را بال بال میزند:
– حیوانه کردم
داد کردم باد کردم
داد کردم باد کردم داد کردم باد کردم
جانِجانه – جانِجانه –
پسرِ دستاش را بال …
– این طوری نمیشود آقای نویسنده!
منِ دخترِ مرام هم دلایلی دارم آخر
منِ دخترِ مرام به خاطرِ دختری که از پسرِ دستاش را کنار میکشم
منِ دخترِ مرام … / بال میزند.
پسرِ دستاش را خبت کشمشی است پسرِ دستاش را
پسرِ دستاش را زور اش میآید پسرِ دستاش را
جان جان
به عقیده ی من پسرِ دستاش را بیخودی کلید کرده است.
دلتان سوخت اگر راه داشت، در این فاصله پایانِ خوشی برای او بنویسید:
این جا هم دختر ِ مرام آخر به حرف میآید و میگوید این طور که نمیشود آقای نویسنده، من ِ دختر ِ مرام هم برای ِ خودم دلایلی دارم آخر…
مثل ِ اینجا که «ولی زن از اندود ِ ویجد اش میجود» و شعر ناتمام رها شده و دلایل ِ زن ِ از بیان نشده. فقط تلنگری که ذهن ِ خستهی خوانندهی بهت زده را یکبار دیگر به چالش بکشد که بتواند بار دیگر شعر را به زبان ِ زن ِ از بخواند یا ادامهیی بنویسد بر آن که دلایل ِ هر کدام از مرد و زن را ادامه دهد…
– – –
مطلبی که هست این که متن یک صدا دارد که بسیار میگنجید چند صدا حرف بزنند که نزده اند. و راوی همه چیز را به جلو میبرد یا جلو عقب میکند یا حتا معلق میگرداند.
مطلب ِ دیگر استفاده از قالب ِ شبیه ِ غزل است و بههم زداندن ِ وزن ِ عروضی در شعر و اصرار بر موسیقایی و قافیهدار بودن ِ شعر.
زن ِ از نکتههای ِ مثبت ِ زیادی دارد: تاویل پذیر بودن، شکستن ِ وزن، واژهسازی و هالهسازی …
۱۸-دی-۸۳
نوشتار ِ اول: فروردین ۸۳
مربوط به جایزهی ادبی والس